eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍لبه های چادر را با دست نگه داشته ام و مثل بچه ها دنبال لاله راه می روم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا وارد صحن می شویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله می گوید: _چرا وایسادی؟بریم تو دیگه همونجا هم نماز می خونیم +تو برو _باز لوس... +یادم رفت وضو بگیرم _ای بابا!خب حداقل زودتر می گفتی +میشینم همینجا که دارن فرش پهن می کنن.تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی می رود سمت کفشداری ها گوشه ای می نشینم و به همه جا با دقت نگاه می کنم.به پسرهای جوانی که فرش های لوله شده را تند و تند پهن می کنند و مردمی که با عشق همراهیشان می کنند. به صف هایی که بسته می شود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند.صدای اذان پخش می شود و به این فکر می کنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟!منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچ وقت روبه قبله هم نمی کردم. زنی کنارم نشسته و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانه ای با امام رضا درددل می کند.طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته... دلم می خواهد که من هم حرف بزنم اما بلد نیستم!زبانم انگار الکن شده واژه ها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم. صدای پیامک گوشیم بلند می شود.بازش می کنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده می خوانم: "سکوت کرده ام و خیره بر ضریح تو ام که بشنود دلتان التماسِ باران را..." و بالاخره قفل دهانم باز می شود "سلام،رو سیاه اومدم ولی توقع ندارم ببخشیم.نمی دونم حاجتی دارم با نه ولی وسط یه دوراهی گیر کردم.اگه میشه کمکم کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم! میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟میشه حاجتمو بدی؟میشه معجزه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو می بینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه.خودت گره بزن و نزدیکش کن به خدا!سپردم دست خودتتون..." می گویم و نفس عمیقی می کشم.انگار سبک شده ام.جماعت که تمام می شود لاله هم می رسد و می گوید: _قبول باشه +من که نماز نخوندم _زیارتت رو گفتم +هه...خوبه تو حیاط بودم! _مهم دله در ضمن اگه لیاقت زیارت نداشتی تا همینجا هم نمی تونستی بیای. حاجت روا ان شاالله حتی او هم عجیب شده این روزها!هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار... شب شده و هیچ معجزه ای نبود!روی تختم جابجا می شوم و از پشت پنجره به ماه نگاه می کنم.نیشخندی می زنم و می گویم: +بهش گفتم سستم،گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره...نخواست و پتو را می کشم روی سرم.ویبره ی گوشی که صدا می دهد کلافه چشم باز می کنم و به لاله ی مزاحم بد و بیراه می گویم.پیام را باز می کنم و با دیدن اسم فرشته لبخند پت و پهنی می زنم. "سلام پناه جان،خوبی خانوم؟خواب که نبودی؟شهاب برای یه کاری داره میاد مشهد،چند ساعت بیشتر نمی مونه اما گفتم سوغاتی هات رو بیاره،زحمتت نمیشه خودت بری و بگیری؟" گوشی از دستم سر می خورد،بغض می کنم.دوباره به مهتاب سرک کشیده به اتاقم خیره می شوم و زمزمه می کنم: "شهاب داره میاد مشهد... نگاه کن که غم درون دیده‌ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایهٔ سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود! نگاه کن تمام هستیم خراب می شود نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود!! و حس می کنم اولین گره ای که دلم را بند گرمای آفتاب امامم می کند! به فرشته می نویسم "سلام عروس خانوم نه بیدارم.مگه میشه از سوغاتی گذشت؟" و جواب می دهد:"خداروشکر که مثل خودمی و از خیر هیچی نمی گذری اشکالی نداره شمارت رو بدم بهش تا خودش باهات قرار بذاره؟" و من با ذوق می نویسم!"نه عزیزم هرجور خودت صلاح می دونی..." هنوز هم احساس می کنم که نخوابیده رویا می بینم! دلم می خواهد زودتر صبح بشود،چشمانم را می بندم و با یک عالمه فکر و خیال شیرین خوابم می برد به امید فردا 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_دوم یه هفته یی از اومدنمون میگذشت بیشتر درگیر مهمونی بودم یه
. . . حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟ مامان_خدایاشکرت😍 چقدر خانوم شدی نه برو خدابه همرات❤️ حلما_عشق منی خدافظ😘 سمیرا جلوی در بود حواسش به گوشیش بود زدم به شیشه ماشینش اول یکم مکث کرد بعدپیاده شد از ماشین 😅 حلما_سلام خانوم ☺️ سمیرا_وااااای نگاهش کننننن سلام به روی ماهت نشناختمت اول😅😍 _گفتم این خانومه محجبه بامن چیکار داره😂چقدررررررر بهت میاد حجاب حلما_مرسیی عشقم سمیرا_بشین بریم بانو😘 حلما_برویم سمیرا_راستی چیشد یهو انقدر تغییر کردی تو که اصلا از چادر خوشت نمیومد🤔 حلما_تاثیرات کربلاست😍😁 اونجا تصمیم گرفتم چادری بشم سمیرا_خیلی خوبه خوش بحالت منم واقعا دوست دارم اما نمیتونم😅سخته تو این جامعه نگه داشتن چادر حلما_اووهوم خیلی خوبه. یه آرامش خاصی میده به آدم فقط ميترسم😔میترسم نتونم از پسش بربیام نگهش دارم سمیرا_بنظره من که میتونی 😍 وقتی این ارادرو داشتی و تونستی انتخابش کنی پس حتما میتونی نگهشم داری😚 حلما_امیدوارم. چون فقط چادر نیست من معتقدم کسی که این پوشش رو انتخاب میکنه باید مراقب همه رفتاراش باشه که یه وقت چادر بی حرمت نشه😌☺️ سمیرا_باباااااا تو چقدر خانوم شدیییی اصلا انگار یه آدمه دیگه یی😂😂 نه خوشم اومد ماهم باید یه سفر بریم کربلا متحول بشیم😁😁😍 حلما_😂ایشالا قسمتتون بشه سمیرا_خب حاج خانوم بپر پایین رسیدیم 😁😝 دوستان الان جیگرمونو درمیارن دیر کردیم😂 حلما_اخ اخ اره بدو بدو سمیرا رو از دوران دبیرستان میشناسم دختر دوستداشتیه خیلی شوخ و شلوغم هست نسبت به نگین و سپیده معتقدتره چون خونوادش تقریبا مذهبین مانتویی ولی اصلا جلف نیست بچه ها فرحزاد قرار گذاشته بودن رفتیم سمت جایی که بچه ها نشسته بودن از دور صدای خنده هاشون میومد😄😐 رسیدیم بهشون همشون با تعجب منو نگاه میکردن😂 حلما_چیههه😂😂شاخ دارم یا دم اینجوری نگاه میکنید😬 مریمو سپیده باهم گفتن چاادر حلما_یعنی انقدر تعجب داره 😐 نگین_اوهوم از انقدرم بیشتر😂 سمانه_یعنی قراره همیشه سرکنی؟ حلما_ان شاالله با یاری خدا مریم_وای حرف زدنشوووو سمیرا_آره دیگهه بچمون خیلی خانوم شدههه وقت شوهر کردنشه😝😁 یکم مسخره بازی در اوردن هرکاری میخواستن بکنن به شوخی میگفتن زشته حلما اینجاست😂😂 بعد از ناهار گرم صحبت بودن من کلافه شدم یکم موضوع بحثاشون اصلا برام جذاب نبود یا درباره پسر بود یا درباره مدل مو ارایشو مهمونی . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_هفتاد_دوم ... مقتدرانه به مادر میگویم جوابم فعلا مثبت است اما بگذارید چند روزی
رشته‌های بومی ایرانی هم که نباید درباره‌اش حرفی زد. ((بیست سال درس خواندی نه برای خودت برای چشم آبی‌ها و آپاچی‌ها. پدرسوخته‌ها طوری تنظیم کرده‌اند که هزینه‌ای هم نمیکنند. از جیب خودمان خرج خودشان میکنند.)) این را کتاب فروش ته کافه تئاتر شهر هم میدانست که رُک برگشت توی صورتمان گفت:((‌‌دانشگاه فقط یک فرودگاه است. فقط پَرِتان میدهد تا بروید. بدبختی این است که آمار همه‌تان را هم دارند که کی چقدر بدرد خور است و...‌)) باید یکی دو سال دانشگاه را تعطیل کنند و استاد و درس را بومی سازی کنند. نه اینکه هنوز همانی را بخوانیم که به درد عمه ناصرالدین شاه میخورد و همان مقاله‌ای را بدهیم بیرون که به درد صنعت غرب میخورد! امروز شهاب هنگ کرده بود و از آن بالا تا اینجا را یک کله گفت. _استادای اونجا مثل اینجا نیستن که حقوق ثابت بگیرن تا سختشون باشه با دانشجو قسمت کنن. پروژه میگیرن،از بودجه کلان اون دو لقمه هم میریزن تو حلق تو. مست میشی می‌تازونی!کارگر حساب میکنند ماها رو چون مغز الکلی خودشون نمیکشه! وقتی الان کرسی‌های دانشگاهشون متقاضی نداره!تو جاشون باشی چکار میکنی!پیام میدی،چراغ سبز نشون میدی!هزینه میکنی!سرمایه گذاری میکنی تا بچه‌های خوش فکر و باهوش رو جمع کنی باهاشون پروژه‌های بزرگ رو حلو ببری!در واقع؛تو میشی بخشی از سرمایه علمی اونا که در ازاش یک مبلغی هم بهت حقوق میدن!یک خونه هم برای زندگی در اختیارت میذارن و اجاره‌شو میگیرن. خدمات مفت نمیدن که... واظبن دست از پا خطا نکنی. آخرش هم اگر از کارت،محصول و یا تکنولوژی در بیاد،به خودت و هم وطنات بی حساب و کتاب میفروشند! از دست استادش عاصی بود و همه ساکت گوش دادیم تا سوختنش تمام شود. بعدش هم گفت:لامصب‌ها دقیقا میدونستند که من روی این حوزه کار میکنم!برام ایمیل زدند و خواستند برای یه مقاله که به یه ژورنال آمریکایی ارسال شده داوری کنم. موضوعشم کاملا فیت پروژه الانمونه! بعد از هر حوزه علمی که به آن ورود پیدا میکنم به محض خروج اولین نتایج،از دعوت به ارسال مقاله برای کنفرانس گرفته تا انتشار دستاورد در کتاب،ایمیل‌ها از دانشگاه‌های مطرح دنیا شروع میشود! برای آنکه کمی شهاب را دلگرم کنم پروژه تولید یک دستگاه برای تصفیه آب،که ذهنم مشغولش بود را برایش توضیح مختصر میدهم. اول با دقت گوش میدهد بعد سوالهای فنی‌اش را روی سرم هوار میکند و بعد هم چشمانش برق میزند. یکی دوتا طرح زود بازده هم برای دلگرمی متاهل‌های موجود که زنانشان هم تحصیل کرده جویای کار بودند میگویم:((ترجمه منابع درسی،تحقیقی و بومی سازی اونا به زبان روان فارسی همراه با آخرین اطلاعات روز دنیا. خیلی از اضافات باید حذف شود و خیلی چیزها باید اضافه شود. بعضی از مراجع برای ده‌ها سال پیش هستند و واقعا خوندنشون در این حد جفاست!