#رنج_مقدس
#قسمت_شصتم
سعید محکم میگوید:
- نه با تو هنوز همهٔ حرفم رو نزدم. تزمطرح می کنی این قدر مرد باش که اول روی خودت پیاده کنی و بعدا مردم رو با تیغت راه راه کنی. مسعود چشم و ابرویش را درهم میکشد و سری تکان می دهد و سعید هم ناراحتتر نگاهش را از صورت مسعود برمی دارد.
علی و من با تعجب سرمان را بالا می آوریم. هردوسکوت میکنند. حالا تازه متوجه می شوم چندباری که دعوایشان شده سراین مسئله بوده. مسعود با قیافهٔ حق به جانبی میگوید:
- حالا که هنوز نرفتم. دارم کاراشومی کنم.
با صدایی که از ته چاه هم در نمیآید میپرسم:
- کارای چی؟
- هیچی بابا! پذیرش دانشگاه رو دیگه!
علی یقهٔ مسعود را میگیرد و چنان به دیوار میکوبدش که صدای نالهٔ مسعود بلند می شود. سرعت علی قدرت عکس العمل را از سعید ومن گرفته است. یقهٔ مسعود هنوز در مشت های علی است. تمام بدنم میلرزد. علی دست بلند می کند و تا بخواهم مقابل چشمانم را بگیرم سیلی رفت و برگشت به صورت مسعود نشسته . است. یقهٔ مسعود را رها می کند و با همان لباس ورزشی از خانه بیرون می زند. مسعود تا به حال سیلی نخورده بود. سعید تا به حال سیلی خوردن مسعود را ندیده بود و من علی را باور نداشتم.
بلند می شوم. مسعود هنوز به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته است. مقابلش می ایستم و دستان لرزانم را در دو طرف صورتش می گذارم. ای دستان علی بالای ریش های اصلاح شده مسعود مانده است. با شستم نوازشم می کنم. لبخندی صورت مسعود را می پوشاند. پیشانی ام را می بوسد و چشمانش را می چرخاند
پی سعید. لب مبل نشسته و سرش را گرفته است. مسعود دست سعید را می گیردو بلندش می کند. با هم می روند سمت اتاقشان، به دیوار تکیه می زنم و همان جا می نشینم. کسی در ذهنم مدام زمزمه میکند که ((خانه پدرمی خواهد)). علی کجا رفت ؟
در سالن که بازمی شود سربلند می کنم به امید دیدن علی، اما وقتی مادر در آستانهٔ در ظاهر می شود، چشم میبندم تا اشکهایم را نبیند. زبانم به زحمت میچرخد و جواب سلامشان را می دهم. سکوت خانه و هوا و فضایش ان قدر غیر عادی هست که جویای پسرها بشوند. پدر که میپرسد با بغضم چند کلمه ای میگویم. ابروهای درهم کشیدهٔ پدر میلرزاندم. پدر میرود سمت اتاق. عجیب بود که به خبر واکنشی نشان نداد. سعید از اتاق بیرون می آید. شمارهٔ علی را میگیرم. صدای زنگ گوشی اش از خانه بلند می شود. مادر با لیوان آب می رود پیش پدر و مسعود. سعید لیوان آب و یک شیرینی میدهد دستم. نمی توانم تشکر کنم. مینشیند مقابلم.
- استادی داریم که دائم توی گوش بچه ها می خونه که اینجا موندن فایده نداره. عمرتون روتلف نکنید. اونجا از همین حالا که برید امکانات می دهند و بعد هم شغل ودرآمد تون تضمینه . خیلی بچه هاروهوایی کرده.
شیرینی توی دهانم مزهٔ بدی می دهد. با آب قورت می دهم. آب هم تلخ است.
میگویم:
- این استادتون نمیگه خودش این جا چه کار می کنه ؟ چرامونده و نرفته؟ نکنه خنگه، قبولش نکردن. یا مأموره که بشینه بدی هاروجار بزنه، خوبی هاروانکار کنه؟
سعید پوزخندی میزند و میگوید:
- یه بار رفتم دفترش، بهش گفتم: اون کشورها که این قدر دنبال بچه های با استعداد ما میگردن با حقوق و مزایا، چرا روی جوونای خودشون برنامه نمی ریزن؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_هفتاد_دوم ... مقتدرانه به مادر میگویم جوابم فعلا مثبت است اما بگذارید چند روزی
#اپلای
#قسمت_هفتاد_سوم
رشتههای بومی ایرانی هم که نباید دربارهاش حرفی زد.
((بیست سال درس خواندی نه برای خودت برای چشم آبیها و آپاچیها. پدرسوختهها طوری تنظیم کردهاند که هزینهای هم نمیکنند. از جیب خودمان خرج خودشان میکنند.)) این را کتاب فروش ته کافه تئاتر شهر هم میدانست که رُک برگشت توی صورتمان گفت:((دانشگاه فقط یک فرودگاه است. فقط پَرِتان میدهد تا بروید. بدبختی این است که آمار همهتان را هم دارند که کی چقدر بدرد خور است و...))
باید یکی دو سال دانشگاه را تعطیل کنند و استاد و درس را بومی سازی کنند. نه اینکه هنوز همانی را بخوانیم که به درد عمه ناصرالدین شاه میخورد و همان مقالهای را بدهیم بیرون که به درد صنعت غرب میخورد!
امروز شهاب هنگ کرده بود و از آن بالا تا اینجا را یک کله گفت.
_استادای اونجا مثل اینجا نیستن که حقوق ثابت بگیرن تا سختشون باشه با دانشجو قسمت کنن. پروژه میگیرن،از بودجه کلان اون دو لقمه هم میریزن تو حلق تو. مست میشی میتازونی!کارگر حساب میکنند ماها رو چون مغز الکلی خودشون نمیکشه!
وقتی الان کرسیهای دانشگاهشون متقاضی نداره!تو جاشون باشی چکار میکنی!پیام میدی،چراغ سبز نشون میدی!هزینه میکنی!سرمایه گذاری میکنی تا بچههای خوش فکر و باهوش رو جمع کنی باهاشون پروژههای بزرگ رو حلو ببری!در واقع؛تو میشی بخشی از سرمایه علمی اونا که در ازاش یک مبلغی هم بهت حقوق میدن!یک خونه هم برای زندگی در اختیارت میذارن و اجارهشو میگیرن. خدمات مفت نمیدن که... واظبن دست از پا خطا نکنی. آخرش هم اگر از کارت،محصول و یا تکنولوژی در بیاد،به خودت و هم وطنات بی حساب و کتاب میفروشند!
از دست استادش عاصی بود و همه ساکت گوش دادیم تا سوختنش تمام شود. بعدش هم گفت:لامصبها دقیقا میدونستند که من روی این حوزه کار میکنم!برام ایمیل زدند و خواستند برای یه مقاله که به یه ژورنال آمریکایی ارسال شده داوری کنم. موضوعشم کاملا فیت پروژه الانمونه!
بعد از هر حوزه علمی که به آن ورود پیدا میکنم به محض خروج اولین نتایج،از دعوت به ارسال مقاله برای کنفرانس گرفته تا انتشار دستاورد در کتاب،ایمیلها از دانشگاههای مطرح دنیا شروع میشود!
برای آنکه کمی شهاب را دلگرم کنم پروژه تولید یک دستگاه برای تصفیه آب،که ذهنم مشغولش بود را برایش توضیح مختصر میدهم. اول با دقت گوش میدهد بعد سوالهای فنیاش را روی سرم هوار میکند و بعد هم چشمانش برق میزند.
یکی دوتا طرح زود بازده هم برای دلگرمی متاهلهای موجود که زنانشان هم تحصیل کرده جویای کار بودند میگویم:((ترجمه منابع درسی،تحقیقی و بومی سازی اونا به زبان روان فارسی همراه با آخرین اطلاعات روز دنیا. خیلی از اضافات باید حذف شود و خیلی چیزها باید اضافه شود. بعضی از مراجع برای دهها سال پیش هستند و واقعا خوندنشون در این حد جفاست!و وقت تلف کردن!))
متاسفانه بعضی استادها کتابهای زمان تحصیل خودشون را تدریس میکنند!از مفاهیم پایه بگذریم در بعضی از علوم واقعا دیگه این کتابها و جزوهها فقط رفع تکلیفی بدرد میخورند!نه به علم دانشجو اضافه میکنند و نه دردی از بی سوادی صنعت و اقتصاد را دوا میکنند!
برای یکبار،چند نفر خوش فکر،مفاهیم را از منابع لاتین برداشت کنند و بر اساس آنها و تراوش ذهنی و کارهای تحقیقی مرتبط،تکمیل کنند. منابع واقعا منحصر بفردی تولید میشود که خود خارجیها هم باید بیایند فارسی یاد بگیرند تا از اونها استفاده کنند!تازه کمترین نتیجهاش هم میتونه رفع نیاز مالی زندگی بچهها باشه!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_هفتاد_چهارم
برای خودمان زنگ تفریح میگذاریم و خودمان را فردا جمعه دعوت میکنیم باغ حاج علی!تا موقع خواب با شهاب و علیرضا توی زیرزمین بحث کردیم. وحید شب جمعه مهمانی خانه خانمش است. از شدت فکر خوابمان نمیبرد.
_میثم!
_شهاب بخواب خواهشا!
_سوسن...
_شهاب!
_زبون به دهن بگیر تا بگم. اِ...
و مشتی حوالهام میکند. سوسن برایم حس درد کتک غریبهای است که در کودکی مرا زد و دیگر هیچ. مخصوصا با ایمیلهای مزخرفی که این روزها مدام میفرستد. از عکس و نوشته!چند روزی است که آدرس ایمیلم را عوض کردهام تا از شرارتش خلاص بشوم. لب میزنم:مهم نیست!
_با نادر بهم زدن.
دروغ نمیشود گفت. همه هجاهای دنیا به هم ریخته است و همه علیه من یک دست شدهاند. اگر میشد کمی آرامم میگذاشتند نشان میدادم چند مرده حلاجم. پوزخند علیرضا خش میاندازد روی روانم. حرف شهاب بدترش میکند:لذتشون جای وسیع پیدا کرده رم کردند.
_شهاب میشه...بسه!
_تو واقعا آدمی؟
تاریکی خوب است. اصلا خوش به حال آنهایی که کورند. کوچک که بودم مرد همسایهمان کور بود و میدیدمش که چه آرام و با احتیاط دست به عصا راه میرود. همیشه سرش را بالاتر از بقیه مردم و طوری کج میگرفت که انگار میخواهد زوایای پنهان روبرویش را در بیاورد و حرکت کند.
برعکس ما که همیشه توی چاله و چوله میافتادیم،بس که عجله میکردیم و نصف قدرت بیناییمان بلااستفاده میماند،هیچوقت ندیدم او زمین بخورد.
همیشه میایستادم تا راه رفتنش را ببینم و دلم میسوخت برای ندیدنهایش. فکر میکردم کورها بدختترین آدمهای روی زمینند اما دنیا با دیدنیهایش دارد بیچارهمان میکند. به نظرم تاریکی خیلی هم خوب است.
فعل دیدن که اتفاق میافتد تازه خیال و فکر شروع میکند به صرف کردن. آنوقت است که تا بیچارهات نکند رهایت نمیکند. صحنههایی که دیدهای برایت هزار برابر درشت نمایی میکند و میشوی نقش اول فیلم خیالیت و تا ناکجاآباد همراهش میروی. خرابت میکند این دیدنیهای مزخرف!
آدمهای خیابانی و تولیدی سینمایی،یک عکس و کلیپ دو دقیقهای شهوتت را تا ساعتها اداره میکند. اصلا من سیاهی را دوست دارم. بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست. رنگ محبوبم فعلا شبی است که برای من آرامش دارد. هرچند نادر مسخره میکرد و میگفت:شب که میاد آدم تازه حال میاد. روز تو چشمی. شب برو حالشو ببر. علیرضا به حرف میآید:بحث دیدن و ندیدن نیست. خودت هم میدونی که الآن زدی اون کانال و بیربط میگی!
شهاب نیم خیز میشود و روی آرنجش تکیه میدهد. نگاهم را از سقف نمیگیرم. گرمم شده است. پتو را از روی سینهام کنار میزنم و میگویم:شهوته دیگه. بهش فضا بدی،اژدها میشه قورتت میده!یا آتیش میشه کل دارو ندارتو میسوزونه!
علیرضا زمزمه میکند:فعلا که سوختنی نیست. خوشند با امکانات!
_من اینطور نگاه نمیکنم. شهوت که فقط اون نیست. همین که دنبال شهرت باشی میشه شهوت!پول زیاد،خوردن زیاد،همش شهوته دیگه. حالا راحت طلبی شده درد،افتاده به جون همه!برای اینکه خودش سختی نبینه حق یک امتی رو دود میکنه!حاضره تمام امکانات رو برای خودش بخواد و حاضر نیست تمام وجودش رو برای کشوری که ریشه و اصلشه خرج کنه!اینه که میشه یک قیمتی رویشان گذاشت و خریدشون!
_نمیفهممت میثم!
_زندگی است!کشک و دوغ که نیست. نمیشود که سرت را بیندازی پایین مثل گاو زندگی کنی!گاو هم روال داره خورد و خوراکش،آهن پاره که نمیخورد!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_هفتاد_پنجم
استاد علوی میگفت:
((زندگی مثل سُرسُرست،یا سرازیری یا سربالایی!اگه بیفتی توی سرازیری دیگه تا تهش باید بری،سُره،لیزه!هُل میخوری تا پایین،چارهای هم نداری،اگر نخوای به سختیِ بالا رفتن و صعود تن بدی،سختیِ محکم زمین خوردنت دردناک تره...))
علیرضا میگوید:تو الان چند چندی با خودت؟با دنیای اطرافت؟با فکر و روح و روان و دین و آزادی و کشورت. تو چی شهاب؟چند قیمت بدن راضی میشی؟
شهاب دراز میکشد و علیرضا میچرخد طرفم و میگوید:کی گفته این حرف و فکر تو درسته!بچهها با اختیار خودشون رفتند.
_منم همینو میگم. مگه نفی اختیار کردم؟یکی با اختیارش مثل چمران عمل میکنه. میره میخونه برمیگرده!یکی هم با اختیارش مثل بقیه. اجبار هم نیست!من عقلم میگه نون و آب این خاک رو خوردی،سرمایه خرجت شد باید سرمایه کشورت بشی. تحمل کن،مال همین خاک باش که برای بعدیها ثمر بشی،نه خمیر تنور اروپا و آمریکا!
_اینا حرفه.
_ایران هتل نیست که تا بهت خدمات میدن بمونی،نخواستی حساب نکرده یه فحشم بدی و بری،وطنه!
شهاب دست زیر سرش گذاشته و در سکوت گوش میدهد. ساکت میشویم. زیرزمین انگار تنگتر هم میشود.
_ولی خب بدون پول هم نمیشه.
_من اصلا حرف بدون پول زدم تا حالا؟چرا شبا میرم میوه فروشی.
هر دو نیم خیز میشوند.
_رفتی بالاخره؟
_دکترای مملکت ما رو نگا!
_اِ مگه چشه؟هر شب وقت کردم دو سه ساعت رفتم. ساعتی چهار هزار تومان هم گرفتم.
_برای دوازده هزار تومن؟
_نه ده شبش میشه صد و بیست هزار تومان نون حلال. الانم بخوابید که فردا عمرا اگه بذارم پای من متکاتون باشه. در ضمن آقا علیرضا فردا تو بیل میزنی.
_عمرا. من تا همین چند وقت پیش قاشق هم دست نمیگرفتم!سختم بود!مامانم دهنم میذاشت. حالا بیل بزنم؟!
_سنگین ترین شیء دستش،خودکار بی سر بوده!
خم میشود که از روی من بگذرد و دو تا مشت به شهاب بزند و شهاب هم دفاع میکند. تمام قلنجها و دندههای من میشکند.
فکر میکردم با خوابیدن،ذهن بچه ها آرام میشود اما صبح ماشین که راه میافتد فکر بچهها هم راه میافتد. دنبال بحث دیشبند. علیرضا یک کله سرش توی موبایل است و هیچ نمیگوید. شهاب اما رهایم نمیکند:اذیت نمیشی میری؟
وحید از همه جا بیخبر میپرسد:کجا؟مگه چی شده میثم؟
_هیچی،یه چهار شبه میره میوهفروشی سرکوچه!
_اِ برای منم جا هست؟
میخندم:تو که میگفتی خانمم میکشدم!
_نه بابا وقتی پول رو دید،پرستیژ یادش رفت!گفت بیشتر کار کن،خرجمون زیاده!
علیرضا سربلند میکند و میگوید:پول بلیط و مکان و کلاس و خورد و خوراکشون با دانشجوئه. با پروژههای عملی که انجام میدن درآمد دارند. اگر مالیات و هزینههای بالا رو کسر کنی چیزی تهش نمیمونه. چون میزان درآمد مشخصه!نمیذارن بیش از یه حدی داشته باشی. برات مالیات سنگین میبرن!یه جورایی حتی انگیزهای برای اضافه کاری برات نمیمونه!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
✨﷽✨
💢هر کار نیکی صدقه است
✍️حضرت رسول (ص) فرمودند: بر هر
مسلمانی است که هر روز صدقه بدهد؛
عرض شد : کسی که مال ندارد چکارکند؟
حضرت فرمودند :
✨برداشتن چیزهای آسیب رسان از
ســر راه صـدقـه است.
✨نشان دادن راه به کسی صدقه است
✨ عیادت بیمــار صدقه است .
✨ امر به معروف صدقه است .
✨ نهی از منکر صدقـه است .
✨ و جـواب سـلام دادن صدقه است .
📚 بحارالانوار ، ج ۷۵ ، ص ۵۰
┄┅┅✿💕🍂🌼🍁🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_شصتم سعید محکم میگوید: - نه با تو هنوز همهٔ حرفم رو نزدم. تزمطرح می کنی این قدر م
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_یکم
این قدرکه خرج جوون ایرانی می کنند، یک دهمش رو خرج جوون خودشون بکنند زودترنتیجه می گیرند.
- چی گفت ؟
سری به تاسف و نگاهی نامیدانه به من میکند و با دست صورتش را ماساژ میدهد. ذهنم مشوش حال علی است. چرا این طور کرد. از سعید می پرسم.
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
- نمیدونم. شاید میخواست به مسعود بگه، دشمن دشمنه.
اگه یه روز هم منتت رو می کشه چون بهت نیاز داره، والا به وقتش ضربه ای که میزنه هوش از سرت می پرونه.
کاش مسعود میدانست دنیایی را که او برایشان آباد می کند، می شود دست زور بالای سرمظلوم.
سعید بلند می شود و میرود سمت در حیاط و میگوید:
- بچه های ما، این قدر دنیا بین و بی غیرت نیستند فقط کاش موقعیت ایران رو میشناختند. سعید می رود دنبال علی.
باید راهی پیدا کرد. در کتابخانهٔ پدر دنبال چمران می گردم.
میخواهم بدهم مسعود بخواند.
تا شب از علی خبری نمی شود. پدر لباس میپوشد. من چادر سر می کنم و جلوی در کنارش می ایستم. نگاهم می کند و حرفی نمی زند. مادر ظرف غذایی به پدر می دهد که سهم علی است.
در خانه را که بازمی کنیم مسعود صدایم می کند. روبرمی گردانم. دارد کفش هایش را می پوشد.
دنیا را انگاردو دستی تقدیمم کرده اند.
پدر حرفی نمی زند. این اختیار دادن هایش هم خوب است. نمی پرسم کجا؟ اما مسعود می گوید:
- شما می دونید کجاست؟
-نه! پیش شما بوده از خانه بیرون رفته. من باید بدونم؟
ناراحتی اش را با همین جمله بروز می دهد. یعنی توقع داشته مانگذاریم برود. پدریک راست می رودخانهٔ طالقان. یک درصد هم احتمال نمی دادم که اینجا آمده باشد. چراغ اتاق روشن است.
پدر ظرف غذا را می دهد دستم. یعنی من اول باید سراغ علی بروم؟ داخل اتاق خودم روبه حیاط ایستاده و موهایش ژولیده است. رنگ صورتش از ناراحتی تیره شده است. ظرف غذا را روی میز میگذارم و بی طاقت بغلش می کنم. سرم را می بوسد. خوشحالم که آرام است.
-مسعود چرا اومده؟
- بَد نَشو علی! خودش داره دیوونه می شه.
در ظرف غذا را بازمی کنم و قاشق را درمی آورم:
- بیا چند لقمہ بخور.
- مسعود خورده؟
- نه! میشه این قدر مسعود مسعود نکنی.
- کمرش خوبه؟
مطمئنم کمرو صورت مسعود خوب است. اما دقيقا حال دل وذهن على را نمی دانم. همه را با رفتارش متحیر کرده است.
دست علی را می گیرم و به زور می نشانمش چند لقمه بخور بعد صحبت می کنیم.
کاش مادر بود. من بلد نیستم بچه داری بکنم. آن هم پسرتخس وبدقلق
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_دوم
-پدر چي گفت؟ مادر خوبه؟
نگاهش مي كنم. بنده ي خدا نگران كدام از ماست؟
-مادر خوبه كه تونسته اين غذا را برايت بفرستد. پدر هم اصلا نگران تو نشد كه هيچ. نپرسيد چرا زدي باز هم هيچ. فقط از اين كه پسرس از برادرش كتك خورده تا دم سكته رفت.
قاشق از دست علي مي افتد. زبانم لال بشود با اين طرز حرف زدنم.
حيران بلند مي شود ، دو قدمي مي رود سمت درو بر مي گردد. نگاهم مي كند.دلم برايش مي سوزد. هر چقدر من گستاخم، علي خاكسار است. كلافه دستي به موهايش مي كشد، دوباره مي رود و بر مي گردد.بايد كمكش بدهم. اما نه الان كه خودم به خجالن رسيده ام.بار سوم كه مي خواهد برود، پدر در آستانه ي در قرار مي گيرد. علي پا پس مي كشد. پدر اخمالود است و لب هايش را به هم فشرده كه حرفي نزند. علي خم مي شود. پدر نمي گذارد دستش را ببوسد و در آغوش مي كشدش و كنار گوشش مي گويد:
-وقتي اعتراض مي كردي، لجبازي مي كردي، سر به هوايي مي كردي، جواني رو تجربه مي كردي، من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم دستم از حدش تجاوز كنه. مسعود، مسعوده. نه علي،نه ليلا و نه سعيد. داشته هايش رو ببين نه خطاهاشو. چه كردي با خودت علي؟ما نميتونيم فرمان زندگي كسي رو دست بگيريم. فقط مي تونيم تابلوي راهنماي مسيرش باشيم.
علي در آغوش پدر سكوت كرده است. اخمي كه بر پيشاني پدر نشسته در چشمان به خون نشسته علي انعكاس پيدا مي كند. پدر علي را از آغوشش جدا مي كند و بازوانش را فشار مي دهد و مي گويد:
-آرامش رو به مسعود برگردون، اگر آروم شدي.
دارم فكر مي كنم مگر مي شود كسي در آغوش پدرش اين طور برود و آرام نشود.
مسعود به چهارچوب در تکیه می کند. خشم دوباره در صورت علی می دود. مسعود می خندد و می گوید:
- با این کاری که کردی دو دل شدم که برم آمریکا یا فرانسه.
خنده ام می گیرد. علی هنوز نتوانسته بر خودش غلبه کند.
جلو می رود و جای سیلی هایی که زده، دست می کشد. مسعود دستش را می گیرد و می گوید:
- این جا رو هم لیلا نوازش کرده. هم بابا بوسیده، هم جای اسکای مامان روش نشسته. فقط حواست باشه که هم من، هم تو، خودخواه خودشیفته ی خر هستیم که من خرتر از تو.
علی نمی خندد که هیچ، حاضر نمی شود مسعود را همراهی کلامی هم بکند. از اتاق می رود بیرون. مسعود کوتاه آمده آما علی نه!
بر می گردیم خانه. در سکوتی که پدر با صحبت هایش می شکند، نه علی را مذمت می کند، نه مسعود را نصیحت. تنها حرف هایی می زند که راه و چاه را نشان می دهد؛ راه درست به هدف رساننده. سحر است که می رسیم. مادر و سعید بیدارند. همان جا توی حیاط کنارشان می نشینیم.
سعید با سینی دم نوش می آید و می گوید:
- این چایی آخر روضه است.
نمی خواهم، اما بر می دارم و راهی اتاق می شوم. امشب باید از فضای خانه قدم بیرون بگذارم، و الا خفه می شوم. صدای اذان مسجد، منجی من است. خالی و کم انرژی شده ام. سقف بلند می خواهم برای فکرهای بلندم. سقف خانه کوتاه است.
شاید در زیر سایه ی بلندی ها بتوانم کودکی های درونم را کنترل کنم تا کمی رشد کند و من هم بتوانم بزرگانه فکر کنم. شاید هم مجبور شوم خودم را به جای دیگران بگذارم ببینم چگونه تصمیم می گیرم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_سوم
تصميم مسعود را هنوز چندان باور نكرده ام.برخورد علي را هم درك نكرده ام.
با مديريت پدر فعلا دنياي خانه آرام است. فقط دوست دارم بدانم كه چرا با مسعود وارد گفت و گو نشد و از كنارش با سكوت گذشت.
مسعود پيام زده و احوال خانه را پرسيده است. درست برداشت كنم يعني حال علي را مي خواهد بداند.
مي نويسم:
-علي آرام است. فقط همين. دلم مشهد مي خواهد مسعود. شيخ بهايي را.
-چرا شيخ بهايي؟
-چون تو مي خواهي مثل شيخ بهايي بشوي.
علامت سؤال مي فرستد.
تماس بگيرم راحت ترم. قطع مي كند و مي نويسد:
-سر كلاسم نمي تونم حرف بزنم.
پس هنوز روبه راه نشده است كه سر كلاس به پيام پناه آورده است.
مي نويسم:
-بلدي با هنر مهندسي ات، حمامي عمومي بسازي كه آب خزينه اش براي چند ده نفر گرم باشد، آن هم فقط با آتش يك شمع؟
-معماي سخت تر از اين بلد نيستي ؟
-يا ساختماني بسازي از گل و آجر كه مقابل زلزله ي هفت ريشتري طاقت
بياورد؟
-ليلا اين قدر تيز هوش نيستم. اصلا مگر مي شود بچه؟
-با علم امروز آن ور آبي ها نه! اما با علم شيخ بهايي مي شد.
حمامش را انگليسي ها آمدند كه از معماري اش سر در بياورند. خراب كردند، نه ياد گرفتند و نه توانستند دوباره مثل اولش بسازند. منار جنبان اصفهان هم هست. حتما برو ببين با خشت و گل است.
چه تكاني مي خورد و در اين چند صد سال خراب نشده است.
طول مي كشد تا جواب دهد:
-منظور؟
اين يعني كمي گيج و عصبي شده است. برايش شكلك بوس مي فرستم وبعداز مكثي مي نويسم:
علمي كه آن ور آب، پُز آن را مي دهد، ريشه اش را از ما گرفته اند. مسعود جان! تو وضعيت كشور خودمان را مي داني. پدرش را دارند در مي آورند. فصل رنگ نيست. دنگ ز فنگ زندگي نبايد از مقابله ي جنگي غافلت كند چرا تو شيخ بهايي نشوي. آن سعيد هم خوارزمي؟
شكلك هاي در هم مي فرستد.
پدر دارد صدايم مي كند براي غذا. آخرين پيام را تند تند تايپ مي كنم.
الگوريتمي را كه در كتاب رياضي مي خوانديم يادت هست؟الخوارزمي بوده، نامردها به نام خودشان تغيير دادند. صفر و يك كامپيوتر هم كار بچه هاي خودمان است. دلت بسوزد، فسنجان داريم شيخ بهايي جان!
سلام خوارزمي را هم برسان.
تا برسم مادر سفره را انداخته و همه منتظر من هستند. پدر مي گويد:
-چرا راه دور بريم. دختراي فاميلمون هستن ديگه.
مادر دارد خورشت را مي كشد و پدر برنج را. علي مي گويد:
-إ پدر من؟شما امروز جز سر و سامان دادن زندگي من بحث ديگه اي نداريد؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1