eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هفتاد_پنجم استاد علوی میگفت: ((زندگی مثل سُرسُرست،یا سرازیری یا سربالایی!اگه بیفتی
_دلار رو به قیمت ایران حساب کن ببین چقدر ارز از ایران میره. نگاهم میکند و ابرو بالا میدهد. _اوایلش چیزی حول و حوش سی درصد میلیون میشه! شهاب میگوید:بابا اونجا ماشینی که اینجا پونصد میلیونه،بیست میلیون کنار خیابون میفروشند. درست حساب کن. وحید هاج و واج است و با چشم و ابرو از من میخواهد که این همه گنگی را توضیح دهم. _بحث بچه‌ها تو خارجه. یه ماشین بیست میلیونی که پولش رو قسطی میگیرند و یه آپارتمان که کرایه‌اش رو میگیرند و فضای درس و کاری که پول درس خوندن رو میگیرند،چهل درصد حقوق رو هم مالیات میگیرند. ابروهای وحید پایین می‌آید و کمی جمع‌تر هم میشود. رو از ما میگیرد و به بیابان نگاه میکند و میگوید:دولت ما اگر به نخبه‌های خودمون یه مسکن مهر قسطی میداد و برای این درسایی که خونده بودیم تعریف کار میکرد،سربازی رو هم درست میکرد کسی نمیرفت! _نه قبول ندارم! علیرضا موبایلش را در جیب شلوارش فرو میکند و ادامه میدهد:قبول ندارم چون تک بعدی میشه. اگر به همین بود بله. اما یه نقطه ابهامی این وسط هست که اصل اونه. و الا الان که حساب کتاب کردم،با دویست میلیون که اندازه دو هزار برابرش ازت کار میکشند،نیست. بین بچه‌هایی که رفتند پولدار هم بود که خونه و ماشین هم داشت و رفت!بحث خونه و ماشین که بچه بازیه. اونجا اجاره نشینی،اینجا هم. اونجا هزینه‌ها هم اینقدر بالا هست که هرچی در بیاری خرج بشه. مهم اینه جای پولدار شدن اینجاست!اگه راه و چاهشو بلد باشی و نخوای کارمند بشی و لم بدی و انتظار یک میز و حقوق کلان نداشته باشی. شهاب میگوید:نمیخوای بگی که عِرق ملی ندارند! وحید میگوید:نمیخوای بگی عِرق ملی یک توهم و کشکه؟وطن یعنی کشک! چشمان بسته‌ام دارد حرف‌های این سه نفر را تصویرسازی میکند. کلمه به کلمه. _پس چی؟نقطه ابهام چیه استاد؟ علی جواب کلام طنز وحید را نمیدهد. سکوت حاکم میشود و فقط صدای زوزه باد است که مثل زوزه‌ی گرگ در سرم میپیچد. کاش امیرحسین فردی زنده بود و جلد سوم کتابش را مینوشت و من بالاخره متوجه میشدم که گرگهای آمریکایی آدم خوار چه بر سرشان آمد. شاید هم ادامه رمانش را خودم بنویسم که گرگهای آمریکایی مغز میخورند!اندیشه ها را میجوند! شانه‌ام را که فشار میدهند چشم باز میکنم. بچه‌ها چقدر عوض شده‌اند در این مدت!گیر داده‌اند و من نمیدانم چرا؟حالا هم تا پرتم نکرده‌اند بیرون از ماشین باید نظرم را بگویم:من نمیدونم منظور علیرضا چیه؟اما فکر میکنم این چاه بزرگ راحت طلبیه!مشکل یه بعد نیست. شکاف بین مدرنیته و سنته که کسی نتونسته برای ما پر کنه! سینا میگفت:((اروپایی‌ها توی جنگ اول و دومشون پدر خودشونو درآوردن. اما بعدش ساختنش.)) همینه دیگه،همه زندگی هم که خوردن و خونه و ماشین نیست. بابا یه چیزای دیگه هم هست. وطن و تعصب و غیرت هم است. حالا هرکی یه چیزیشو داره. مهم تصمیم الآن نسل ماست دیگه. اگه بریم خودمون رو راحت کنیم البته بازم اگه راست باشه راحتیش. یا باید بمونیم و با سختیا جلو بریم. بالاخره ایرانه دیگه با همه کشورا فرق داره والا اینطور چپ و راست نمیزدنمون!اینطور هم نیست که فقط کشور ما کم و کسری داره. رسیدیم و حاج علی می‌بردمان سراغ چیدن سبزی. وحید مسخره‌اش گرفته:به من چه!میثم گفته من بیل بزنم. نگفته که سبزی بچینم‌. تازه من که سبزی خور نیستم. هوی علیرضا تو کی زن میگیری؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_الآن مشکل تو زن گرفتن منه؟ _نه میخوام اعتماد به نفس پیدا کنم. کی بود اون دختره. خوب بود که؟ با انگشت خاک را از برگ ریحانی را که کنده‌ام پاک میکنم،تمیز میشود و خوش رنگ. مقابل بینی‌ام میگیرم و عمیق نفس میکشم. عطر ریحان حال خوب کن است. طاقت نمی‌آورم و به دهان میگذارم. نمیشود از ریحان گذشت آن هم ریحان باغ حاج علی که ارگانیک است. طبیعی طبیعی. وحید میگوید:من حاضرم کارگاه آموزش زن گرفتن براتون بذارم. ساعتی چهل تومن!یه جوری براتون تشریح کنم که به غلط کردن بیفتید. آقا گذشت دورانی که میگفتن هر آن‌کس که دندان دهد نان دهد. الآن خودت خالق بدبختی‌های خودتی،خودت هم باید خرت رو از پل بگذرونی!‌یه وقت گول برکت و حرکت این میثم رو نخوریدا! _میثم پاشو دهن این گوریل انگوری رو ببند! حاج علی که می‌آید وحید میپرد وسط سبزی‌ها و چنان باسرعت دسته‌دسته میچیند و حکمت خلقت سبزه و مقام کشاورز را میگوید که انگار از همان اول خلقت بزغاله به دنیا آمده است!سری به تأسف تکان میدهم و مشغول میشوم. مشغول زندگی دنیایی هستم که قاعده‌هایش را گم کرده‌ام!چهار ستونش را باید درست بنا کنم!تا بتوانم سقف پایدار بزنم والا همه دیوارهای زندگی ترک میخورد و با زلزله سه ریشتری هم فرو میریزد! زلزله‌های زندگی معاصر وحشتناک است؛زندگی‌ها بی پایه و بنیان است و با تکانی میریزد!با تکان نگاهی دل میبازند،با تکان اخمی زندگیشان را میبازند!با بوی پول مست میشوند و بی‌پول ناامید!دوچرخه سواری که خالق را قدرشناسی میکند و سوناتا سواری که بنده خودش است و حق هزاران نفر را میخورد! میشود مستکبرِ آمریکای پولداری که مردم فقیر عراق را میکشد و راحت یک عروسی در افغانستان را عزا میکند و هواپیمای مسافربری ما را با کودک عروسک به بغل و مادر نوزاد در آغوش،میکشد. اروپایی که زنانش را در ویترین و کاباره می‌نشاند و با پول به لجن شهوت مردان بی قید میفروشد و ایرانی جماعت امروزی که دلش میخواهد متمدن غرب زده باشد اما...‌قیمت داشته باشد. مارک. من قیمت ندارم. میمانم چون بی نهایت است ارزش من،بی‌نهایت. هدفون توی گوشم است و دارم صوت جلسه را گوش میدهم. پشت دخل نشسته‌ام و هرکسی که میوه‌اش را توی ترازو میگذارد میکشم و حساب میکنم. شب شلوغی است. انگار همه مهمان دارند که اینطور خرید میکنند. دستی پلاستیک سیب را میگذارد توی ترازو و سلام میکند. چشم که بالا می‌آورم قفل میکنم. بلند میشوم و هدفون را درمی‌آورم. دستان گرم استاد سرمای دستم را می‌بلعد. _سلام. خداقوت! _سلام. ببخشید حواسم نبود! _سرتون هم شلوغه‌ها. چی گوش میدی تو این شلوغی؟ سیب‌ها را میکشم. پلاستیک پرتقال میگذارد. آن را هم میکشم. پلاستیک خیار را میگذارد و میگوید:گفتم میوه شب بله‌برون رو از مغازه برکت دار بخرم که خلاصه شب متفاوتیه. سرخ که نمیشوم،اما سرم را پایین می‌اندازم. _خب،شد چقدر؟تعارف هم نکن. استاد و شاگردی هم نداریم. من مشتری و تو هم داماد فردا شب. معادله دو طرفه‌اش به حدی مطلوب خودش است که فقط میتوانم لبخند بزنم. میرود و قبلش میگوید:نگرانیت از بابت اون موضوع حل شد؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_بله. خیلی مهم نبود. دستی به شانه‌ام میزند و میگوید:از جانب من خیالت راحت باباجون. من رقیب نیستم. پدر یا برادر بزرگت حساب میشم. _اختیار دارید. تاج سرید. میخندد و میرود. نمیگذارد کمکش میوه‌ها را تا کنار ماشین ببرم. چند شب پیش تلفنی نگرانی‌ام از وابستگی زیاد به پدرش را گفته بودم و توضیح داده بود. وقتی میرسم خانه،چراغ زیرزمین روشن است. شام را مددر میدهد دستم و در را باز میکنم. _شما دوتا خوابگاه ندارید؟اینجا دفتر کاره،شما خوابگاه،خوراک‌گاه‌،تفریحگاه،منزل گاه خودتون کردید. علیرضا سینی غذا را میگیرد و میگوید:جرات داری یه کلمه دیگه بگو،ببین چه کارت میکنم!از صبح تو آزمایشگاه سرپا بودم الآن اصلا منو انسان فرض نکن. آنقدر بدم می‌آید مادرم به کس دیگری محبت کند. اصلا انگار بچه سرراهی هستم. قبلا دو کلمه قربان صدقه میرفت. وقتی خرید میکردم؛ذوق میکرد. حیاط را سالی یکبار به زور تمیز میکردم؛چایی میداد. حالا این دیلاق ها آمده‌اند،یکیشان نان میخرد،یکی میوه میگیرد،یکی با پدر تخمه میشکند. هر وقت هم دیر بیایم ته مانده شامشان را باید بخورم. بعد از شام مسعود می‌آید روی خط. میگویم:دارم ازدواج میکنم. خیره به صفحه جوابی نمیدهد. دارد آنالیز میکند تمام هیکلم را و دلش میخواهد که بفهمد چقدر امیدوارم به زندگی که میان این همه کار و بار،یک بساط دیگر هم برای خودم پهن کرده‌ام. _هه. چرا اینو به من میگی؟ _نمیدونم. شاید چون میخوام حرفی برای گفتن داشته باشم و خوشحالت کنم. لبش را به دندان میگیرد و با تردید میپرسد:کیه؟از دخترای دانشگاهه؟ _نه. میدانم الآن دلش پر میکشد برای فریده‌اش. فریده شرط زندگی در ایران را دارد و مسعود. من مطمئنم که مسعود مردد نیست. درسش که تمام بشود دلش میخواهد بیاید. اصلا هیچ ایرانی در هیچ کجای دنیا مثل ایران آرام نیست. نفس عمیق که میکشد. به خودم می‌آیم:شاگرد اول تیزهوشانه که مسیر دیگه‌ای داره میره و عاشق زندگی و هنره! _خودت خواستی؟ _نه،روحم خواسته! میخندد. _یه چیزی بگم میثم. _اوهوم. _بهت حسودیم میشه. ظاهرا هیچی نداری و من به تر سرم،اما این آرامش لعنتیت حالمو میگیره! کمی رک است مسعود. نسل امروز را باید کمی تا قسمتی ادبش کرد. لبخندم را نشان نمیدهم و میگویم:موقعیت تو هم خیلی شرینه. میگویم:راستی وحیدم داره عروسی میکنه! _با چه پولی؟ میخندم. شاید اگر میگفتم شهاب دارد میمیرد اینقدر تعجب نمیکرد و میگفت:مرگه دیگه ولی از ازدواج جا میخورد. میگویم:ما با روحیه ازدواج میکنیم! و هر دو هماهنگ میخندیم. _میثم کاش میشد یه سر بیای این اطراف. انگار دهاتشان است یا حسن آباد خودمان که به راحتی نه به سختی بتوانم بروم. پول که علف خرس و چرک کف دست نیست. اصلا پولی در کار نیست. ولش کن بگذار کمی خوش بگذرانیم. میگویم:چی میدن؟ ابرو در هم میکشد و سری تکان میدهد. _چیو چی میدن؟ نگرفت. ادامه میدهم:چی بپوشم؟ لب جمع میکند و دست به سینه میشود:مسخره!میثم تو که اینجاها رو دیدی. یه حرفایی دارید شماها که نمیتونید عمل کنید. این جاها ارزش اون حرفا رو میدونن. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_سوم تصميم مسعود را هنوز چندان باور نكرده ام.برخورد علي را هم درك نكرده ام. با
-آخر تو الان بايد دو تا بچه داشته باشي؛ اما هنوز اجازه ندادي يه خواستگاري برات بريم.من هم اشتباه كردم قبول كردم درست تموم بشه، سربازي بري، سركار بري، مگه زن مي گرفتي اينا انجام نمي شد؟ الان سعيد و مسعود بيست سالشونه و من نمي خوام بذارم مثل تو عمرشون تلف بشه. مي گويم: -مديوني اگر قانع شده باشي. پدر مي خندد. علي بشقاب را جلوتر مي كشد و ابرويي بالا مي اندازد: -حالا بذاريد اين غذا از گلوم پايين بره. مادر بشقاب علي را بر مي دارد. قاشق و چنگال علي در هوا مي ماند و چشمش رد بشقاب مي رود. -اصلا به من چه براي تو خرس گنده غذا بپزم. برو به زنت بگو. پدر هم به خنده مي افتد. امروز حالت چهره ي پدر و كارها و حرف هاي مادر با هميشه فرق كرده است. علي نگاهي دور مي چرخاند و مي گويد: زن مي گيرم.به جان خودم زن مي گيرم.فقط الان بذاريد غذامو بخورم. مادر بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاكي به سرم مي ريزم. پدر قاشق علي را در هوا مي گيرد. مي گويد : -ديگه چيه؟الان دقيقا مشكل چيه ؟ پدر قاشق را همين طوري در هوا نگه مي دارد و مي گويد: -بگو كسي مد نظرت هست يا نه؟ -مي گم، به جان خودم مي گم. بذاريداين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم. لبخند شيطنت آميزي مي زند و چشمكي كه فكر مي كند مادر را خام كرده. -الان من بايد چي كار كنم تا شما راضي بشي؟ باور كنيد هيچ موردي توي ذهنم... نيست. -مديوني اگه يه كم خجالت بكشي! علي چشم غره مي رود. محل نمي دهم: -كلا كسي مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟ خيز بر مي دارد سمتم. جيغي ميزنم و فرار مي كنم. پدر دستش را مي گيرد: -پسرجان! الان دقيقا ما چه جوري شما رو به دختراي مردم معرفي كنيم؟ از آن عقب مي گويم: -بگيد يه وقت خداي نكرده فكر نكنيد پسرم مثل توپ صد و بيست مي مونه.فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه حتما فاتحه تون خونده ست. -خواهرت رو بايد با خودمون ببريم. علي بلند مي شود: -من كه زن نمي خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يكي رو پيدا كنيد. فقط من كليشرط و شروط دارم ديگه. دستش را تكان مي دهد به معناي خداحافظي. قبل از اين كه وارد اتاقش بشود مادرمي گويد: -پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع كن. چادر مسافرتي هم توي انبار هست. علي تكيه به ديوار مي دهد و صدايش را كش دار مي كند و مي گويد: -مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم. مادر بر مي كردد سمتش و مي گويد: -اصلا كوتاه آمدن در كار نيست. ديگه خيلي داري بي هدف زندگي مي كني. همه چيز كه درس و كار نيست. آدم نصفه نيمه اي الان تو. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
علي حرف دارد اما نمي زند، حالا سرش را به ديوار تكيه مي دهد. دلم برايش مي سوزد. آرام مي گويد: -جدا كسي مد نظرم نيست،اما اگر هم مي خواهيدكسي را انتخاب كنيد... هوووف....خيلي دقت كنيد. تمام زندگي و افكار و اهدافم را نتركاند. من حوصله ي دعوا و درگيري و توقع و اين مسخره بازي ها رو ندارم. دلم مي خواهد همراهش بروم و بپرسم قصه دفترت حقيقت دارد يا تنها يك داستان است؟اصلا ربطي به خودت دارد يا نه؟ مي رود داخل اتاق و در را مي بندد. توي ذهنم مرور مي كنم كه چه كسي روحيه اش با علي جور است و مي توانند يك زندگي شيرين با هم داشته باشند؟ مادرافكارم را پاره مي كند و مي گويد: - ليلا! دختر آقاي سرمدي هست، همون كه چند بار خونه آقاي عظيمي ديديمش. -به نظر من دختر نوبريه مامان. متفاوت از همه ي دخترايي كه دور و برمون اند، فقط اگه علي لياقتش رو داشته باشه. بيچاره حيف نشه. ابرو در هم مي كشد و با غيظ نگاهم مي كند. مي خندم. -آي آي مامان خانم! طرف بچه تو نگير. اما ريحانه، همراه خوبي براي علي مي شود. همراهي هاي پدر، تمام سعي اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار دارد من براي خريد همراهش بروم. علي هم مي آيد. خوشحال مي شوم كه تنها نيستم. پدر نمي رود براي خريد. مي پيچد به سمتي ديگر و كنار پاركي مي ايستد. با تعجب مي پرسم: -چيزي شده؟چرا اين جا؟ -هوا خيلي خوبه، كمي قدم بزنيم. چند كلمه هم حرف دارم. علي مقابل من و پدر نشسته است. آمده ايم كه چه كنيم ؟لحظه هاي گنگ را دوست ندارم. سكوت زود مي شكند: -خواهري! شايد من نبايد دخالت كنم، اما... نفسش را به سختي بيرون مي دهد. پدر از سكوت پارك دست نمي كشد.علي هر چه قدر نگاهش مي كند فايده ندارد. ادامه مي دهد: -من در نبود تو چيزهايي ديدم كه شايد اين كه تا حالا نگفتم اشتباه بوده. هر چند الان ديره، اما لازمه كه بدوني... دوباره مكث مي كند. پدر نمي گذارد علي ادامه دهد. -ليلا جان، سخت ترين كار تو عالم رفع اتهامه. مخصوصا اگر حرفي كه درباره ات مي زنند صد در صد غلط باشه. بايد خيلي تلاش كني تا رفع اتهام كني. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هایی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدایی بین ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: باید صبر کنی تا بدنش به حالت طبیعی برگرده و نباید بهش فشار بیاد. اما باز هم من گفتم خودم از لیلا مراقبت می کنم. یک ساله شده بودی که مامورینی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم دیگه نمی دارم لیلا دور باشه. ماموریت یک هفته ای شد چهار ماه. مجبور بودم به خاطر شرایط و کارها...تا یک سال همین طور ماموریت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختیم. وقتی تصمیم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و این... حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بین مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کردن است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذیرفتنش. من این را نمی خواهم. با غصه می گویم: -لعدها چی؟ -بعدی نبوده لیلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برایت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدر بزرگ و مادر بزرگ وابسته شده بودید. خودت هم برای تغییر مقاومت می کردی. آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دریای محبت بودند. اما حرفم...واقعا حرفم چیست؟ می خواهم با این همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعیت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هایم. -شاید من خیلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصا پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. باید همه ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت. خودم را عقب می کشم و آرام تکیه می دهم به درختی که پشت سرم است. سکوت را دوست دارم. پدر آن قدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام. سر که بلند می کنم قد رشیدش خیلی توی چشم می نشیند. دستش سینی است و لیوان هایی که بخار دارد و عطر دارچین و هل. می نشیند و سینی را روی چمن می گذارد. لیوان کاغذی را مقابل من می گیرد و می گوید: -با نبات گرفتم. گفتم بیش تر دوست داری. لیوان را می گیرم. چرا این سالها که دلم با او قهر بود او هیچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او این قدر کوتاه می آید و گله نمی کنپ، شاید فرق دل من با دل بزرگ او همین است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هایم را به لبخندی مهمان کنم. نگاهم به بخاری است که از روی لیوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گیرم. زود در هوا گم می شود. -می بینی لیلا جان؟این بخار رو می بینی؟یه روزی قطره ی آب بوده و حالا در ظاهر نیست میشه. تا تو بخوای ردش رو بگیری در فضا گم می شه. زندگی من و تو هم همینه. لحظه های عمر توست، اما به همین سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بینی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نیست با هم یکی می شه. دیر بجنبی از دستت رفته بدون اینکه تو تبدیل به کار خیر و خوب کرده باشی اش. سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت قهوه ای اش، موهای سیاه و سفید و ریش های شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زیباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زیبا و دل ربا هست که بگویم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور. نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خیره دم نوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. لیوان را به لب می برم. گرم و شیرین است و می چسبد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هفتاد_هشتم _بله. خیلی مهم نبود. دستی به شانه‌ام میزند و میگوید:از جانب من خیالت راح
دلم میسوزد. قلبم تیر میکشد،میرود و می‌آید. درد را میگویم. _آره راست میگی. دیدم! _این حرفایی که آخوندا میزدند و ماها مسخره میکردیم رو طوری به افراد میگن که طرف فکر میکنه اگه بخواد خوشبخت بشه،راحت زندگی کنه،باید اینطور زندگی کنه. چیزی که تو ایران همش به نام دین به خورد ما میدن. اینجا به نام روانشناسی پخش میکنند. حالا چهارتا از چهل تا حرفاشون هم مزخرفه‌ها،ولی خب سرمون کلاه گذاشتند از دین و ایمون ما دزدیدند. چقدر ما صادرات داریم!حرفی نمیزنم. حرف دارم اما نمیزنم. _میثم،چیزی نیاز نداری؟ این ذات ایرانی و فطرت الهی مسعود حالم را بهتر میکند. آرام میگویم:قربون محبتت. همه چیز فراهمه! _تو که پول نداری،شنیدم تو یه میوه فروشی کار میکنی! چقدر جاسوس دو طرفه‌مان دقیق تبادل اطلاعاتی میکند. فقط سر تکان میدهم. _چقدر بهت میده؟ _ساعتی چهار پنج تومان. _تو به خاطر پونزده تومن پای دخلی؟ _نه. به خاطر روزی حلال پای دخلم. با تأمل نگاهم میکند. _شماره کارت بده میثم. _همیشه این برادریت یادم میمونه. بعضی از دوستی‌ها پروژه‌ای است. مثل پروژه‌هایی که برای ما تعریف میکنند عمرشان همین‌قدر است. تمام میشود و بعد فرصت دارد سالها کنار انبارها خاک بخورد. زمان و نیاز تعریفش میکند. بعضی هم بی انتها،نه شرایط میفهمد و نه زمان. مثل علقه ما به خاک کشورمان که زمان و دوامش ابدی است. نمیتوانیم به خاکمان پروژه‌ای نگاه کنیم و شاید همین هم هست که اینقدر برای رفتن دل گرفته و مرددیم. مسعود با تامل لب باز میکند. _دلم میخواد این حرفتو باور کنم ولی نشنیده میگیرم. چطور پول موضوعیت نداره. زندگیه دیگه! _به زندگیم گفتم که باید قناعت بکنه قبور کرده. فکر میکند که یک دیوانه‌ام. به خاطر همین هم اینقدر همه چیز را راحت رد میکنم. کلا دیوانه‌ها راحت زندگی میکنند. گیر و بند فکر و نگاه دیگران نیستند. واقعا که خبری نیست!یعنی اینها که دور و برم هستند و زندگیشان با حرف دیگران کم و زیاد میشود و اراده و اختیار و عقل و شرع برایشان معنا ندارد آدمند؟نخیر!نه خیر جانم!اینها نه آدم عاقلند،نه دیوانه. یک مشت بشریت بدبختند که پنجاه شصت ساله الکی خوشند و بعدش هم که... زندگی جلوه‌های عجیب و غریبی دارد. تا همین دیروز فکر همسر یک زن بودن برایم مثل کابوس سخت بود،اما همین که بله را از عروس گرفتند،دل و دین بر باد رفت. چنان احساس مردی میکنم که نگو و نپرس. صدایم را صاف میکنم،نه...‌کلفت نشده است. ریش و سبیل هم که فرقی نکرده،توان و مغزم هم که سرجایش است. پس این یعنی چه که اینطور روی هوایم. قلبم است که دچار دوگانگی شده است. احساس‌های ساکت و دست به سینه‌ام جایزه گرفته‌اند و حالا سر به دریا گذاشته و پنهانی‌هایی رو میکند که خودم هم مانده‌ام. اینقدر حالم خوب است که به همه شیطنت‌ها و ذوق‌های خواهرانه و متلک‌های احمد میخندم و اینقدر حالم بد است که طاقت خواندن یک کلمه از مباحثم را ندارم. بله را که در سر سفره عقد ساده خانگی از زبان سحر میشنوم و چادری که خودم باید از رخ عروسم کنار بزنم،برایم در دیگری از دنیا را باز میکند. از توی آینه مقابل،دیدش میزنم. زیبای بیدار کنارم نشسته است. اگر که محبوبه بگذارد. سر به گوشم میگذارد:آخی!تو بودی زن نمیخواستی. میخندم. دوباره تکرار میکند. _آینه رو الآن برمیدارم تا حسرت به دل بمونی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
اجبارا لبخند میزنم. _اگه میخوای ببینیش باید سرتو کامل بچرخونی. با خنده آرام میگویم:به جای خواهر باید بهت بگن دسته‌ هاونگ. خیلی خوب است که بگذارند عروس و داماد پیش هم بمانند؛اما من بین این ده بیست جفت چشم که زُل زده‌اند حتی یک دقیقه هم نمیمانم. الآن که دارم کنار احمد مینشینم و نمیخواهد بگذارد چند ساعتی روی پروژه‌ام کار کنم،دارم فکر میکنم چقدر زندگی با آمدن یک زن رنگی میشود. همراهم را جرات ندارم بردارم،چون همه مانده‌اند خانه ما. خواهرها تا صبح که نماز بخوانند لحظه‌ای از اذیت غفلت نمیکنند و احمد که انگار پسرش را زن داده از بابا هم خوشحال‌تر است. حالا چطور خرج زن و بچه را بدهم. آسفالت پشت بام را عوض کنم،کی حال دارد بخاری زمستان را وصل کند. نان بخرد هر روز،گوشت خرد کند،پتوی بچه را آب بکشد،سفره جمع کند. ایتها وظایفی است که تا صبح میشمارند و من همه‌اش را با یک عمرا!من؟بیخیال!آماده میخرم!میخواست شوهر نکند!بچه ده ساله از پرورشگاه میارم. رد میکنم. اما خدا هم میداند که با ازدواج هم لذت‌ها را می‌آورد و هم راحت طلبی‌ها را میبرد. بالاخره که همه خوابیدند میتوانم کمی به اتفاق دیشب فکر کنم. دیدنی اگر به دل بنشیند دلنواز میشود. بعد از این که میبینمش انگار یکجا محبتش به دلم مثل میخ فرو میرود. ساعت چهار پیام شب بخیر را ارسال میکنم و میخوابم. این شبها که تا صبح لذت بیداری میبرم به فکر این نیستم که باید شش بیدار شوم. وقتی داشتم با سحر قفل‌های بسته ذهن و دلم را باز میکردم هم،به این فکر نبودم که کلید آزمایشگاه استاد علوی که الآن حکم پدرزن را دارد،دست من است و ساعت هفت باید دانشگاه باشم. دیشب وسط پیام زدنهایمان،رامین،یکی از بچه های سال پایین زنگ زد و خواست که در ویرایش نهایی مقاله‌اش کمکش بدهم. تا حالا همه‌اش با تنبلی خودش کار را عقب انداخته است. وقتی که کاری را محول میکنم جانم را بالا می‌آورد تا انجام بدهد من هم قیدش را زدم و گذاشتم به حال خودش تا هر وقت خواست مقاله‌اش را تمام کند و چسبیدم به کار خودم. در دفتر آزمایشگاه،در لپ‌تاپ را که باز میکنم،انگار در خیبر را باز کرده‌ام. بس که سخت است و پر حجم. اگر امروز مواد و دستگاه‌ها و زمین و آسمان یاری کنند و نتایج تست‌های امروز با نتایج تست‌های قبل منطبق باشد نصف راه را رفته‌ام. نمی‌فهمم که چقدر گذشته است،تقه‌ای که به در میخورد باعث میشود خودم را حایل ماده کنم که اگر نور بخورد تمام زحمتم هدر است. رامین می‌آید و در را زود میبندد. _تمام موجودات الآن از فتوسنتز افتادند با این بخارات شیمیایی و فویل هایی که به شیشه‌ها خورده. رویین تنی شما‌. اگر اعتراض نکند رامین نیست. کنارم می‌ایستد و با تمام همراهی‌هایش هم‌آوردی هم میکند. بار قبل اصرار داشت که انسان نیاز ندارد کسی به او بگوید چطور باید باشی؛خودش میتواند با عقلش تمام زندگیش را اداره کند. یک اندیشه داریم برای محمد است،یک اندیشه داریم که برای راسل است،اندیشه فروید،کانت و...‌ با عقلت بسنج که کدام درست است و کدام غلط. هر کدام را انتخاب کردی قابلیت پیروی دارد و کسی هم حق نفی تو را ندارد؛چون تو با عقلت انتخاب کردی! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
شش دنگ حواسم پی آزمایش بود و فقط گوشم را در اختیارش گذاشته بودم و دیگر هیچ. سطح پایین استدلال و کپی شده فضای مجازی باعث میشود که اصلا به جواب دادن فکر نکنم. سه ماه است که یک سر به خانواده‌اش نزده و اندیشه‌اش در این زمینه نظری ندارد. میگوید دنیای بعدی وجود ندارد. راسل گفته اگر دنیایی هم بود ما به خدا میگوییم تو به ما عقل دادی عقل ما این راه را شناخت!پس اگر اشتباه کردیم تقصیر ما نیست که تو بخواهی مجازات کنی!و لبخند میزند به صورت من که دیدی جواب خدا را هم دارم که بدهم! یکی نبود به راسل بگوید اگر به حساب احتمالات هم بود باید کمی با ملاحظه‌تر خدا را حذف میکردی و مقابل بایدها و نبایدها کوتاه می‌آمدی تا اگر آن دنیا و بهشت و جهنم در کار بود شش دنگ جهنم را به نام خودت نزنی! از راسل خبر ندارم که آن دنیا دارد چه کار میکند!یعنی فکر نکنم که کسی خبر داشته باشد!اما رامین را که میبینم با اندیشه فروید و راسل دارد بی‌حوصله و بی‌هدف جلو میرود. دائم میگوید از در و دیوار دانشگاه بدم می‌آید. تمام بچه‌های مهندسی را بیشعور و احمق میبینند. چشم میگردانم سمتش و زود میگوید:آره خودمم همینطور. اصلا اگر شما بتونی از این قشر پوچ،چیزی دربیاری من اسمم رو عوض میکنم. ما حتی آداب معاشرت رو هم بلد نیستیم. وقتی استادمون بلد نیست یه ظرف میوه رو درست تعارف کنه از ما چی توقع داری! دستگاه خراب بود و کار یک ساعت من را تا سه ساعت کش داد و هنوز هم جواب نداده است. رامین گره‌های ابروی من را میبیند و باز هم دارد حرفش را ادامه میدهد. وحید هم آمده و وقتی رامین حرف میزند مدام تقریض میزند. آریا در را باز میکند و آرام سلام میکند. جلو میروم و در آغوش می‌کشمش. خوشحالم که آمده است. نمی‌فهمم چه میشود که بحث به سگ می‌رسد:سگ تو زرتشت مهم بوده موقع حمله عربا به ایران سگا جلوشون می‌ایستادند و عربا می‌ترسیدند اومدند حدیث درست کردند که سگ نجسه!بببین چه جور با سگ برخورد میشه تو ایران!اصلا یه قبیله داشتند به نام بنی کلب!پیامبر هم از همین قبیله بوده! سربرمیگردانم سمت رامین تا تعجب چشمانم را ببیند و دوزار فکر کند. اطلاعات مجازی دروغ و راستش درهم است و فقط کپی میشود. وحید میگوید:پیامبر برای قبیله قریش بوده. نجس بودن سگم از زمان خود پیامبر بوده. جنگ ایران بعد از پیامبر بوده!نجس و پاکی هم ربطی به رفتار با حیوون نداره. خدا گفته نجسه اما نگفته که بدرفتاری باش بشه یا بکشنش!حتی اسم سگ توی داستان اصحاب کهف تو قرآن هم اومده! وین که بودم سحر میزدم از خانه بیرون. در فضای میانی ساختمان کمی ورزش میکردم. تنها هم نبودم دو سه نفر از ساختمان دیگر هم بودند. یک پیرزن بود کا همیشه می‌آمد کنار من و دوست داشت با من بدود. بعضی وقتها هم که خسته میشد دست می‌انداخت بازویم را میگرفت. خودم فهمیده بودم که چطور قدم‌هایم را تنظیم کنم تا کار به جاهای باریک نکشد. البته سگش راهم می‌آورد. سگ،همدم تنهایی‌های افراد است در اروپا و . نرجس شكوريان فرد ٭٭٭٭٭--💌 ادامه دارد 💌 --٭٭٭٭٭ کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️