و وقت تلف کردن!)) متاسفانه بعضی استادها کتاب‌های زمان تحصیل خودشون را تدریس میکنند!از مفاهیم پایه بگذریم در بعضی از علوم واقعا دیگه این کتاب‌ها و جزوه‌ها فقط رفع تکلیفی بدرد میخورند!‌نه به علم دانشجو اضافه میکنند و نه دردی از بی سوادی صنعت و اقتصاد را دوا میکنند! برای یکبار،چند نفر خوش فکر،مفاهیم را از منابع لاتین برداشت کنند و بر اساس آنها و تراوش ذهنی و کارهای تحقیقی مرتبط،تکمیل کنند. منابع واقعا منحصر بفردی تولید میشود که خود خارجی‌ها هم باید بیایند فارسی یاد بگیرند تا از اون‌ها استفاده کنند!تازه کمترین نتیجه‌اش هم میتونه رفع نیاز مالی زندگی بچه‌ها باشه! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_دوم صورتش جمع می شود و چشمانش تنگ. تغییر چهره اش را ندید می گیرم تا به قول
بي مروت چه مشت هاي سنگيني داشت. -تو بهش چي گفتي كه غير از تو رو نه مي بينه و نه مي خواد؟فقط راستشرا بگو والّا اين چا قو رو بر مي دارم و بهت رحم نمي كنك. به نفع خودش حرف زده بود، به ضرر كفيلي حرف نزده بود. منّ و منّ زيادي كرده بود تا بگويد كه اصلا نه فكري براي ازدواج دارد و نه شرايطي و نه اين كه صحرا برايش موضوعيت دارد... افشين شكسته شده بود. با صداي خفه اي گفت: -پس چرا اين لعنتي منو نميبينه؟ حس مي كنم بودنش با من همش براي تحريك توئه. بميري بميري... پياده راه افتاده بود كنار جاده ي فرعي. تنهايي بهتر مي توانست با خودش كنار بيايد. وقتي كنار پايش ترمز كرد، فهميد كه حرف هايش را قبول كرده است. عقب ماشين دراز كشيده بود. احساس مي كرد كه بدن دردمندش نيازمند استخر است. از استخر كه آمد. دلش مي خواست كسي هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد. از پيچ كوچه كه پيچيد، سينه به سينه ي پدر شد. پدر دستش را چنان محكم فشار داد كه تمام فكر و خيالش را جمع دردش كرد. معلوم بود كه مادر طاقتش از حال گرفته ي او طاق شده و شرح حال داده است. گوشه ي دنج و ساكت، همان مسجد محله بود كه پدر بي وقت درش را كوبيد و خادم، خوشحال از ديدن پدر راهشان داد. وسعت و خنكاي آن جا خواب آلودش كرد.خسته بود. صداي گنجشك ها هم شده بود آهنگ پس زمينه ي گفت و گويي كه منتظر بود تا شروع بشود. نشست و تكيه به ديوار داد. پدر شانه به شانه اش تكيه داد. دستش را به تسبيحش گرفت، صداي دانه هاي تسبيح مثل چك چك آب بود. طنين دل آرامي داشت. پدر سكوت را شكست و گفت: -سنگ به چاهت انداخته اند؟ چرا نگفت ديوانه انداخته؟ چرا نگفت ديوانه شده اي و سنگ به چاه انداخته اي؟مي خواست چه نتيجه اي بگيرد؟گفت: -تا ديوانه رو كي بدونيد؟ -خوشم مي آيد كه اصل رو مي بيني نه فرع رو؟ ديوانه دردسر مي سازه، و الا سنگ همه جا هست. -اصل من ديوانه هستم! ديگر حرفي نزد. نفسش را اگر بيرون نمي داد، شش هايش مي تركيد. حالا كه دانسته بود چه بلايي سرش مي آيد بايد كمكشمي كرد. شايد زودتر بايد كمك مي گرفت. سكوتش يعني اين كه تا خودت چه بخواهي؟ گفت: -محتاج صد عقل شدم. تنهايي نمي تونم. لبخندي زد كه مزه ي تلخي را در وجودش زنده كرد. رويش را به سمت ديگري چرخاند.تكيه از ديوار برداشت و روبه روي پدر دو زانو نشست و نگاهش كرد. پدر سرش را برگرداند و مردمك چشمانش را در صورت او چرخاند. دلش براي نوازش پدر تنگ شده بود. چه زود كودكي را پشت سر گذاشته بود پدر دست بالا آورد و آرام نوازشش كرد و ريش هاي كم پشت صورتش را مرتب كرد فارغ از خيالات و افكار پدر گفت: -تا نميدونستيد، من هم نميخواستم بدونيد. دوست نداشتم فكر كنيد كه شما داريد اون سر دنيا براي حفظ اعتقاداتون مي جنگيد يا براي زنده ماندن كشور جووني تون رو داديد. اما جوون خونه ي خودتون داره از دست مي ره. اما حالا كه مادر همه چيزو گفته، حرف بزنيد. طوفاني و مضطرب بود. همان طوى كه نوازش مي كرد، زمزمه كرد: -همه چيزو نگفته، باوركن كه هيچ نگفته. فقط گفت:تكنيك جنگيدن را به جوون خودت هم ياد بده. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_هفتاد_دوم با هول و ترس پرسيد : چي شده ؟ با صداي
📚 📝 نویسنده ♥️ انگار مادرم هم در این مدت عوض شده بود. با رضا و تسلیم، راهی ام کرد و قلبم را پر از شادی کرد. از احساس نارضایتی مادرم، ته دلم چرکین بود که آن هم برطرف شد. همه مان در یک تیپ و گردان فرستادند به جبهۀ گیلان غرب، اینجاست که واقعا ً ضرب المثل « شنیدن کی بود مانند دیدن » مصداق پیدا می کند. نمی دونی چه خبر بود. نیرویی که پیاده می کردند به صورت نعل اسبی چیده می شد و فاصله با توجه به موقعیت در این نعل اسب با خط مقدم تعیین می شد. ما جزو تیپ قوامین بودیم. بچه ها از هر قشر و سطحی آنجا بودند. از بی سواد گرفته تا پزشک و تحصیل کرده، دوشادوش هم برای یک هدف، متحد شده بودند شبهایی بود که از شدت آتش دشمن، خواب به چشم هیچکس نمی آمد. همه با هم، یکدل دعا می کردیم. زیارت عاشورا می خواندیم. تا صبح ذکر می گفتیم و همرزمانمان را دعا می کردیم و باور کن، که با چشمهای خودم می دیدم که چطور دعا و توسل به ائمه، معجزه می کند! در تمامی مراحل، من و علی و رضا و امیر کنار هم بودیم و تازه می فهمیدیم که دوستان چه صفاتی دارند و ما بی خبر بودیم. بنا بر تجربه و سن و سال، ما رو در محورهای مختلف عملیاتی پیاده می کردند. مثلا یک محور چهار کیلومتری خط مقدم بود و یک محور سیصد متر با دشمن فاصله داشت. اوایل کار، ما عقب بودیم، خوب باید اول عادت می کردیم تا بفهمیم برای هر اتفاق چه عکس العملی باید نشان دهیم، بعد جلو می رفتیم. آن وقت ها، همه دلشان می خواست خط مقدم باشند. گاهی به فرمانده گروهان التماس می کردند که منتقل شوند به خط مقدم، اما نمی شد. خوب هر چیزی حسابی داشت و ما زیادی احساساتی بودیم. دلم نمی خواد حالا همۀ جزئیات رو برات بگم چون تا به چشم نبینی، درک نمی کنی چه بر ما گذشت. کم کم، دیدن مرگ برایمان عادی می شد. خصوصا ً اینکه می دیدیم هر رزمنده موقع شهادت چقدر خوشحال و راضی است و این مسئله باعث می شد خیلی احساساتی نشویم و روحیه مان را نبازیم. گاهی پس از چند ماه انتظار، نامه ای از طرف خانواده مان می رسید و خوشحالمان می کرد. بعد از گذشت تقریبا ً هشت ماه، به ما مرخصی دادند. چنان به جبهه و همسنگرهایمان خو کرده بودیم که تقریبا ً با زور راضی مان کردند، برویم. آن شب با همه خداحافظی کردیم و حلالیت خواستیم. قرار بود فردا با هم به طرف تهران حرکت کنیم. نیمه های شب بود که از شدت سر و صدا از خواب پریدم. اینکه می گم سر و صدا، فکر نکنی سر و صدای عادی تیر و تفنگ، چون به این سر و صداها عادت داشتیم و با شنیدنش از خواب نمی پریدیم. وقتی بیدار شدم، آسمان از شدت انفجار سرخ و روشن بود. بچه ها سریع به حالت آماده باش در آمدند و از سنگر بیرون زدیم. هنوز فاصله زیادی با سنگر نگرفته بودیم که انفجار مهیبی همه را از جا پراند. وقتی پشت سرمان را نگاه کردیم همه سجده شکر به جا آوردیم. سنگری که لحظۀ پیش ساکنش بودیم با خاک یکسان شده بود و در شعله های آتش می سوخت. با فرمان فرمانده از جا پریدیم، همه مان یک حالت بهت و ناباوری داشتیم. یک لحظه بعد، همه در میان آتش بودیم. انفجاری بزرگ هر چهار نفرمان را از هم پاشاند. صدای ناله و فریاد یا حسین از هر طرف بلند بود. بانگ یا زهرا و درخواست کمک شنیده می شد. لحظه ای حس غریبی در تمام تنم دوید. سوزش زیادی دربدنم داشتم. پاهایم را حس نمی کردم و دهانم مزه خون می داد. با جان کندن روی آرنج بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. علی سینه خیز جلو می رفت، به طرف یک توده سیاه، فریاد کشیدم: - علی... علی، رضا کو؟ در روشنی رنگی مُنورها اشاره دستش را دیدم. خودم را روی سینه جلو کشیدم. تمام تنم می سوخت و انگارهزاران هزار سوزن در بدنم فرو می رفت. وقتی به نزدیک علی رسیدم، متوجه شدم توده سیاهی که بی حرکت روی زمین افتاده، رضاست. صورتش غرق خون بود. بدن نحیفش سوخته بود و از شکمش خون فراوانی می رفت. درد خودم یادم رفت. داد زدم: رضا... رضا... علی هق هق می کرد و سر رضا را روی پایش گرفته بود. دیگر درد را حس نمی کردم. تمام بدنم سِر شده بود. دو زانو نشستم. روی صورت رضا خم شدم. صدای خرخری از دهانش می آمد. با آستین لباسم، خون های روی صورتش را پاک کردم. صورت جوان و شادابش تکه ای گوشت لهیده بود. لب وبینی اش صاف شده و چشمانش بسته بود. آهسته گفتم: رضا، بلند شو. فردا باید برگردیم. تو باید بیای. من جواب مادرتو چی بدم؟ لحظه ای انگار خرخرش ساکت شد. بعد آهسته، خیلی آهسته گفت: - بچه ها از مادر و پدرم حلالیت بخواین، من که راضی و خوشحالم! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم سریع روشنش کردم، پیامی ازشایان بود: شایان:پلان اضافه شده به نقشه اینه که من هرطرف رفتم باید بیای. باتعجب نوشتم: +همین؟ شایان:آره یک ای موجی پوکربراش فرستادم ونوشتم: +همچین گفتی پلان و این حرفاگفتم چه چیزخاصی اضافه شده. وقتی هیچ پیامی ازش دریافت نکردم دوباره نوشتم: +شایان کی شروع کنیم؟ من دیگه نمی تونم وجود این پسره روتحمل کنم. شایان:الان شروع می کنیم. +باشه پس سریع بروآهنگ ودرخواست بده. شایان:باشه. بابغض به اطراف نگاه کردم،چشمم خوردبه مامان وبابام. تقصیرخودشون بود،خودشون این سرنوشت بدو برای من رقم زدن. اشکم چکید،صدای دی جِی پیچیدتوگوشم: _خب آهنگ درخواستی داریم،همه بیایدوسط، همه ها،می خوام خوشحالی همتون وببینم. همه اومدن وسط، چشمم خورد به خانم جون که گوشه ای نشسته بود،سنگینیه نگاهم وحس کردبرگشت سمتم و نگاهم کرد،چونم ازبغض لرزید واشکام روان شد. دنیاسریع اومدسمتم وگفت: دنیا:بدوهالین،سریع این کتونیاروبپوش. سریع دورازبقیه کتونیارو پوشیدم. به شایان نگاه کردم،بهم علامت دادکه شروع کنم. اشکام وپاک کردم ولبخند مصنوعی زدم ورفتم وسط وبین جمعیت وایستادم و شروع کردم به رقصیدن. آروم آروم رفتم عقب،به شایان نگاه کردم سریع با دستش علامت دادکه حرکت کنم وپشت سرش راه بیوفتم. به دنیانگاه کردم به سمت بادیگاردامی رفت،دیگه کامل ازجمعیت جداشدم ونگاه آخرم وبه خانوادم انداختم وسریع پشت سرشایان راه افتادم. نگاه دوباره ای به بادیگاردا انداختم؛کاملامشخص بود دنیاداره سرگرمشون می کنه. به شایان نزدیک ترشدم،شایان باناراحتی گفت: شایان:هالین خوبی؟ بابغض گفتم: +آره ازاین بهترنمیشم. شایان بعدازمکثی گفت: شایان:هالین هرطرف که من رفتم بیا،اگه بادیگاردا افتادن دنبالت من جلوتر ازاونادنبالت میدوم تا فکرکنن من افتادم دنبالت که بگیرمت،باشه؟ سری تکون دادم وبیشتربه شایان چسبیدم؛این باغ پشتی خیلی ترسناک بود، تاریک تاریک بود،شایان چراغ قوه گوشیش وروشن کردوگفت: شایان:هالین عجله کن. باشه ای گفتم وبه قدم هام سرعت بخشیدم. صدای جیغ وفریادهاباعث شد دوتامون سر جامون خشکمون بزنه،باترس گفتم: +فکرکنم فهمیدن. شایان هلم دادبه سمت جلو وگفت: شایان:هالین بدو،بدوالان میان دنبالت،عجله کن. شروع کردم به دویدن،شایانم بافاصله ازمن می دوید. صدای قدم های بیشتری و پشت سرم حس می کردم،پس افتادن دنبالم. به قدم هام سرعت دادم،بالاخره رسیدم به درپشتی. یاخدااین دربستس که،من الان چیکاربایدکنم؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 منتظر استاد صابری به برگه های مقابلش زل زده بود ، با صدای در نگاه چرخاند همه ایستادند و احترام گذاشتند . استاد صابری : بفرمایید . خواسته بودین جلسه ای تشکیل بدیم مهدا : بله قربان من چنین درخواستی داشتم . ـ خب بفرما مهدا با لپ تاپش عکس و مشخصات هیوا را روی صفحه ی نمایشگر انداخت و گفت : قربان اول از همه به گره کور پرونده برسیم . . هیوا جاوید . متولد ۱۳۶۵ تهران در یک خانواده متمکن و مشهور بدنیا اومده پدرش یکی از اصلی ترین سهام داران شرکت .... هستن یک خواهر و دو برادر داره خواهرش هانا جاوید دختر آزادیه نویسندگی تئاتر خونده و در حال حاضر جایی مشغول به کار نیست . . . و شخصیتی که ذهن همه رو درگیر میکنه کارن ، دوست پسر خواهرش که ظاهرا خیلی بهم نزدیکن کارن مدیر عامل یکی از شرکت های ... هست . فرار های مالیاتی زیادی داره و متاسفانه خیلی از معاملاتش به برخی سیاست مدارا میرسه ..... . شرکتش علاقه ی زیادی به واردات داره .... یکی از معاملات مشکوکش با طرف ترکی باعث شده هیوا که متوجه یه چیز عحیب شده بوده بخواد یه روز تمام شرکت بمونه تا دست کارن رو کنه ... سید هادی : طرف ترکی برای چی اون جا بوده ؟ ـ هنوز اطلاعات زیادی ندارم اما به گزارش آگاهی که چند روز قبل از مرگش رو گفته این قسمت توجهم رو جلب کرد ... قطعا بی ربط نبوده ـ خب پیشنهادت چیه ؟ ـ ما به نفوذی نیاز داریم ـ و اون نفوذی ؟ ـ هنوز مطمئن نیستم ولی بنظرم بشه روی هانا حساب کرد نوید : محاله ... شما نمیشناسینش یاسین : من با سروان فاتح موافقم ... من قبل از دادن پرونده به ایشون خودم هم مطالعه کردم هم تحقیق و به چیز عجیبی برخوردم .... هانا جاوید خیلی تحت تاثیر مرگ خواهرش قرار گرفته .... میشه به این دلیل ... سید هادی : نباید ناجوانمردانه عمل کرد و اونو گول زد ... ما حق نداریم جان اونو بخطر بندازیم یاسین : نه سید منظورم اینکه شاید طالب باشه بدونه خواهرش چرا کشته شده ! مهدا : اول از همه باید تا اثبات عدم خودکشی پیش بریم ... این دلایل فرضی برای خودمون هم فقط یه تصوره سید هادی : موافقم مهدا : بهتره روی خودکشی تمرکز کنیم من با امیر رسولی کسی که هیوا بهش علاقه داشته چندین بار صحبت کردم ... نتیجه ای که من گرفتم اینکه هیوا هم بخاطر معتقد بودن و هم به دلیل ترسی که داشته محال بوده خودکشی کرده باشه ... نوید : ما نتونستیم اثبات کنیم ـ الان باید بتونیم ! این گروهی که الان برای آقای حسینی تهدید به حساب میان همین کسانی هستن که زنده بودن هیوا به نفعشون نبوده ... هیوا چی میدونسته که باید کشته میشده ! نوید : مشکل اینکه ما به پرونده پزشکی قانونی دسترسی نداشتیم ... ـ غیر ممکنه پس این گزارش روی پر... یاسین : گزارش مشاهدات خانم .... در ربع ساعت بازدید از جسد ـ باید مشکوک تر از این باشه ؟ چرا این اتفاق افتاد ؟ ـ دستور اومد &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون ... عمو داشت روزنامه میخوند زن عمو هم تو اشپزخونه مشغول تمیزکاری بود .... محسن اومد پیشه عمو ایستاد پسرم بشین .... نه بابا دارم میرم بیرون تو پایگاه جلسه داریم ... بعد زن عمو رو صدا زد مامااان مامان جان یه لحظه بیا کارت دارم ... زن عمو ـ جانم پسرم کاری داری؟؟ اره ، مامان برای کی قراره خاستگاری رو گذاشتی ؟؟؟ والا پسرم فقط حرفشو زدم هنوز روزشو مشخص نکردم ... خب خوبه مامان امروز سه شنبه ست، تو برای جمعه شب قرار بزار ... زن عمو با این حرف محسن خیلی خوشحال شد، باشه پسرم شب بهشون زنگ میزنم ☺️☺️☺️☺️ راستی مامان به زن عمو اینا هم زنگ بزن ازشون دعوت کن اوناهم بیان حتما مامان یادت نره بهشون اصرار کن ... عمو ـ افرین پسرم بهترین تصمیم و گرفتی ☺️☺️ زن عمو ـ اخه محسن اونجوری شاید سختشون بشه بیان راهشون دوره ... نه مامان دوست دارم شب خاستگاری همه دور هم باشیم خواهش میکنم ... باشه پسرم سعی خودمو میکنم محسن صورت مامانشو بوسید ممنون مامان ، خب بابا کاری ندارین من دیگه برم ... نه پسرم برو به سلامت... زن عمو ـ خدارو شکر ناصر بالاخره قبول کرد خیلی نگران بودم اصلا مونده بودم چجوری بهم بزنم لیلا خانم خودت که پسرمونو میشناسی هیچ وقت پدر و مادرشو ناراحت نمیکنه 😊😊 زن عمو ـ من اول یه زنگ به مرتضی بزنم بهشون خبر بدم تا اون روز خودشونو برسونن اره حتما این کارو بکن بگوو زودتر بیان دلم برای محمد تته قاریه بابا تنگ شده.... عمو فقط سه تا پسر داشت پسر بزرگه مرتضی ست که سه ساله ازدواج کرده و الان ۲۸سالشه بخاطر اینکه خودشو خانمش دانشگاه میرن هنوز بچه دار نشدن محسنم که پسر وسطیه عمومه و محمدم که بچه اخریه عمو که ۸ سالشه الانم همراهه مرتضی اینا چندروزه رفتن شمال .... زن عمو بعد تماس با مرتضی به خونه زینب اینا هم زنگ زد و برای جمعه شب قرار گذاشت .... زینب ـ مامان میشه زنگ بزنی به فرزانه بگی اونم بیاد ... اخه فرزانه منو یاد عباس میندازه احساس میکنم داداشمم کنارمه😔😔😔 ناراحت نباش دخترم الان بهشون زنگ میزنم هر جور شده راضیش میکنم بیاد اصلا دلمونم براش تنگ شده این خاستگاری یه بهونه میشه که ببینیمش... اره درسته مامان من خیلی دلم براش تنگ شده ... کاشکی هیچ وقت نمیرفت ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هفتاد_دوم با
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +راستی از پسرداییت سبحان چه خبر ؟ لبخند محزونی میزند و سعی میکند ظاهرش را حفظ کند _۱۰ روز پیش رفت محضر عقد کرد انتظار شنیدن همچین پاسخی نداشتم . بهت زده نگاهم میکنم . ادامه میدهد _چند روز دیگه هم مراسم نامزدیشه انگار بغض در گلویش نشسته . با ناراحتی میگویم +ببخش هستی نمیخواستم ناراحتت کنم به زور لبش را برای خنده کش میدهد _مهم نیست . دیگه باید فراموشش کنم . قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر میخورد ؛ سریع با پشت دست قطره اشک را پاک میکند ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با شنیدن صدای موبایل بی حوصله روی تخت غلت میزنم و موبایل را بر میدارم و به صفحه اش چشم میدوزم . شماره ی ناشناسی روی صفحه نقش بسته است . پوفی میکنم و زیر لب غر میزنم +کدوم آدمی این موقع ظهر زنگ میزنه ؟ تماس را وصل میکنم و موبایل را کنار گوشم قرار میدهم . +الو کسی پاسخ نمیدهد . مجددا تکرار میکنم +الو بعد از چند ثانیه بلاخره فرد ناشناس به حرف می آید _سلام با شنیدن صدای شهروز سریع روی تخت مینشینم . باورم نمیشود او به من زنگ زده باشد . بعد از مدتی وقتی پاسخی از جانب من دریافت نمیکند با کنایه میگوید _جواب سلام واجبه آرام زمزمه میکنم +سلام سریع میپرسم +شماره ی منو از کجا آوردین ؟ +برداشتن شمارت از گوشیه شهریار کار خیلی سختی نیست +برای چی بهم زنگ زدین ؟ _میخوام فردا ببینمت در مهمانی ها تا میتوانم از او فرار میکنم حالا قرار ملاقات بگزارم ؟ جدی میگویم +من نمیتونم بیام _کارم خیلی مهمه وگرنه اصلا بهت زنگ هم نمیزدم . نمیتونم پشت تلفن بهت بگم حتما باید ببینمت . هرجایی هم که خودت پیشنهاد بدی میریم نفسم را با شدن فوت میکنم و عصبی میگویم +یه بار گفتم ..... میان حرفم میپرد و با تمسخر میگوید _نترس نمیخورمت فقط میخوام یه ساعت ببینمت و باهات حرف بزنم . به کسی نگو میخوای بیای پیش من ادرس رو هم به همین شماره پیامک کن قبل از اینکه بتوانم چیز دیگری بگویم تلفن را قطع میکند . 🌿🌸🌿 《همچو نی مینالم از سودای دل آتشی در سینه دارم جای دل》 رهی معیری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هفتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _مامانی من گشنمه. با صدای نجلاء تکیه‌ام را از روی صندلی برداشتم. _تا دخترگلم صورتش رو بشوره منم صبحانه رو آماده میکنم. نجلا راهش را به سمت سرویس بهداشتی کج کرد . من هم برایش مربا و کره روی میز گذاشتم . _مامانی ؟ _جانم؟ _بابایی کی میاد دلم براش تنگ شده _میاد عزیزم ،چهارروز دیگه برمیگرده _چرا زنگ نمیزنه؟ من میخوام باهاش صحبت کنم. _عزیزم حتما تلفن پیشش نیست .بابایی هم دلش واسه شما تنگ شده .حالا هم صبحانه ات رو بخور ببرمت مدرسه من باید برم جایی _چشم نجلا را به مدرسه رساندم و خودم به سمت انجمن رفتم . وارد موسسه که شدم با سمیه گریان مواجه شدم. به سمتش رفتم .خانم های دیگر هم حال مناسبی نداشتند. کنار سمیه نشستم دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم _سلام عزیزم، چیشده؟چرا گریه میکنی؟ با چشمان بارانی‌اش نگاهم کرد _روژان، دوستم رو فقط بخاطر اینکه مححبه بود جلو چشم بچه هاش کشتند.بچه سه ساله اش از شوک نمیتونه حرف بزنه و حالش خیلی بده .بمیرم براش ! دوباره گریه اش اوج گرفت. حال متوجه شده بودم که چرا آنقدر حالش بد بود. خانمی که دیروز وحشیانه کشته شده بود دوست سمیه بوده! نمیدانستم که چه حرفی باید بزنم تا هم او آرام کنم و هم ناراحتی خودم را از آن اتفاق بروز بدهم. در دل از خدا مدد خواستم. ناگهان به یاد حضرت رقیه س افتادم. دستش را گرفتم و به یاد حضرت رقیه س با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: _منم یک دختر سه ساله میشناسم که بیشتر از بچه دوست تو ترسیده بود همه سکوت کردند و شش دنگ حواسشان را به من دادند _بعضی از شما قطعا داستان واقعه کربلا رو شنیدید. تو اسرای کربلا که به شام رسیده بودند.یک دختر بچه سه ساله بود که چه در کربلا و چه در مسیر رسیدن به شام، بارها کتک خورده بود و همه بدنش کبود شده بود. به یاد حضرت اشکهایم جاری شد، با این حال ادامه دادم. _اون دختر کوچولو هروقت سراغ پدرش رو میگرفت همه میگفتن رفته سفر. بعد از چندروز که کلی زجر کشیده بود به شام رسیدند . اسرا رو داخل یک خرابه جای دادند. دختر کوچولو با دیدن بچه های شامی به عمه اش گفت عمه این بچه ها کجا میرن عمه گفت میرن خونشون. دختر کوچولو گفت خونه ما کجاست؟عمه گفت مدینه. دختر کوچولو با شنیدن اسم مدینه به یاد پدرش و بازی هایی که با او میکرد افتاد.به عمش گفت بابام کجاست؟همه اونایی که داخل خرابه بودن متاثر شده بودند.عمه دوباره گفت بابات رفته سفر. دخترکوچولو گوشه خرابه زانوهاش رو بغل کرد و خوابید.انگار تو خواب پدرش رو دیده بود. از خواب که پرید اونقدر بهانه گرفت که صدای گریه همه بلند شد خبر به گوش دشمنانشون رسید. اون نامردها هم برای اینکه بچه رو اروم کنند یک طبق فرستادند به خرابه. بچه که پارچه روی طبق رو برداشت، با سر بریده پدرش روبه روشد گریه ام اوج گرفت. _با اون دستای کوچولوش سر رو برداشت و به اون بوسه زد و زجه زد . اونقدر بیتابی کرد که وقتی سرش رو، روی سر پدرش گذاشت دیگه صدایی ازش نیومد .همه فکرکردن خوابیده ولی وقتی سمتش رفتن و صداش زدن متوجه شدن که شهیده شده. اسم این دختر کوچولو رقیه بوده ،دختر حسین بن علی ع ،نوه پیامبرمون حضرت محمد ص. میدونی اون کوچولو چه زجری کشید ،وقتی میخواستن غسلش بدن .بدن کبود و پهلوی شکسته اش حتی اشک زن شامی که غسال بود رو هم درآورد. گریه ام آنقدر شدت پیدا کرده بود که دیگر سکوت کردم. بقیه هم همپای من گریه میکردند. دیگر تحمل جو داخل را نداشتم به حیاط پناه بردم. به سمت میز و صندلی گوشه حیاط رفتم. روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم و یک دل سیر برای سه ساله ارباب زار زدم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 وای ... 😰 احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم !! با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده ! 😭 همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون ! معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ست ! چند لحظه سرشو انداخت پایین و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود !! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ! با لبخندی که گوشه ی لبش بود از ماشین پیاده شد و جمعیتو نگاه کرد !!! قبل این که صدایی از کسی بلند شه رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم - سلام داداش یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند ! - سلام ، اتفاقی افتاده؟؟ نفهمیدم منظورش با منه یا با اون ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم ، فهمیدم که با من بوده ! دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم - از این آقا بپرس ! معرکه راه انداخته ! 😒 مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟ دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد ! - نه ، مگه کسی مزاحمت شد از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود ! 😤 آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود !! از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعاً احساس ترس کردم ! 😥 زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد !! قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده !! - اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟ یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط - نه آقاسجاد ! چیزی نشده ! صلوات بفرستید ... همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ، گفت - ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم ! و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه ! اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش ! جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم ! ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه با پوزخند گفت - حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی ! حرف قشنگات واسه رو منبره ! به خودت که رسید مالید زمین؟؟ اخماش بیشتر رفت تو هم ! - متوجه منظورت نمیشم دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟ 😠 - گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت ! صورتش از عصبانیت قرمز شده بود ! - نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد ! فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه ، گفتم شاید دُخـ.... قبل از اینکه حرفش تموم شه ، "اون" با مشت زد تو دهنش !! و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش !! یدفعه خیلی شلوغ شد ! از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم ! مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه ! همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو انگشتشو با تهدید تکون داد و داد زد: - یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی .... 😡 اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه !! اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم ! یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید ! همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون ! منو برد تو خونه و درو بست و خودشم اومد تو ! از دماغ اون داشت خون میومد !! 😥 منو ول کرد و دوید سمتش ! - ای وای آقا سجاد خوبی؟؟ ببین با خودت چیکار کردی مادر ! سرتو بگیر بالا ! الهی دستش بشکنه ... پسره ی بی حیا بهش گفتم فضولی نکنا !! گوش نداد که ! سرشو کشید عقب و گفت - چیزی نیست حاج خانوم ! - نه مادر بذار ببینم شاید شکسته ! -نه حاج خانوم ، خوبم چیزی نیست. مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم ! - مطمئنی خوبی مادر؟؟ به من نگاه کرد و گفت - دخترم برو یه پارچه بیار بذاره رو دماغش !! بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود !! جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧 - کجا موندی پس دخترم ؟ بچه از دست رفت !! با عجله در کمدو باز کردم ویه چیز سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم ! با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد !دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش ! پیرزن ، لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون ! یه گوشه نشستم ، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم . بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد - دخترم حواست به داداشت باشه ! من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم ! یه شام مقوی براش بپز خون زیادی ازش رفته یه چیز بخوره جون بگیره ! من رفتم مادر ... خداحافظ ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay