eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍روی تختم می نشینم و با ذوق بسته ی شهاب را باز می کنم.در نظر اول دیدن چند کتاب و سی دی برایم هیچ جذابیتی ندارد.اما به خودم می گویم(خوبه که بنده خدا گفت توش چیه تازه عقلم بد چیزی نیستا، مثلا توقع نداشتی که شهاب مثل فلان پسر و فلان بنده خدا ادکلن و شال و گردنبند مد روز سوغات بیاره که) کف جعبه،پارچه ی چادررنگی فوق العاده زیبایی خودنمایی می کند.با ذوق بر می دارم و نگاهش می کنم.جنس خاصی دارد ،خیلی وارد نیستم اما انگار ترکیبی از مخمل و حریر نرم است. لبخند می زنم و می گویم: _دوستش دارم،ولی معلوم نیست اینو خود شهاب سوغات آورده یا از فرستاده های فرشته ست! هنوز به نتیجه نرسیدم که با شنیدن سر و صدایی متعجب از جا بلند می شوم.گوشم را تیز می کنم،صدا هر لحظه نزدیک تر می شود و تنم را می لرزاند چادر را پرت می کنم روی تخت و از اتاق می روم بیرون. مادر بهزاد وسط پذیرایی ایستاده، نگاهش که به من می افتد مثل ببری که آماده ی حمله باشد افسانه که با لیوانی آب کنارش هست را هول می دهد عقب و به سرعت چند قدم به سمت من می آید.زیرلب سلام می کنم.انگار منتظر جرقه بود که یکهو آتش می گیرد. _چه سلامی،چه علیکی؟نمی فهمم، آخه نونت نبود آبت نبود برگشتنت از تهران چی بود دیگه دختر؟تو که رفته بودی موندگار بشی پس چرا مثل اجل معلق باز وسط زندگی ما سبز شدی هان؟ با چشم های گرد شده و دهان باز اول به چهره ی پر استرس افسانه و بعد به او خیره می شوم و می پرسم: +با منی ؟! _پس چی؟ولم کن آبجی انقد این دست وامونده رو نکش.بذار برای یه بارم شده هرچی تو دلم خون خوردم از دست عشوه گری های این دختره تف کنم بریزم بیرون!د آخه تو که بچه نیستی، والا بخدا ما هم سن و سال شماها بودیم دو سه تا بچه دور ورمون بود! وقاحتم حدی داره،یا می نشستی خونه ی بابات مثل دخترای سنگین و رنگین که خواستگارا با عزت و احترام بیان پاشنه درو از جا دربیارن،یا حالا که میفتی دنبال پسرای مردم حداقل پی یکی رو بگیر که فک و فامیل نباشه! +چی میگی اعظم؟تو رو خدا بیا بشین یه لیوان آب بخور الان فشارت میره بالا باز داستان ... _دق کردم افسانه دق!این دختر یه وجبی ماری بود که تو آستین منو تو بزرگ شد. اااا نکرد لااقل احترام این زن بابای بدبختو نگه داره!آخر الزمون شده بخدا بهت زده ایستاده ام و او در عرض چند ثانیه هرچه می خواهد می گوید!شوکه ام و هنوز نفهمیدم که چه خبر شده... سعی و تلاش افسانه هم برای آرام کردن این کوه آتش فشان بی ثمر می ماند... +آخه افسان،هرکی ندونه تو که خوب می دونی چجوری پسرمو چندساله گذاشته توی خماری،بچم نه شب داشته و نه روز...تموم دوستاش سر و سامون گرفتن ولی این یکی پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا پناه !یا پناه یا هیشکی...آخه کدوم پناه؟ دستش را به سمتم دراز می کند و با تحقیر می گوید: _این؟این؟ اینی که تا دیروز ده تا پسر هواخواهش بودن و یه من سرخاب سپیداب داشت و از فرق سرش تا نوک موهای هفت رنگشو کل محل دیده بودن؟ من بیام چنین دختری رو عروسم کنم؟ که پس فردا برام دختر بزاد لنگه ی خودش؟اینی که پاشد هزار کیلومتر کوبید رفت تهران که آزاد باشه!که افسارش دست خودش باشه!حالام معلومر نیست با چه نقشه و ترفندی از جا مونده شده و با این ریخت جدید برگشته که یعنی آره!من متنبه شدم...گیسشو فرستاده زیر روسری و سربه زیر میره میاد...کی بود کی بود من نبودم! که ایندفعه پسر ساده ی منو که داشت قرار عقد می ذاشت با هزار بدبختی ،وسط خیابون گیر بیاره و دوباره مخش رو شستشو بده!که بیاد زندگی منو زهر کنه، که چرا نگفتین پناه اومده اونم چه اومدنی...که باز رو در و دیوار خونم خط و نشون بکشه واسه حرف مرد یکی بودنش!که فقط پناه و پناه و پناه مثل نارنجکی شده ام که ضامنش را کشیده اند و فقط معطل شماره معکوس انفجار است! +نگو خواهر،بهزاد خودش همیشه خاطرخواه پناه بوده وگرنه کیه که ندونه دختر من .... تقریبا فریاد می زنم: _من دختر تو نیستم! جا خورده اند،به صورتم زل می زنند،دست هایم را از شدت حرص مشت کرده ام.با فک قفل شده شروع می کنم به گفتن: +لعنت به اون بهزاد که تمام روزای عمرمو برام مثل شب تار کرد همیشه،چی فکر کردی خانوم؟چطور به خودت اجازه دادی کفشتو ور بکشیو بیای خونه پدر من داد و بیداد راه بندازی؟خیال ورت داشته که پسرت تحفه ست،شازده ی شما خودش منو تو کوچه دید!حالا اینکه چشم و دلش با یه نظر به دختر مردم میره تقصیره منه؟به چه حقی تهمت می زنی؟با من دشمنی ،خدا و پیغمبرم سرت نمیشه؟ 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_پنجم . . مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف م
. . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر وقت مامان و بابامیخواستن برن من میگفتم دلم میگیره و نمیرفتم جالبه الان بخاطر این که دلم باز شه دارم میرم😌 درست مثل نوزادی که تازه متولد شده همه چیز رو دارم یجور قشنگ میبینم حسای جدید نگاه جدید نمیدونم چه انرژی باعث این همه تغییر شد تغیریی که از ظاهرم شروع شد تا رسید به درونم طرز فکرم علایقم باورام دیدگاهم همش یه شکل دیگه یی گرفت شکلی که قبلا نمیتونستم بپذیرمش تا بحال انقدر از حالم راضی نبودم☺️ این همه آرامشو ندیده بودم به خودم از وقتی اومدم سعی کردم تمام کارام جوری باشه که امام حسینم ازم راضی باشه اینا هیچکدوم به خودی خود ممکن نبود این همه تغییر یجا فقط میتونه معجزه باشه معجزه زندگی من هیچ چیز قشنگ تر ازاین نیست که آدم خودش روپیدا کنه حالا من حس میکنم خودم رو دارم پیدا میکنم اول راهیی هستم که تهش رو روشنـــــــن میبینم😍 ترسم اینه که جا بزنم اما همون حسی که باعث این همه تغییرم شد بهم کمک میکنه که برم جلو _خدایاشکرت حسین_چراایهو؟ 😍 حلما_ای وای 😐من تو دلم گفتم که حسین_ای جان😂خب خواهرم فکر کنم خیلی احساساتی شدی که بلند گفتی حلما_اوهوم😌بخاطراین همه تغییرم به خاطر این حالم خداروشکرکردم حسین_خدایاشکرت😍 حلما_چرا یهو 😬 حسین_بخاطراین که خودت راهه درست رو انتخاب کردی این خیلی باارزشه خیلی حالا شدی افتخارمون 😍 حلما_میترسم😔اگه یه وقت کم بیارم یا نتونم چی حسین_نترس خواهری اونی که دستت روگرفته تا اخرش باهاته😊 وقتی شناختی و عاشقش شدی دیگه نمیتونی بیخیالش بشی حلما_اوهوم☺️ حسین_یه زنگ بزنم ببینم کجان اینا حسین_سلام داداش کجاید رسیدین؟ آهان باشه ماهم ورودی بهشت زهراایم میایم الان اونجا ماشینمون و کنار ماشین زینب اینا پارک کردیم رفتیم سمت قطعه شهدای گمنام پربود از فانوس های قرمز رنگ دورتا دورم درخت فکرنمیکردم انقدر قشنگ باشه بوی گلاب رو به راحتی میشد حس کرد زینبو علی رو دیدیم یکم دور ترازما ایستاده بودن رفتیم سمتشون بازینب روبوسی کردم روم نشد به علی سلام بدم همینجوری که میبینمش قلبم ازجاکنده میشه علی_سلام حلما خانوم واییی این بامن بود😑 _سلام علی آقا خوبید علی_الحمدالله زینب_حلما بیا بریم این گلا رو هدیه کنیم به شهدا😍 به نیت شهدای گمنام گرفتم سری نگاهم رو از سمت علی گرفتم خودمو جمع جور کردم گفتم حلما_بریم از علی و حسین دور شدیم چند ردیف رفتیم بالا تر یه دسته از گلارو گرفت سمت من زینب_بیا چندتاشو تو بزار چندتاشم من میزارم حلما_کجاها بزارم زینب_فرقی نداره خواهر هر جا دلت میگه بزار چندکلمه یی هم دلت خواست باهاشون حرف بزن☺️ حرفاتو میشنون و جواب میدن😍 حلما_جدی زینب_اوهوم جدی جدی شهدای گمنام خیلی حاجت میدن☺️😘 . . . ‍ خوب ڪه به چشمانشان نگاه ڪنے می‌بینی خیلی حرف ها دارند حرف هایی از جنسِ مردانگی و معرفت... خوبتر ڪه نگاه ڪنے شرمنده می‌شوی از اینڪه همیشه نگاهشان به تو بوده و تو از آن غافل بوده‌ای.. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هفتاد_پنجم استاد علوی میگفت: ((زندگی مثل سُرسُرست،یا سرازیری یا سربالایی!اگه بیفتی
_دلار رو به قیمت ایران حساب کن ببین چقدر ارز از ایران میره. نگاهم میکند و ابرو بالا میدهد. _اوایلش چیزی حول و حوش سی درصد میلیون میشه! شهاب میگوید:بابا اونجا ماشینی که اینجا پونصد میلیونه،بیست میلیون کنار خیابون میفروشند. درست حساب کن. وحید هاج و واج است و با چشم و ابرو از من میخواهد که این همه گنگی را توضیح دهم. _بحث بچه‌ها تو خارجه. یه ماشین بیست میلیونی که پولش رو قسطی میگیرند و یه آپارتمان که کرایه‌اش رو میگیرند و فضای درس و کاری که پول درس خوندن رو میگیرند،چهل درصد حقوق رو هم مالیات میگیرند. ابروهای وحید پایین می‌آید و کمی جمع‌تر هم میشود. رو از ما میگیرد و به بیابان نگاه میکند و میگوید:دولت ما اگر به نخبه‌های خودمون یه مسکن مهر قسطی میداد و برای این درسایی که خونده بودیم تعریف کار میکرد،سربازی رو هم درست میکرد کسی نمیرفت! _نه قبول ندارم! علیرضا موبایلش را در جیب شلوارش فرو میکند و ادامه میدهد:قبول ندارم چون تک بعدی میشه. اگر به همین بود بله. اما یه نقطه ابهامی این وسط هست که اصل اونه. و الا الان که حساب کتاب کردم،با دویست میلیون که اندازه دو هزار برابرش ازت کار میکشند،نیست. بین بچه‌هایی که رفتند پولدار هم بود که خونه و ماشین هم داشت و رفت!بحث خونه و ماشین که بچه بازیه. اونجا اجاره نشینی،اینجا هم. اونجا هزینه‌ها هم اینقدر بالا هست که هرچی در بیاری خرج بشه. مهم اینه جای پولدار شدن اینجاست!اگه راه و چاهشو بلد باشی و نخوای کارمند بشی و لم بدی و انتظار یک میز و حقوق کلان نداشته باشی. شهاب میگوید:نمیخوای بگی که عِرق ملی ندارند! وحید میگوید:نمیخوای بگی عِرق ملی یک توهم و کشکه؟وطن یعنی کشک! چشمان بسته‌ام دارد حرف‌های این سه نفر را تصویرسازی میکند. کلمه به کلمه. _پس چی؟نقطه ابهام چیه استاد؟ علی جواب کلام طنز وحید را نمیدهد. سکوت حاکم میشود و فقط صدای زوزه باد است که مثل زوزه‌ی گرگ در سرم میپیچد. کاش امیرحسین فردی زنده بود و جلد سوم کتابش را مینوشت و من بالاخره متوجه میشدم که گرگهای آمریکایی آدم خوار چه بر سرشان آمد. شاید هم ادامه رمانش را خودم بنویسم که گرگهای آمریکایی مغز میخورند!اندیشه ها را میجوند! شانه‌ام را که فشار میدهند چشم باز میکنم. بچه‌ها چقدر عوض شده‌اند در این مدت!گیر داده‌اند و من نمیدانم چرا؟حالا هم تا پرتم نکرده‌اند بیرون از ماشین باید نظرم را بگویم:من نمیدونم منظور علیرضا چیه؟اما فکر میکنم این چاه بزرگ راحت طلبیه!مشکل یه بعد نیست. شکاف بین مدرنیته و سنته که کسی نتونسته برای ما پر کنه! سینا میگفت:((اروپایی‌ها توی جنگ اول و دومشون پدر خودشونو درآوردن. اما بعدش ساختنش.)) همینه دیگه،همه زندگی هم که خوردن و خونه و ماشین نیست. بابا یه چیزای دیگه هم هست. وطن و تعصب و غیرت هم است. حالا هرکی یه چیزیشو داره. مهم تصمیم الآن نسل ماست دیگه. اگه بریم خودمون رو راحت کنیم البته بازم اگه راست باشه راحتیش. یا باید بمونیم و با سختیا جلو بریم. بالاخره ایرانه دیگه با همه کشورا فرق داره والا اینطور چپ و راست نمیزدنمون!اینطور هم نیست که فقط کشور ما کم و کسری داره. رسیدیم و حاج علی می‌بردمان سراغ چیدن سبزی. وحید مسخره‌اش گرفته:به من چه!میثم گفته من بیل بزنم. نگفته که سبزی بچینم‌. تازه من که سبزی خور نیستم. هوی علیرضا تو کی زن میگیری؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_پنجم شهر مي بينيد، مي دوني چيه؟ شما اول شنيديد، بعد حركت كرديد. از مردمش هم
گاهي پناهت مي شود يك ديوار؛ كه سردي و بي تحركي اش نشانه ي بي پناهي خودش هم هست، گاهي مي شود يك انساني مثل خودت كه بي چاره به وقت گرفتاري تو را فراموش مي كند و خودش دنبال پناهي مي گردد و گاهي هم مي شود يك امام. حالا من نشسته ام اين جا. داخل صحن جامع رضوي، زير سايه و در پناه امام. البته اگر اين علي و ريحانه بگذارند، دوست دارم درباره پناه بنويسم، اما دقيقا دو متري من نشسته اند و دارند گل مي گويند و گل مي شنوند و من نه اين كه به رسم خواهر شوهري فضول باشم، اما اي فرشتگان، باور كنيد كهاول من اينجا نشستم؛ اين هابعدا آمدند نشستند. من را هم ديدند و مثلا ذوق كردند، اما نرفتند جاي ديگر. حالا هم حرف هايشان را يكي در ميان مي شنوم، چون... اَه....الان درستش مي كنم بلند مي شوم و دو تا فرش فاصله مي گيرم...حالا بهتر شد. ولي خداييش عروس و داماد شيرين و پر خيري هستن. اين لحظات در روند زندگي آدم ها ثبت مي شود.هر چند ك با تلخي هاي بعدش همه ي اين ها محو مي شوند. در شروع خلقت زميني، اولين فرد را پيامبر آفريد. اولين انسان، يك پيامبر... كه روحي اوج گيرنده و صفات خوب داشته باشد تا تمام آدم ها بدانند كه در دنيابايد ميزبان و صاحب خوبي ها باشند... و اولين زن را حوا آفريد كه پر از لطافت زنانه بود، زيبايي روحاني، كه جسم زيبايش در مقابل آن، يك تلالو كوچك مي شد. آرام بخش و پر محبت و نويد دهنده. مسير دو نفره اي ك نتيجه اش مي شد: خوشبختي. و اما انسان ها... آدم ها و حواهايي هستند كه نقش آدم و حوا را دارند، اما بسيارشان دور مي شوند از صفات و ويژگي هاي خوب... و چه قدر شيريني هاي زگي، زود زهر مي شود. و اين مي شود كه لَقَد خَلَقنا الانسانَ في كَبَد معنايش رنج براي رشد آدم و حوا مي شود. رنج ها، گاهي سختي هايي بي فايده است كه در نتيجه ي بد زندگي كردن خود انسان است. اما برعكس زندگي پدر در نظرم جلوه ي مقدسي دارد از رنج. پدر و دوستانش تابلوهاي زيبايي در آفرينش خلق مي كنند؛ از گذشتن و نديده گرفتن آرامش فردي شان، از نفس زن براي نفس كشيدن يك ملت، از زنده ماندن عقيده شان. من كاري به آن هابي كه براي نان مي جنگند ندارم. اما هيچ وقت نمي توانم در وصف كسي ك نانش را مي گذارد وسط تا با جانش از عقيده و آرمان و ايمانش دفاع كند بنويسم. ويا رنج مادر ك با دستان خودش؛تمام شوق و زندگي اش را لباس مي پوشاند، كمربندش را محكم مي كند، او را به خداي آب و آيينه مي سپارد و رنج دوري و تنهايي و حالا هم ك متلك ها و سرزنش هاي مردم را تحمل مي كند.من عاشق پدر و مادرم. پدرم حضرت آدم پيامبر است و مادرم حوا، مادر تمام دنيا. و خدايا... علي و ريحانه بشنوند مثل آدم و حوا، هر چند ك لطف كن قابيلي در فرزندانشان قرار مده ك خودش بدترين رنج زندگي هر انسان بي پناهي است... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_هفتاد_پنجم چند روز بعدی در مراسم تدفین و مسجد ی
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل بيستم آن روز از صبح دل آسمان جبهه گرفته بود. نم نم باران صورت هاي آفتاب سوخته مان را نوازش مي كرد. صداي راز و نياز مجتبي به گوشم مي رسيد. كنار سنگر نشسته بود و با زاري مي ناليد : - اي خدا آخه چرا همه مي تونن برن خط فقط من نميتونم ؟.... خدايا كاري كن ! كاري كن ! بذار سيد منو هم بفرسته خط .... مجتبي پسر كوچك و كم سن و سالي بود كه تقريبا ساعتي يكبار به سيد التماس مي كرد : - اقا به پاتون مي افتم تو روبه جدت قسمت مي دم منو هم بفرست خط . سيد هم هر بار صبورانه جواب مي داد : نمي شه تو هنوز بچه اي سن و سالي نداري تا همينجا هم بيخود آمدي اصرار نكن به وقتش تو هم ميري . آن روز صبح هم طبق معمول مجتبي در حال دعا بود. قرار بو ما همراه سيد جلو برويم. مجتبي و امير كه بيسيم چي سنگر بود همان جا مي ماندند. امير شب گذشته كشيك داده بود و حالا زير پتوي خاكستري رنگ سربازي در حال خر و پف كردن بود. من و علي تصميم گرفتيم امير را براي خدا حافظي بيدار نكنيم. به نوبت خم شديم و صورتش را بوسيديم. بعد با مجتبي خداحافظي كرديم. مجتبي دستمان را گرفت و روي سرش گذاشت بابغض گفت : - خوش به حالتون . دستتون زير سر ما بلكه دل سيد نرم بشه و يه من هم رحم بكنه. هر دو خنديديم و با چند نفر ديگه از بچه ها راه افتاديم. همه تجهيزات لازم را برداشتيم و حركت كرديم. آن موقع توي فاو بوديم و تا خط دشمن تقريبا سيصد متر فاصله داشتيم. در حال گذاشتن گلوله هاي آر پي جي بوديم كه صداي ملتهب سيد بلند شد . - بچه ها آمپولهاتون رو ترزيق كنين مي گن پدر صلواتي خردل مي زنه. آن لحظه اصلا نگران نشديم . دلمان جوان بود و سرمان پرازشر و شور . با اينحال به حرف سيد گوش كرديم . به هر كدام از ما يك امپول اتروپين داده بودند كه روي ران تزريق مي شد. خيلي هم سريع و فوري مثل فشنگ فرو مي رفت. وقتي كارمان تمام شد صداي الله اكبر بچه ها بلند شد . بعد اتش دشمن روي ما گشوده شد و فرصت تفكر از همه مان گرفت. بانگ يا حسين و يا زهرا همراه صداي رگبار و انفجار طنين اندز شده بود. تمام فضا پر از بوي گوشت سوخته و باروت و گرد و خاك بود. چشم چشم را نمي ديد. فقط يك لظه صدايي را شنيدم كه فرياد كرد : - ماسكاتون رو بزنيد...... شميايي يه! با هول و هراس به اطرافم نگاه كردم علي كنارم بود و داشت توي كوله پوشتي اش را مي گشت .ماسكم را بيرون كشيدم . فرياد زدم : علي پيدا كردي ؟ علي نالان گفت : حسين تو ماسكو بزن من انگار جا گذاشتم. با دقت نگاهش كردم . ماسك روي صورتم قدرت درست ديدن را از من مي گرفت. اما انگار از دستش خون مي رفت. خداي من علي زخمي شده بود. با هول و هراس ماسكم را برداشتم و روي صورت از درد فشرده اش كشيدم. چند دقيقه بعد علي در بغلم از حال رفت. چفيه را از دور گردنم باز كردم و روي صورتم كشيدم. همه جا پر از دود سياه بود . بوي عجيبي مثل بوي خيار در فضا موج ميزد. سعي مي كردم كمتر نفس بكشم . در نهايت عجله عقب كشيديم. تعداد كشته ها زياد بود و مجروحين هم كم نبودند. ولي واي از وقتي كه برگشتيم. سنگري وجود نداشت همه چيز پاشيده شده بود. به اجساد همرزمانم كه به طرز فجيعي متلاشي شده بود خيره ماندم. يك دست و يك پاي امير از بدن كنده شده و در مسافتي دورتر افتاده بود. صورت نجيب و عزيزش غرق خون بود. تمام لباسش پاره و تكه تكه شده بود. كمي ان سو تر سر و بالا تنه مجتبي افتاده بود. جفت پاهايش گم شده بود. چشمانش باز بودند و معصومانه به ابرهاي اسمان خيره مانده بود. مي دانستم كه براي رفتن به بهشت احتياج به پا ندارد. دهنم خشك شده بود. علي را به درمانگاه اعزام كرده بودند و من تنها ي تنها بودم. لحظه اي بعد سر و صداي بچه ها به خودم اورد مثل تماشاگري كه به سينما آمده خيره به منظره روبرويم مانده بودم. قدرت تكلم و حركت نداشتم . صداي نالان و گريان سيد بلند شد : - مجتبي پسرم شهادتت مبارك !.. صداي هق هق گريه اش بعضي كلماتش را نا مفهوم كرد. - مجتبي سيد، قربون اون صورت نجيبت برم ! حالا چطوري به مادرت بگم؟ چطور بگم كه موقع پرواز پسرش پدر بالاي سرت نبود. بعدا به من نمي گه تو چطور پدري بودي كه پسرتو تنها گذاشتي؟ مجتبي .... مجتبي تنم یخ كرد. يعني مجتبي پسر سيد بود ؟ پس چرا هيچوقت نگفتن ؟ چرا سيد به مجتبي كه پسرش بود انقدر كارهاي سخت محول مي كرد؟ ..... چرا .... چرا ؟ هزار سوال در سرم مي چرخيد. بهت زده و مات روي زمين نشسته بودم .ناگهان صداي كسي بقيه رامتوجه من كرد : - سيد، حسين ماتش برده ! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 گوشی وکنارگذاشتم وبه مهتاب نگاه کردم، باچشم های گردشده زل زده بودبهم،باتعجب گفتم: +هوم؟ مهتاب:بگودیگه. نفس عمیقی کشیدم وشروع کردم به تعریف کردن جریان: +مامان وبابام تصمیم داشتن من وبه خاطر شراکت واین کوفت وزهرمارابه زورشوهر بدن، منم خوشم نمیومدازیارو فرارکردم. مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:همین؟ شونم وبالاانداختم وگفتم: +همین! مهتاب:خب داداش من چه نقشی داره این وسط؟ خندیدوادامه داد: مهتاب:نکنه شوهرزوری بود. لبخندی زدم وگفتم: +چندشب پیش حال مامانت بدشد،آره؟ مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:آره،توازکجامیدونی؟ +داداشت راجب پسری که بهش کمک کردبهت گفته؟ مهتاب کمی فکرکردوگفت: مهتاب:آره آره،خب؟ +اون پسر،پسرعمومه اسمش شایانه،شایان باداداشت اون شب دوست شد. نفس عمیقی کشیدم وادامه دادم: +شایان بهم کمک کردفرار کنم،داداشت دوست داشت جبران کنه لطف شایان و، شایانم جریان وبه داداشت گفت اونم گفت که من بیام خونتون بمونم. سکوت کردم،مهتاب کنجکاوگفت: مهتاب:ادامش؟ +من راضی نمی شدم همونجوری بیام خونتون فهمیدم که به خاطروضعیت مادرتون نیازبه خدمتکار داریدتصمیم گرفتم به عنوان خدمتکار مزاحمتون بشم. مهتاب:عجب. خندیدوگفت: مهتاب:عجب نقشه ی دقیق وحساب شده ای. لبخندی زدم وگفتم: +توچندسالته؟ مهتاب:من بیست سالمه. +پس دوسال ازمن بزرگتری. مهتاب:درس می خونی؟ +می خوندم،دیگه باید غیرحضوری بخونم امتحانمم تابستون بدم. لبش وکج کردوگفت: مهتاب:اوهوم،خب بریم؟ لبخندی زدم وگفتم: +بریم. وسط راه بودیم که یادچیزی افتادم سریع گفتم: +وای مهتاب. مهتاب:جونم؟چی شد؟ +من الان بااین لباس بیام خونتون که مامانت من و میبینه همه چی لومیره. خندیدوگفت: مهتاب:همچین گفتی وای، گفتم چی شده ها،نگران نباش مامان رفته خونه خالم فردا ظهرمیاد. +وای خیالم راحت شد. مهتاب:خوشگل شدیا. پوزخندی زدم وگفتم: +به چه دردم می خوره؟الکی کلی آرایش کردم برای عشقم نبودکه واسه کسی بودکه بادیدنش کهیر می زدم. آهی کشیدم وسرم و انداختم پایین. مهتاب دستش وگذاشت روی دستم وگفت: مهتاب:متاسفم،نمی خواستم ناراحتت کنم. لبخندزورکی زدم وگفتم: +مهم نیست. بعدازچنددقیقه گفتم: +مهتاب مهتاب:جونم؟ +ازدواج کردی؟ مهتاب باصدای غمگینی گفت: مهتاب:نه. باتعجب گفتم: +حالاچراانقدرغمگین؟ آهی کشیدوگفت: مهتاب:عاشق شدم. باذوق گفتم: +ای جانم چه خوب. پوزخندی زدوگفت: مهتاب:عاشق شدم ولی نمیدونم اونم عاشقمه یانه. +میدونه؟ مهتاب:نه،راستش نمیدونم آخه من خیلی ضایع رفتار می کنم،می بینمش دست و پام وگم می کنم،شایدم بدونه. +آهان،غریبس یاآشنا؟ مهتاب:پسرخالمه،پسرهمین خالم که مامانم رفته پیشش. +آهان،من عاشق نشدم برای همین نمیدونم چی بایدبگم فقط می تونم بگم که امیدوار باش. لبخندی زدوگفت: مهتاب:عزیزم. چشمام وبستم وسرم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم. مهتاب:می خوابی؟ +نه،ولی اگه خوابم برد رسیدیم صدام کن. مهتاب:باش عزیزم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 به محمدحسین اجازه هیچ گونه جوابی نداد و با تاکسی در اختیاری که هماهنگ کرده بود به محل کارش رفت . از حرفی که به محمدحسین زده بود قلبا ناراحت بود اما باید او را از عذاب دور میکرد . او باید در نقش دختر یک دوست خانوادگی ، یک همکلاسی و هم گروهی از سوژه اش حفاظت میکرد پس نباید اجازه میداد رفتار محمدحسین موجب شک و شبهه ای شود . از طرفی مادرش از وقتی این مسئله را فهمیده بود با او سرسنگین بود . پدرش ناچار تمام جمع های دوستانه ای که با حضور خانواده حسینی بود را رد میکرد ، میدانست اگر همسرش با عمه مدعی محمدحسین مواجه شود بلوایی به پا خواهد شد . .......ــــــــــــــــــــــــ....... با نقشه هایی از پیش تعیین شده و با سختی ها و برنامه ریزی های شبانه روزی *گروه ترابی ها* توانستند به مروارید نزدیک بشوند ، مهدا بسیار درگیر بررسی بود و احساس میکرد نمی توان با عدم آگاهی از جزئیات ماجرا جلو بروند . حس میکرد چیزی در این بازی درست نیست ... باید قاعده بازی پیچیده تر میشد اما خیلی ساده و راحت در حال پیشروی بود ... از نگرانیش که گفت همکارانش این شم پلیسیش را پای ترسش گذاشتند . سیدهادی و سرهنگ صابری با او موافق بودند اما نگرانی که از بابت زمان داشتند باعث میشد به این قرار ملاقات مشکوک تن بدهند . مهدا : آقا سید من باز هم میگم ما نباید بی گدار به آب بزنیم ، باید یه چیز قطعی و محکم توی دست داشته باشیم اگه بچه های ما از اون در بیرون نیاین چی ؟ نوید : نترسین خانم فاتح اولین تجربه ی عملیاتیتونه برای همین نگرانین .... ـ بحث سر این چیزا نیست من از چیزی نترسیدم فقط ... یاسین : ما ساعت فردا ساعت سه قرار داریم دیگه دیره الان فقط باید کاری کنیم که نبازیم ... مهدا خیلی سعی کرد آنها را متقاعد کند که با دست پر به مصاف این رقیب قدر بروند اما نشد ... بعد از اتمام روزی سخت و طاقت فرسا با تماس مرصاد از دژبانی خارج شد ، دکتر این امید را به او داده بود که چند جلسه ی دیگر می تواند با عصا راه برود و از آن به بعد میتواند راه رفتن گذشته اش را در پی بگیرد . مهدا : سلام داداش ـ سلام خوبی ؟ چیه تو فکری ! ـ چیز خاصی نیست درگیری های کاری ! ـ اوه اوه چه با کلاس درگیری های کاری ، یکم خودتو تحویل بگیر ـ حتما به توصیه ات عمل میکنم ـ آفرین دختر خوب ، مهدا یه راه حلی برای همزیستی با این دختره برای من پیدا کن ! ـ باز چی شده ؟ ـ آقا این دختر کم داره بخدا ـ به جای غیبت کردن یه کلمه حرف حساب بزن ، میشه یه کلمه حرف بزنی صد تا گناه داخلش نباشه ؟! ـ باشه حالا چته ؟ اصلا ولش کن الان حوصله نداری ! تا رسیدن به خانه هیچ حرف دیگری بین آنها زده نشد مرصاد فهمید بهتر است با مهدا بحث نکند و بگذارد خودش با او صحبت کند . سر میز شام تمام فکرش متوجه یاسین و قراره ملاقاتی بود که اعتمادی به آن نداشت . حاج مصطفی : چیزی شده مهدا جان ؟ سر حال نیستی ! ـ نه بابا جون چیز خاصی نیست فقط یکم درگیر پروژه ام . خواست ظرف ها را به آشپزخانه ببرد که مادرش مانع شد و گفت : برو استراحت کن مامان خسته ای . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 وارد خونه شدیم پدر و مادر عباس ازمون یه استقبال گرمی کردن ... منو زینب قرار شد تو یه اتاق بخوابیم ... دلمون میخواست تاصبح باهم حرف بزنیم ... فرزانه جات واقعا خالی بود... بعد رفتنت همراه یکی دوتا از دوستام از خانواده شهدا دیدار میکردیم ... فرزانه ـ یادش بخیر ...دلم برای اون روزا تنگ شده ... زینب دلم برای روزای مجردی که چجوری عاشق عباس شده بودم روزی که عباس اومد خواستگاریم و روزای خوشی که باهم داشتیم ولی افسوس که خیلی کوتاه و زود گذر بود😔😔😔 زینب من اونجورکه میخواستم نتونستم از زندگیم لذت ببرم فقط مثل یه رویا یا یه حسرت تو دلم موند😢😢😢 ابجی جون به گذشته فکر نکن همین که یاد عباس تو دلت زنده بمونه کافیه بخدا اونم راضی نمیشه تو اینجوری خودتو عذاب بدی زینب گفتنش راحته کاش جای من بودی و از اوضاع دلم باخبر میشدی 😔😔😔😔 فرزانه نمی شه دوباره برگردی اینجا میخوام مثل سابق کنار هم باشیم ... چرا شاید بیایم مامانم که از خداشه از اولم مخالف بود ... منم برای رهایی از دوریه عباس میخواستم خادم بشم و پناه ببرم به حرم که نشد البته شرایطشو نداشتم اما حالا دیگه امیدی به موندن ندارم حتما بر میگردیم... وااای چقدر عالی میشه بازم من و تو باهم هوراااا😊😊😊 راستی فرزانه میخوام یه فضولی کنم 😅😅😅😅 جونم بپرس ببینم چی میخوای بدونی کلک!!😏😏😏 فرزانه عباس تو نامه اش چی نوشته بود .... تو نامه چیزه خاصی نبود یه خمیازه بلند کشیدم هاااااااا چقدر خوابم میاد توراه خسته شدم زینب بخوابیم ؟؟؟ اره بخوابیم توهم خسته ای شب بخیر شب خوش... به بهونه ی خواب از جواب دادن به سوال زینب طفره رفتم ... شاید اگه از جریان خبردار میشد دلش می شکست اخه بهم گفته بود که جوابش به محسن مثبته لابد خیلی دوسش داره ... صبح از خواب بیدار شدیم که بریم صبحونه بخوریم که بازم سرگیجه و حالت تهوعم شروع شد دوییدم رفتم تو دستشویی... با صدای هوووق زدنه من معصومه خانم و مامان و زینب اومدن ... زینب ـ چی شده فرزانه ؟؟؟ معصومه خانم ـ دخترم خوبی ، چت شد یه دفعه 😰😰😰 مامان ـ نگران نباشید چیزیش نیست یه مسمومیت ساده ست حالا که بالا اورده بهتر میشه.... دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون همه نگران نگاهم میکردن ... ناراحت نباشین چیزیم نیست مامان راست میگه یه مسمومیت ساده بود که الان بهترم 😊😊 زینب ـ مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟؟ نه جوونم دکتر چرا گفتم که خوبم ... صبحانه خوردنمون که تموم شد مامان گفت من میرم یه سر خونه عموت اینا تو نمیای .... نه مامان از طرف من بهشون سلام برسون ... امروز قراره با زینب بریم خرید برای مراسم امشب براش لباس انتخاب کنیم ... من فردا شب میبینمشون ... باشه دخترم مراقب خودت باش خدا حافظ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 به جای سوختگی ته سیگار روی صورتم خیره میشود . یک تای ابرویش را بالا میدهد و دستش را به سمت صورتم دراز میکند +دست تو بکش دستش را پایین می آورد _میبینم که خوب ادبت کردن با تعجب میپرسم +متوجه منظورت نمیشم ؟ بی توجه به حرفم ادامه میدهد _فکر نمیکردم نازنین انقدر حرف گوش کن باشه تعجبم بیشتر میشود +یعنی چی ؟ خیلی رک میگوید _یعنی کار من بوده . با شنیدن این جمله انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند . بعد از چند لحظه به خودم می آیم . از شدت خشم دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . با صدایی که سعی دارم بلند نشود میگویم +خیلی بی غیرتی . وقتی میخواستم بیام اینجا با خودم گفتم چون هم خونمی بهم آسیب نمیرسونی ولی تو انقدر پست فطرتی که میخواستی منو بکشی با آرامش به صندلی تکیه میدهد _من نمیخواستم بکشمت +اما اگه شهریار نیومده معلوم نبود اونجا چه بلایی سرم میومد _نازنین از اونجا نرفته بود نزدیک ساختمون منتظر بود که اگه تا ۱ ساعا کسی نیومد دنبالت ببرتت با خشم نگاهش میکنم +برای چی این کارو کردی ؟ _میخواستم زهره چشم ازت بگیرم ؛ در ضمن وقتی زدی تو گوشم بهت گفتم تلافیشو سرت در میارم . یا وقتی از تپه افتادی هر چه از دهنت در اومد بارم کردی بهت گفتم تقاصشو میگیرم . دهان باز میکنم که چیزی بگویم اما شهروز پیش دستی میکند _چیزی نگو . بزار تمام حرفامو بزنم بعد هرچی میخای بگو . به سختی خودم را کنترل میکنم و به سکوتم ادامه میدهم. بعد از کمی مکث میگوید _تمام این کار ها فقط یه دلیل داشت نگاهش را به چشم هایم میدوزد و لبخند مرموزی میزند _این کارا رو کردم چون دوست دارم . برای چند لحظه مغزم قفل میکند . احساس میکنم اشتباه شنیدم بخاطر همین با بهت میگویم +چی ؟ میشه دوباره بگی ؟ لبش را با زبان تر میکند _گفتم عاشقتم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کم کم چشمانم سیاهی رفت و من غرق در دنیای بی خبری شدم. احساس میکردم از پرتگاهی در حال سقوط هستم. دست و پا میزدم تا خودم را نجات دهم ولی فایده ای نداشت. نمیدانم چقدر گذشت ،وقتی به خودم آمدم در جاده ای که دوطرفش برهوت بود،ایستاده بودم. آفتاب سوزان بود . گیج و مبهوت به دور خودم میچرخیدم. از تشنگی بی حال شده بودم به هرسمت که نگاه میکردم جز بیابانی پرخس و خاشاک چیزی به چشم نمیخورد. صدای خنده های دختر بچه ای توجهم را جلب کرد ولی هرچه چشم تیز کردم، اثری از او نبود. ترس به جانم افتاد. دست به دامان خدا شدم _خدایا به دادم برس. من تو این بیابون چیکار میکنم؟ ناامید و خسته روی زمین افتادم. صدای خنده دختر بچه نزدیکتر میشد. احساس میکردم با نزدیک شدن او نسیم خنکی به سمتم می وزد. دوباره به سمتی که صدا می‌آمد چشم دوختم. دختربچه ای با لباس سفید میخندید و به دنبال پروانه ای می دوید. هرجا که پا میگذاشت سرسبز میشد. هوای مطبوعی به مشامم می رسید. چهره اش را نمیدیدم ولی صدایش را میشنیدم که با خنده میگفت _کسی زیر دین ما نمی‌ماند. محو زیبایی او شده بودم. _کی هستی؟ دوباره صدای خنده اش بلند شد _من رقیه‌ام اشک هایم جاری شد _من رقیه نمیشناسم همانطور که دور میشد زمزمه کرد _تو مرا به خیلی ها معرفی کردی ،پس میشناسی! _روژان روژان لحظه ای نگاهم از دختر بچه به سمت صدا چرخید . کیان با چهره ای متبسم با همان لباسی که من روز آخر به تنش کرده بودم کنارم ایستاده بود _دیدیش؟ _کیو؟ به همان سمتی که سرسبز شده بود نگاه کردم ولی اثری از هیچ کس نبود. اشکهایم شدت گرفت.با دست به آن سمت اشاره کردم _یه دختر بچه اونجا ایستاده بود لبخندی زد _دختر بچه؟ _گفت اسمش رقیه اس! گفت من میشناسمش با تردید به کیان چشم دوختم _من یادم نیست! _میشناسیش بارها برام ازش حرف زدی.نگران نباش به یادت میاد، پاشو باید بری؟ اخم کردم _تنهایی؟بدون تو؟ _یکی روزهاست که داره صدات میکنه. _ولی من که تازه اومدم .من بدون تو جایی نمیرم .یا تو هم میای یا من نمیرم _روژان خانوم شما این بار روی من رو زمین ننداز برو. _نمیرم! _صداش رو میشنوی داره التماس میکنه بری پیشش! با تعجب نگاهش کردم. _ولی من چیزی نمیشنوم.اصلا بیا باهم بریم پیش همینی که میگی _چشمات رو ببند صداش رو میشنوی. بی اختیارچشمانم را بستم. صدای گریه مردانه ای به گوشم رسید. احساس کردم کسی به قلبم چنگ انداخت _روژانم پاشو ،تا کی میخوای چشمای خوشگلت رو روی من ببندی. میدونی چند روزه صدات رو نشنیدم. خانومم میدونی با چه ذوقی اومدم به دیدنت.بی انصاف این رسمش نبود، من بیام و تو رو بین این همه دستگاه ببینم .جان حمید پاشو ،دیگه طاقت ندارم. صداها محو شد، نگاهم به کیان افتاد _حمید! _منتظرته باید برگردی. تو هنوز خیلی کار داری.رسالتت تموم نشده ها !باید برگردی! _پس تو چی؟ _من اینجا حالم خوبه .دیگه وقت رفتنت شده. کیان با همان لبخند کم کم از من دور شد _به امیددیدار کیان که از جلو چشمانم ناپدید شد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم . همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود ! با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخر هم دادی که سرش زدم ، احساس شرمندگی کردم 😥 لب پایینمو گاز گرفتم تازه فهمیدم چیکار کرده بودم ! اون همه دردسر براش درست کردم آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم ! خجالت زده به اسمش نگاه کردم ! "اون" !! چهرش جلوی چشمم نقش بست ! نمیدونم چرا با اینکه ازش بدم میومد ولی ازش بدم نمیومد !! خودمم نمیفهمیدم یعنی چی ! بیشتر برام شبیه معما بود انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم "اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد" اما نتونستم تأیید رو بزنم ! سجاد ، یه جوری بود ! انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم ! دوباره پاک کردم و نوشتم "آقا سجاد" اینجوری بهتر بود !! بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه ، این بار دیگه حتماً از ارث محرومم میکرد !! رفتم تو صفحه ی اس‌ام‌اس با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم ، اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار اما ... عذاب وجدان داشتم ! باهاش بد حرف زده بودم ! با خودم گفتم اصلاً اگر اشتباه میکنه ، تقصیر خودش نیست که ! اینجوری بهش یاد دادن . اگر باور من درست باشه ، بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم ... 😊 دوباره گوشی رو برداشتم ! نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود ! یه جوری بود ! دلم میخواست همش یه جوری نزدیکش بشم ! چی باید مینوشتم؟؟ یاد حرفاش افتادم ... نمیفهمیدم ! یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده ؟ یعنی چی که اون خدا رو میبینه ؟ اون جمله های تو دفترچه ... همه چی برام نامفهوم بود ! کلاً این موجود عجیب بود ساعت داشت ده میشد ! 🕙 هرچی فکر کردم ، چیزی به ذهنم نرسید ! فقط یه چیز نوشتم " ببخشید ! چشمامو بستم و ارسال رو زدم هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم ! ده دقیقه ای گذشت . لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده !! دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد ! نفسمو حبس کردم ، نیم خیز رو تخت نشستم و پیامشو باز کردم "خواهش میکنم. ایرادی نداره." خورد تو ذوقم ! همش همین؟؟ 😳 بعد با خودم فکر کردم خب آره دیگه ، تو هم یه کلمه گفتی ! باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده !! دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم ! بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم ! "دوست نداشتم اینجوری بشه متأسفم ... ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید !" "خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار ! ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید . همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست ! "اصلا باشه... به فرض هم که خدا وجود داره ! مگه نمیگید خدا مهربونه ؟؟ پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه ؟ اگه میبینه چرا کاری نمیکنه ؟ متاسفم اما ... من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم !" "یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!" "خب آره ، مگه چیز کمیه؟؟" "فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم ! وقت دارید ؟" وای ... میخواست منو ببینه ! سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم ! "بله ، چه ساعتی و کجا؟" "ساعت چهار ، میدون آزادی شبتون بخیر" تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن! - وا ! به همین زودی خداحافظی کرد؟؟ 😕 این ساعت تازه اس‌ام‌اس بازی مزه میده ! تازه میخواستم بگم بیا تلگرام ! خیلی وقت بود با پسری چت نکرده بودم ! اصلاً از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد ! این بار با بی حالی نوشتم "شب بخیر !" 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay