eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_نهم زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می دیدم،اما نمی توانستم احساساتم را برو
مسعود باشیطنت های همیشگی و ناتمامش و سعید با مهربانی هایش. دوبرادر دوقلوی غیرهمسان که نه چهره هایشان شبیه هم است ونه ادا و آدابشان. مسعود با آن قد دیلاق و چهره ی سبزه ی پرنمکش. اگر مادر بود حتما چشم غره می رفت که : - وااا. بگو ماشاالله، بچه ام قد رشید داره. ودست می برد بین موهای مشکی اش و سر آخر صورتش را هم می بوسید. این پنج سانت بلندتری اش از علی شده مهر رشادت.هرچند دو سانت آن به خاطر موهایش است که روبه بالا شانه می کند. چشم و ابروی مشکی اش به صورت سبزه اش حالت شیرینی می دهد، ولی تا جادارد حاضر جواب است.چنان شر و شوری به خانه می دهد که آجرها هم برای استراحت التماسش می کنند. شاید همین روحیه اش هم باعث می شود که خبط و خطاهای ریز و درشتش،گاه مادر را مضطر می کند و پدر را در سکوت فرو می برد و علی را به تلاش می اندازد. خداراشکر، معماری قبول شد؛رشته ایی که تمام انرژی اش را می گیرد و خسته اش می کند. برعکس سعید با آن صورت سفید و موهای قهوه ایی موج دار وریش هایی که خیلی خواستنی اش می کند. دخترسوم مادر حساب می شود و مادر دوم مسعود.همیشه فکرمی کنم اگر سعید نباشد، این مسعود را هیچ کس نمی تواند ترجمه و تحمل کند. به نظرم سعید با آن نگاه های عمیق و سکوت های متفکرانه اش باید فلسفه می خواند. هرچند که خودش معتقد است می خواهد طرحی نو دراندازد. عاشق خانه های قدیمی است؛ مخصوصا خانه مان در طالقان. قرار شده زن که گرفت به جای آپارتمان بروند در خانه ای کاهگلی که اتاق های دوری و طاق ضربی و تاقچه های پهن تورفته دارد،زندگی کنند. درهای اتاقش چوبی باشد و شیشه ها هم، رنگی لوزی لوزی. وسط حیاط یک حوض و دور تا دورش یک باغچه باشد.خودش کنار نقشه کشی هایش، مرغ و خروس و گاو و گوسفند را جمع و جور کند و زنش هم به جای موبایا بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند موبایل بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند. مسعود و علی هم دارند با سعید طرح شهرک کاهگلی را می ریزند. از تصور دفتر مهندسی شراکتی سه برادر و شهرکی که قرار است جدای از همه ی شهر ها با معماری سنتی بسازند، لذت می برم. قرار است خانه ای هم به من بدهند که وسطش حوض بزرگ فیروزه ای داشته باشد، با باغچه ای بزرگ و اصطبلی با چند اسب. موقع عروسیم داماد با اسب سفید بیاید دنبالم. از تصور اسب سواری ام با لباس عروسی خنده ام می گیرد. سعید سینی چایی به دست می آید : - همیشه به خنده، خبریه؟ بوی کیک هم میاد، اما خودش نیست؟! لبخندم راجمع می کنم و اسبم را در همان اصطبل خیالی شهر خوشبختی ام می بندم و می گویم : - من هم مثل شما همین سوال رو دارم. فقط فهمیدم که مامان واسه ی شما عزیز کرده هاش پخته و در مخفی گاهی دور از دسترس پنهانیده. - ((پنهانیده)) هووم. خوبه. فرهنگ اصطلاحات نوین. نترس همه مون مجبوریم طبق برنامه ی مامان جلوبریم. شکلات تلخی را باز می کند و می دهد دستم. - بخور... مثل حقیقت تلخه. دوست داشته باش! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
حقیقتاً دوست دارم بدانم نوشته‌های دفتر علی، خیالی است یا داستان جوانی که از اصل قضیه کناره گرفته و حالا احساسش فروکش کرده، با تسلط و تحلیل، گذشته‌اش را نوشته است. همیشه این دیر فهمیدن‌ها چقدر زجر آور است؛ وقتی می‌فهمی که زمان گذشته است و دیگر نمی‌توانی کاری انجام بدهی. قالیچه را بر می‌دارم. کتابم را زیر بغلم می‌گیرم و در پناه سایه‌ی دیوار حیاط دراز می‌کشم. اگر نمی‌ترسیدم که اهل خانه بیدار شوند، فواره‌ی حوض را باز می‌کردم و از صدای آب لذت می‌بردم. در این فضا حال و حوصله‌ی خواندن درباره‌ی تاریخ آمریکا را ندارم. کتاب را بالای سرم می‌گذارم که نبینمش. دستم را زیر سر ستون می‌کنم. بوی ریحان و تره حالم را جا می‌آورد. به قول مسعود: چینه دان احساسم پر از لذت می‌شود. خیره می‌شوم به قامت کشیده‌ی ریحان‌ها و برگ‌هایی که از دو طرف دستشان را باز کرده‌اند. ماچ صدا داری برایشان می‌فرستم که صدای خنده‌ی علی متوقفم می‌کند: _ حال می‌کنی‌ ها. لبم را تو می‌کشم و نگاهن را بالا می‌آورم، دمپایی می‌پوشد و می‌آید: _عشق‌اند این ریحون‌ها. با تعجب چشمانش را گشاد می‌کند _دیگه نه به این غلظت. این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغن کاری می‌کرد، دنیا خیلی قشنگ‌تر می‌شد. اصلاً کجا ظرافت و لطافت را می‌شود حالی این‌ها کرد. هر چند که هروقت دلشان بخواهد، قوه‌ی ادراکه‌ی تشخیص زیبایی‌شان بالاست. و الا که مثل بُلَها فقط نگاهت می‌کنند و تو باید ممنون باشی که قضاوتت نمی‌کنند. می‌نشینم تا علی‌ هم بنشیند. می‌گوید: _ خوشمزگی و خوش‌بویی‌شو قبول می‌کنم، اما درک لذت عشق را باید دفاع کنی. شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: _ تو دراز بکش و از زاویه‌ی دیدی که من داشتم چند دقیقه نگاه کن، بعد حست رو بگو. بلند می‌شوم و کمی از قالیچه فاصله می‌گیرم تا تمرکزش بهم نریزد. علی دراز می‌کشد؛ حالا دارم از بالا ریحان‌ها را می‌بینم. همه‌ی دست‌ها رو به آسمان بلند شده‌اند. چه با نشاط ... یاد باغچه‌ی طالقانمان می‌افتم. ظهرها و غروب‌ها با چه ذوقی سبزی می‌چیدم. دلم برای آن روز‌ها تنگ شده است‌. پدربزرگ وقتی سبزی می‌کاشت و به درخت‌ها رسیدگی می‌کرد، هم صحبتشان می‌شد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه‌ می‌کرد. گاهی همین‌طور که بیل می‌زد درد دل هم می‌کرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان می‌نشست و تسبیحش را به یاری می‌گرفت و لذت‌مند نگاهشان می‌کرد. فرق آن میوه‌ها و سبزی‌ها را فقط موقع خوردن می‌فهمیدی‌. کنارشان می‌نشینم. نوازششان می‌کنم. زیر دستانم تکان می‌خورند. حال خوشی پیدا می‌کنم. گروهی را هماهنگ به رقص وا داشته‌ام. می‌گوید: _ دارم کم‌کم حرفتو قبول می‌کنم. ریحانی را می‌چیند و همین‌طور که بو می‌کند رو به آسمان دراز می‌کشد. و زمزمه می‌کند : .... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون.‌ کاش می‌شد این درک و حس رو منتقل کنی‌ به بقیه. مگر چشم و گوش را از آدم‌ها گرفته‌اند که فریاد زیبایی طبیعت را نمی‌شنوند و نمی‌بینند‌. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت داده‌اند و دل به یک گل و سبزه نمی‌دهند. _ بعضی حس‌ها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمی‌تونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجه‌ای برای این فکر کردن نمی‌بینه. _ نهایتش رسیدن به خالق زیبایی‌هاست که توی خوشگل پر سوال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کله‌ی آدم می‌پرونی. متعجب بر می‌گردم سمتش: _ دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چه‌قدر خوشحال نشدی؟ برو بیار، فکر عاقبتت باش. هلش می‌دهم عقب و روی فرش می‌نشینم. کتابم را بر می‌دارم؛ و خودم را مشغول نشان می‌دهم. کمی در سکوت نگاهم می‌کند. محل نمی‌گذارم. صدایش را تحکمی بلند می‌کنه که: _ لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید بر می‌داشتی.‌ به خالق زیبایی‌ها قسم، اگر من تا برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت... کتاب را می‌بندم: _ خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحون‌ها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم‌. نرم می‌شود: _ لیلا جان! -برادر جان! استثنائا با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمی شوم. وخندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه می کنم. لب هم می کشد و سری تکان می دهد : - باشه باشه. منتظر باش! می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم و می گویم : - داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی می گفتی. مکثی می کند و می گوید : - خودت که اهل فکری، بقیه اش را بگو. سرم را پایین نی اندازم. - خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم. - خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه ی بعدی... - پس بهترین حالتش تحلیل سختی هاییه که داشتم. - بهترشد. گزینه ی سوم؟ با انگشتانم بازی می کنم و می گویم : - بازیم می دی؟ می گوید : - نه. گزینه ی دال را علامت بزن. و بلند می شود و می رود. دوست ندارم گزینه ی دال را پیدا کنم؛ هرچند که ذهنم مقابل ((دوست ندارم)) می ایستد. گزینه ی دال حتما صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موج هایش زندگی ات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_بیست_هفتم _تو عمیق نگر!نه بگو دیگه!من بیکارم اون میاد منو ببره سرکار!اقتصاد خودشون ت
مرگ پایان لذت‌هایی است که اگر نباشند زندگی خیلی‌ها لنگ می‌زند و اگر هم باشند زندگی رو به فساد می‌رود. آرش لذت زندگی‌اش تازه شروع شده است. همین که دیگر غصهٔ هر چه در دنیاست را نمی‌خورد برای من نشان این است که به آرامش رسیده است. پیرمرد همسایهٔ تراس نشین وقتی مُرد کسی نفهمید. یعنی بعد از دو روز که از دانشگاه آمدم تا سرم آرام بگیرد با صدای جیغ آنا پریدم سمت راه‌پله‌ها. پیر‌مرد بین راه‌پله و مقابل درب خانه خودش دمر افتاده‌ بود. پلیس دخترش را خبر کرد من هم به رسم ایرانی خودم رفتم تشییع مثلاً. ده نفر بودیم با کشیش و یک مامور حمل جنازه. آنا بدون سگش آمده بود و یکی دوبار هم ناخواسته آستین من را گرفت. دست خودم نبود شروع کردم به فاتحه خواندن و مدام نگاه می‌کردم ببینم دخترش چه‌طور است. خیلی با وقار رفتار کرد و من دیرتر از بقییه از سر قبرش رفتم. اگر آنا گیر نمی‌داد شاید برای شب اول قبر هم می‌ماندم. دلم برای حلوا و خرما هم تنگ شده بود ولی اگر کل اروپا هم می‌مردند بوی حلوا راهم نمی‌شنیدم. آنا ترسیده بود و آخرهای شب بی‌بهانه آمد زنگ زد. من آدم دلداری دهنده نبودم. چند کلمه‌ای کنار در هم‌کلامش شدم وچند جمله‌ای از خدا و محبت وبخشش و بهشت گفتم وهمین هم شد که یک دو ساعتی آنا از دینم پرسید و آن‌قدری کشید حرف‌هایم که خوابش گرفت. آرام شد و رفت. آرامشی که همه دنبالش به در و دیوار می‌زنند و پیدایش نمی‌کنند. آرش درودیوار و در و داف برایش مهیا بود. پول برایش ارزش نداشت بس که راحت در دست داشت؛ اما این‌ها برای آرش اسباب بازی بود و او بزرگ شده بود. خیلی بزرگ و همین‌ها بود که اذیتش می‌کرد. کوچکی دنیا و بازی خوردن آریاو... اذیتش می‌کرد. امشب سرشار از آرشم. دلم می‌خواهدش و نمی‌توانم برای یک لحظه هم داشته باشمش. نمی‌دانم چرا اما تماس می‌گیرم با آریا. صدای نفس‌هایش را که می‌شنوم آرام برایش حرف می‌زنم. روزهایی که کنار آرش در آزمایشگاه بودیم و... آن‌قدر که صدای گریهٔ من و آریا می‌شود تمام کلمات مکالمه مان. آریا آرام که می‌شود نفس می‌گیرم تا بخوابم، اما قبلش می‌گویم آرش به حساب من خیلی پول ریخته است. می‌خندد و می‌گوید:حتماً بهت گفته چکارش بکنی .دفعه اولش نبوده. صبح باید به شهاب بگویم برود دنبال ثبت موسسه‌ای به نام آرش. آرش، با پسوند بهمن مصائبی. همان شهیدی که آرش بچه‌اش را از میان خیابان به آغوش کشید و خودش جان داد. باید همسرش را پیداکند و اجازه بگیرد. تا خود صبح جان می‌کنم و بعد از نماز خواب به چشمانم می‌آید. چند ساعت نشده حس می‌کنم روشنی زیاد چشمانم را اذیت می‌کند. رد نور را که می‌گیرم، به پنجره‌های بی‌پرده می‌رسم، کلافه می‌نشینم و به این فکر می‌کنم که کِی آمده‌اند پرده‌ها را باز کرده‌اند و من اصلا نفهمیدم! بلند می‌شوم و رختخواب را جمع می‌کنم. —سلام! چشممون روشن! رو بر می‌گردانم، لبخندش کنار در اتاقم مزهٔ تیکه‌اش را می‌برد. مقابل هم می‌نشینیم به خوردن صبحانه. —از درس و بحث چه خبر؟ این را پدری می‌پرسی که نگران باشد. اتفاقات این مدت تراز زندگیم را به هم زده است. لقمه‌ام را قورت می‌دهم و می‌گویم :نفس‌گیر! قاشق عسل را روی نونش می‌مالد. —قبلاً شب‌ها حتماً می‌دیدمت! این مدت یا نیستی ،یا خوابی‌، یا توی اتاق و درس. استکان چایی‌ام را می‌گڋارم زمین. —مادرت نگران حجم درس و کارته. این‌بار که می‌آیم لقمه را قورت بدهم گیر می‌کند، لیوانم را بر می‌دارن وسر می‌کشم، داغیش اذیتم می‌کند، پدر عقب می‌کشد و تکیه می‌دهد. سفره را تا می‌زنم روی نان‌ها تا خنک نشود. استکان کمر باریک خالی را از مقابلم بر می‌دارد و می‌گوید:خودتو این‌قدر اذیت نکن بابا! قوری را بر می‌دارم و خم می‌کنم روی استکان‌ها، شیر سماور را باز می‌کند تا نیمهٔ خالی را پر کند. —مادرت خونه نیست، خیلی بده‌ها...! الآن دقیقاً همین از ذهنم گذشت. استکان را بر‌می‌دارم و دنبال خرما چشم می‌گردانم،باید بگویم که خوبم! می‌پرسم:شما پردهٔ اتاق رو باز کردید؟ سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:مجبورم کرد، می‌گه پرده‌هات دیگه بهش دهه افتاده،پوسیده!پول ریختم به کارتت،برو بخر تا بدوزه. دهانم می‌سوزد:من پرده بخرم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
به تاسف سر تکان میدهد. هنوز عادت داغ خوردن را ترک نکرده ام. _نه!شما پارچه پرده بخر. _کار زنونه؟ _خرید و بازار رفتن کار مردونه است؛سلیقه و زیباشناسی در خواست زنونه،که الآن درخواستش رسیده و شما هم انجام میدی! سعید را به کمک طلبیدم و راهی شدیم برای خرید. راسته پرده فروشها بود و پُر از زن. یکی پرده میخواست برای خانه اش،سه نفر بادیگارد همراهش بودند برای رفع اوقات بیکاری!میگویم:سعید من آدم بازار نیستم! _بحث بازار نیست!میخوای خودتو راحت کنی بهانه میاری! پرده گلدار درشت که قطعا نمیخواهم،خط خطی هم که نمیخواهم،سعید راحتم میکند به پارچه سبزی که کمرنگ است و گل های ریز دارد بعضی نقاطش. اما نمیگذارد راحت از گیرش در بروم. نمیگذارد بروم سر مزار آرش. نمیگذارد تماس آریا را جواب بدهم. مجبورم میکند همراهش بروم باشگاه و کاری با بدنم میکند که تک تک سلولهایم رسوبهای سمیشان را دو دستی تحویل میدهند و التماس میکنند برای لحظه ای سکون. بعد از تمرین هم با اصرارش میرویم خانه شان برای شام. سعید از جمله ورزش کارهای تحریمی کشورمان است. وقتی چند میلیارد خرج دو تیم پایتخت نشین میکنند طبیعتا برای قهرمانهای رشته های دیگر گرد و خاک ته خزانه میماند. خانه ساده مستاجری برای قهرمانی که مدال آورده و کلی قرض و وام روی دوشش است قابل مقایسه با ماشین های چند صد میلیونی فوتبالیست هایمان نیست که. _ببین خودت رو اینجا گیر انداختی!اونور هم درستو میخوندی هم مربی بودی. لب برمی چیند و میگوید:فقط هم حال و روز من نیست. تا پای این مسئولا رو نگیریم و از روی صندلی نکشیمشون پایین اوضاع کار و زندگی ماها همینه. تو ورزش فقط فوتبالیستا. والا ماها ده تا مدال هم بیاریم همینه. _اگه دعوت اونور رو قبول کرده بودی الآن حقوق و کارت آینه دق نمیشد برات! بشقابم را برمیدارد تا میوه بگذارد و میگوید:یه چیزی به نام مالیات هست اونور که چهل،چهل و پنج درصد درآمد نازنینتو شامل میشه. یه چیز دیگه هم هست به نام اسراییل که این مالیاتای اروپا و آمریکا میره سمت اون آدم کشا. من جلوی ورزشکارشون بازی نمیکنم و مدال طلارو که این همه اردو و سختی میکشم رو واگذار میکنم،اون وقت برم خرکاری کنم و پول بهشون بدم که خرج بمب و موشکشون کنند و تهدیدمون. بی غیرت نیستم،آدم هم هستم. همین مستاجری و موتور شرف داره به دم و دستگاهشون. میپرسم:تاریخ مسابقات کیه؟ _میخوای بیای برای تشویق؟ مسخره ام میکند بی وجدان! _چهارتا مشت و لگد زدن که تماشاچی نمیخواد! _لابد چهارتا مواد رو از این شیشه تو اون شیشه ریختن هشت سال علافی میخواد! خانمش که می آید سکوت میکنم. با لبخند شستش را بالا می آورد برای آنکه خفه ام کرده است. زن خوبی دارد این سعید که با این همه سختی و بود و نبود و بی پولیش همیشه پشتیبان بوده است. چند سال است که یکی دو سه تا از کشورها دعوتش میکنند برای مربی گری و سعید ترجیح داده بماند و بروبچه های کوچه پس کوچه های خودمان را آموزش بدهد. شب خوبی میشود اگر بگذارد این هفته را راحت سرکنم که نمی گذارد. برنامه ام را میگیرد و با اختیار خودش پر میکند. اعتقاد دارد اگر ورزش نکنم بین مواد آزمایشگاهی تجزیه میشوم. از دست سعید که خلاصی ندارم هیچ،گیر مادر هم افتاده ام. مادر ملافه های رختخوابم را هم عوض میکند،اتاقم را با احتیاط به هم میزند و مجبور میشوم کنارش بمانم و یک گردگیری حسابی میکنیم. روسری اش را پشت گردنش گره زده است و افتاده به جان زندگی من. تمام کتابهای کتابخانه را به هم میکوبم تا خاکش تکانده شود. کل کامپیوتر را باز میکنم و به هم میریزم. گردگیری میکنم و هر بار هم دستمال را توی آشغالی می اندازم. قالی اتاقم را میبرم توی حیاط و میشویم. شیشه ها را پاک میکنم. منتظرم ترم شروع شود بروم دانشگاه استراحت کنم!اهل صبر و مدارا نیستم!زیر لب گاهی بلند بلند شعر میخوانم و وسطش غرغرهایم را هم میکنم که مادر هم میخندد و هم دوسه باری تنم را با جارو می تکاند. چینش همه چیز را با اخم عوض میکنم و نتیجه اینکه ظاهرا دنیا عوض میشود و مثل بارباپاپا،اما این یک کارتون بود و دروغ!اصل این است که من و درونم سرجایش است. کارها که تمام میشود با سیتی چای می آید کنارم و چهارزانو می نشیند. میل و کلاف بافتنی اش را جلو میکشد،عینک دور قهوه ایش،چشمانش را پوشانده است و ابروهای درهم کشیده و لب های باریک،نشان میدهد که دارد فکر میکند. _برای کیه؟ لبخندی حواله ام میکند و بالاخره لب باز میکند. _رنگشو دوست داری که؟این همه نبافم بعد بگی خوشت نمیاد! چشمم رد دستان سفیدش را میزند که تند تند نیل نقره ای را دور نخ کرم قهوه ای میبرد و می آورد و دانه ها را رد میکند. چایم را قورت میدهم. _ای جان!نه،این چه حرفیه! _میخوام برات برم خاستگاری سارا! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سارا کجای زندگی من بود الان؟!جوابی نمیدهم و می روم سمت آشپزخانه. مجبور میشوم برای اینکه ذهن مادر را منحرف کنم،کمی طول بدهم. استکان برمیدارم،قوری چای را برمیدارم،خرما و نبات برمیدارم اما پا از آشپزخانه بیرون نگذاشته مادر با همان حس خودش ادامه میدهد:دختر آقای غیوری،دوست پدرت،میشناسیش که؟ فرار فایده ندارد. برای در امان ماندن،محکم ایستادن و مقاومت عین عقل است؛تکیه میدهم به چارچوب آشپزخانه. دوباره می پرسد:یادت اومد؟ _کیو؟آقای غیوری یا دخترشو؟ دستانش از بافتن باز میماند و نگاهش را که از بالای عینک به من می اندازد،پیشانی اش چین میخورد. _بدجنسی نکن میثم!مگه دخترشونو دیدی؟سارا رو میگم! شانه ای بالا می اندازم:نه به جان احمد!اصلا مگه دختر دارن؟ _پس چی میپرسی؟یه دختر عین ماه! راه می افتم سمت اتاقم و میگویم:پس به درد من نمیخوره! _چرا؟! _چون من خورشید میخوام! قبل از بستن در اتاق تعظیم گردنی میکنم و فرار از آنچه که به زور،میخواهند تقدیر شود و من شاید تسلیم تقدیرات خالقم بشوم اما زیر بار دست نوشته های دیگران نه!مرا چه به زن داری!من الآن سر تا پا غرق کار علمی هستم. از این آزمایش به آن آزمایش!از این گزارش به آن ارائه!از این مقاله به آن کتاب. هرچند که خودم هم میدانم این ها برایم بهانه است و روحم به این چرخش و پرش زندگی نیاز دارد اما باز هم فرار میکنم. گاهی که فشار زیاد میشود میگویم بیخیال دکترا! چه داخل چه خارج!مثل همه برو سر کار و ازدواج کن و تمام. به قول شهاب به درد نمیخورد این حرفها!بیخیال وضعیت علمی و پیشرفت. تو هم مثل خیلی ها دنبال آسایشت باش! دستم را میبرم طرف دستگیره که در باز میشود و اگر عقب نکشم صورتم صاف میشود!مقابلم ایستاده با ده سانتی کوتاهی،نگاهی به لباسم میکند. _کجا شال و کلاه کردی؟ دستم را پشت سرم میگذارم. کوتاه میگویم:بهشت زهرا! رو برمیگرداند و از مقابل در اتاقم کنار می رود. _داشتیم صحبت میکردیم! باید بمانم یعنی. میگوید:در ضمن زیربار دلیل های بی خودت هم نمیرم. دلیل که از نگاه طرف مقابل بی خود باشد،دبگر راه دست و پا زدنِ تو هم بسته میشود،محکوم به گوش کردن هستی! دنبال یه راه حل هم کلامی غیر مغلوب میگردم. کسی نمیداند که در ذهن من چه غوغایی است. مینشینم کنارش و میل بافتنی اش را برمیدارم تا برندارد و ببافد،با غیظ میگوید:حواست هست!میشنوی اصلا؟ نگاهش میکنم و نفسم را بیرون میدهم:حداقل یکی دوسال دیگه صبر کنین،با این شرایط جدید یه کم خودم رو پیدا کنم،میگن پروژه دکترا یه مقدار سخته،آزمایش ها که بگذره و دو تا مقاله که چاپ بشه کار سبک تر میشه! اون وقت میشه تدریس هم برداشت. _هر بار یه بهونه ای میاری. گفتی امتحان جامع که بدی کارت سبکتر میشه! جا میخورم از این صراحت کلام. میل را از دستم میگیرد و دوباره نخ کلاف را دور انگشتش میپیچد و مشغول بافتن میشود،با دست رد نخش را میگیرم تا نگاهم کند. تند تند میبافد،نمیخواهم ماندنم را التماسی برای درخواستش بداند اما طاقت ناراحتیش را هم ندارم. اخمهایش را باز کند هم کفایت میکند. میخواهد دوباره نخ را دور انگشتش بپیچد اما دست من مانع است،میکشد و من نمیگذارم. _مامان جان! فخش اگر میداد بهتر از جمع کردن لب ها و سرتکان دادن های پر تاسفش است. نخ را محکم میکشد،رها نمیکنم،نمیدانم فهم چیست که پدرها در ما نمیبینند و مادرها توقعش را میکنند. فقط میفهمم که در مدرسه و دانشگاه پیدا نمیشود. الآن حوصله ندارم که کمی سربه سرش بگذارم تا اخم و حرفش را بشنوم. _عزیزمی!من نشستم که! چهارزانو مقابلش مینشینم و میله ها را از لای دستانش در می آورم،آنقدری هستم که نخواهد رفاقتش را بهم بزند،بافتنی اش را پشت سرم میگذارم. _شما چرا ناراحت شدی؟خب زن خرج داره مادر من!دختر مردم،حالا هرکی،دلش به چیِ من بند باشه؟ _همه دلشون به چی هم بند میشه؟ به چی؟واقعا چه چیزی این وسط مثل لحیم به هم وصل میکند؟درگیری هایم را میداند و همیشه پای همه بودنها و نبودنهایم میماند و آزادم میگذارد که زیر سایه محبتش با خودم و اطرافیانم کنار بیایم. _یه فکری به حال زندگیت بکن. درس همه دنیات نباشه! خودم هم دلم میخواهد زندگی کنم. درسها چنان محاصره میکنند که گاهی باید تونلی زیر زمینی زد به هوای آزاد. کی بدش می آید از اینکه برود دنبال نیمه دیگرش. آنهم دانشجو جماعت که روز و شبش پر از همراهی جنس مخالف است و خواه ناخواه ذهنش درگیر!اما باید که یک راهی نشان بدهند برای نفس عمیق کشیدن! مادر که دیگر ادامه نمیدهد و بلند میشود من هم راهی میشوم. با آریا قرار دارم! هر چند که تذکرهای گاه و بیگاه مادر خوره ذهن و زندگیم میشود! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_دوازدهم _عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون.‌ کاش می‌شد ا
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک بر می گردند. علی روزنامه ای را که خریده باز می کند. مادر اشاره ای می کند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند می شود و روزنامه را دست سعید می دهد : - لیلا بیا کارت دارم. می رود سمت اتاق، حرکات و نگاه ها عادی نیست، با تردید می پرسم : - چی کار؟ مسعود و سعید خودشان را مشغول حل جدول نشان می دهند. - هیچی بیا می خوام ببینم نظرت درباره ی اینایی که خریدیم چیه؟ جانمازم را کناری می گذارم و دنبالش می روم : - چی؟ لباساتون؟ الان ازم می پرسی که خریدی؟ قبلش باید می گفتی همراهتون می اومدم. در را پشت سرم می بندد. نفس عمیقی می کشد و می رود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه در می آورد و می گوید : - دست شما رو می بوسه. پارچه ها را روی تخت می گذارد. تازه متوجه نقشه شان می شوم. می گویم : - عمرا من این ها رو بدوزم. کنار تخت می نشینم و پارچه ها را یکی یکی بر می دارم : - چه عجب سلیقه به خرج دادید! علی آبی راه راه سفید را برمی دارد : - اینو سعید انتخاب کرده. و بعد به پارچه ای که خط های باریک سبزدارد اشاره می کند : - من و مسعود هم مثل هم گرفتیم. - مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید! پارچه را روی تخت می گذارد : - من که سلیقه ام همینه. مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت. به تخت تکیه می دهم و دستم را زیر سرم ستون می کنم : - اونوقت بقیه اش؟ - هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی می خرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بی کار بشید و این حرفا. زل می زند توی چشمانم و محکم می گوید: - خریدهامون رو پس دادیم و اینارو خریدیم که تو جوون ایرانی بی کار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کُره که کمتر نیستیم . همین طور نگاهش می کنم . من حرف ها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهی اش را بلغور می کرد . نمی دانستم به این زودی سرخودم آوار می شود . زیر چشمی نگاهش می کنم و می گویم : - دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الان دانشمندامون ، روسنج هم اختراع کنند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
علی همان طور که مقابل آیینه موهایش را شانه می کند می گوید : - اختراع شده. سنگ پای قزوین. با دلخوری می گویم : - علی من این همه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟ - اوه، انگار داره کوه می کنه. داری دو صفحه درس می خونی دیگه. - با شونه ی من شونه نکن. گوش نمی دهد. عطرم را هم بر می دارد و زیر گلویش می مالد. مقابل این همه اعتماد به نفس فقط می توانم چشم غره ای بروم. صبر می کنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چقدر ادامه می دهد. فایده ندارد. کوتاه نمی آید. دادم بلند می شود: - مامان! مامان! بیا این پسر تو از اتاق ببر. می روم سمت در که سعید در را باز می کند و پشتش هم کله ی مسعود که می گوید: - زنده ای علی؟ خودتی یا روحت؟ سعید با آرنجش مسعود را هل می دهد به عقب و دوباره در را می بندد. از کارشان تعجب می کنم. علی تکیه داده به دیوار و می خندد. نگاه موشکافانه ام را که نی بیند، سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید : - لیلا! می خواهم چند لحظه حوصله کنی و حرفامو بشنوی. دلم می خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم . گنگ تر می شوم و از تغییر حالتش جا می خورم. چیزی درونم را به آشوب می کشد. مکث می کند. حالم را می فهمد که حرفش را نیمه رها می کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل خواهم نیست. به دیوار روبه رویی اش تکیه می دهم و آرام سر می خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آنکه نگاهم کند می گوید: - گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی ؛ اما از شیرینی و تلخی اش سهم می بری. آب چشمانم را قورت می دهم تا اشک نشود. - تو زندگی همه ی مردم سختی و گرفتاری هست. همه ی آدم ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ امابرای بعضی، مشکل ها بزرگند وبرای بعضی کوچیک، از نگاه هرکسی مشکل خودش بزرگه وبرای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی آورم که یک طرفه بگوید و یک نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می دهم و می گویم: - مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می دهد و نگاه از فرش برمی دارد و به قاب خاتم بالای سرم می دوزد : - تو یه نکته رو ندید می گیری! این که مشکل هرکسی بزرگ تر از ظرفیت روحی اش نیست. هر چند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. - نسبت تناسبی حساب می کنی علی؟ - آره دقیقا، هر کسی مثل یه کسر بخش پذیره! صورت و مخرجش باهم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی خواهم خاص باشم: - اما همه ی کسرها بخش پذیر نیستن؛ گاهی تا بینهایت اعشار می خورند. چشمش را می بندد و سکوت کوتاهش را می شکند: - چرا تقریب نمی زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه ی خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می کنی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1