eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
732 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هشتاد_هفتم انجمن یک سخنران دعوت کرد با کلی حرف. هرکس که اهل فکر و مطالعه نبود را آچ
انگلیس نمونه‌ای است که کشورش را با تمام فرهنگ سازی اداره می‌کند و نه با قانون. متناسب با فرهنگ تمام زیر و بم‌های مورد نیازش را بنا می‌کنند. حتی با فرهنگی که در رسانه‌ها به کار می‌برند رای و کاندیدا جابه‌جا می‌کنند. رسانه‌ها در حقیقت دارند همین کار را می‌کنند؛تغییر فرهنگی مردم و جوامع. آخرش هم شبیه خودشان می‌کنند مردم کشورهای مختلف را و به تاراج می‌برند دار و ندار ملت‌ها را. آن حسی که دارند خرج دفاع از حیوانات می‌کنند خرج آدم‌کشی در دنیا کنند. برای سگ ستیزی سر و صدا می‌کنند برای گورهای دسته جمعی در کشورهای اطراف ما هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهند. از مسعود همین را شب می‌پرسم که میگوید:چون خدا دور از دسترسه. وقتی حرفش رو زمین می‌زنی هیچ اتفاقی نمی‌افته. چون خدا خودش مقصره،صبر می‌کنه حال کسی رو که خطا میکنه نمیگیره،کسی هم حسابش نمی‌کنه! مسعود با چنان خونسردی این حرف‌های حکیمانه‌اش را میزند که من تا چند لحظه نگاهش میکنم. فقط میتوانم زبانم را به پشت دندان‌هایم بکشم و لب فشار دهم. مسعود بهتم را که می‌بیند تلخندی می‌زند و میگوید:ببین تو خیلی شیرین فکری!من جای خدا بودم یکی حرفم را زیر پا می‌گذاشت خوردش می‌کردم درجا. اون‌وقت میدیدی عالم چه گلستانی میشد. _حالاش که اینطور برخورد نمیکنه داد همه بلنده که اجبار نه اختیار. بعد هم حرف گوش کردن از ترس که لطفی نداره. خنده‌اش تو فضای اتاق می‌پیچد و من را هم کلافه میکند. حال و قال مسعود سیصد و شصت درجه‌ای است. واقعا چه مدل عجیبی دارد عالم ما. خدا آزادی میدهد تا آزاده در بیاییم و این را خوش دارد. هرچند میلیارد میلیارد چپ بروند. انسانی به درد خدا میخورد که خودش را تربیت کرده باشد! _پس بذار خودش خدا باشه تا یه آدم عوضی مثل من هم شاید دلش یه روزی بچرخه و برگرده. کسی چه میدونه؟اما نتیجش وحشتناکه. چند میلیارد کافر. آرام برای خودم زمزمه میکنم،هرچند که مسعود میشنود:اما نتیجه‌اش آدم‌های بی نظیر و غیر قابل وصفیند. حالا چه یه نفر،چه چند نفر! نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صفحه برمی‌دارد و خیره بالای سرش می‌شود و لب می‌زند:چه لذتی می‌برند این آدم‌ها! این جمله مسعود اینقدر برایم عجیب است که تا ارتباط بعد هم خیلی حرفی برای گفتن ندارم و مسعود خیلی حرف دارد. بگذریم که اینقدر زشت اخلاق هستم که شور حرف زدن یک زن را با تکان‌های بیخودی و نگاه نکردن به صورت‌های پُر کلامشان لِه کنم و سر آخر آن بنده خدا به این نتیجه برسد که فقط تعریف کند و درخواستش را پشت زبان کوچکش نگه دارد،شاید در گام بعدی برایش فرج شود! _میثم! نگاهش میکنم. نمیدانم سحر همین‌قدر که من میبینم زیباست یا در نظر من اینطور جلوه دارد! _ای جان! دلم می‌خواهد حرف بزند. صدایش را هم دوست دارم. آرامم می‌کند! _میثم جان! خودخواهانه می‌خواهم فقط من را نگاه کند و فقط با من حرف بزند: _جونم! اخمی که دوتا ابرویش را به هم نزدیک می‌کند را هم دوست دارم. این تجربه اول بودن با کسی که قرار است برای همیشه با او باشی و تصویر کس دیگری در ذهنت نیست خیلی می‌چسبد. می‌خواهمش! _اِ...‌بد نشو میثم! من بدم؟من بدم؟من شاید وقتی با تو نبودم بد بودم،اما الآن بهترین حال و رفتار و حس دنیا را دارم! _عزیز منی! لبی به کلافگی برمی‌چیند. خودم میدانم دارم چه بلایی سرش می‌آورم. فقط حیف که نمی‌داند دارد چه بلایی سرم می‌آورد! _سرد نباش دیگه. بعد چند روز اومدی دلم یه ذره شده بود! _چون خرم! دستان زیبایش را مقابل دهانش می‌گیرد و لب می‌گزد:هییعع،خاک بر سرم!دور از جون!میثم خوبی؟ اصل حرف را میزنم:نه به جان خودم. چند روزه ندیدمت مشاعرمو از دست دادم. آدم خر نباشه میشه چند روز بدون مسکن با درد زندگی کنه؟ لبخندش خون سیاهرگم را هم تسویه میکند و بدنم جان می‌گیرد. _فدات بشم. من از این کلمه بیش از حد بدم می‌آید:لازم نکرده. من فقط نگات میکنم شارژ بشم بتونم زندگی کنم. _دیگه در مورد خودت اینطوری حرف نزنیا! _چی؟ _اااا نگو! _بابا من حاضرم هر چی تو محبت داری بار من کنی. هرچی کار داری سوار من کنی فقط به شرطی که باشی. سحر بیا قید جهیزیه و خونه رو بزنیم بریم سر زندگیمون. یه اتاق خونه بابا اینا،اصلا اتاق خودم رو آماده کنیم بریم سر زندگی. _میشه یعنی؟ _بله که میشه!این نمیشه که من هروقت که میرم خونه تو نباشی! _منم! _خب بیا تو راضی شو بقیه با من. _میثم! _جون دلم! _بعد چی میشه؟ _همه چی من و توییم. تو میشی نفس من،منم میشم هرچی تو بخوای. چشمانم دیگر از زور بی‌خوابی به اشک نشسته‌اند‌. میگویم:ببین من یه چند دقیقه‌ای بخوابم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
_اصلا من موندم چطور با این همه خوابی که تو چشمات نشسته بیدار موندی. بخواب من برم موقع شام بیدارت میکنم. _نخیر. شما هیچ جا نمیری. میمونی برای من حرف میزنی و شعر میخونی تا چند دقیقه چشمای من استراحت کنند. راستی چند روز پیش گفتی میخوای یه رمان رو شروع کنی چی شد؟ _اِ یادت مونده!شروع کردم. دارم رمان تو رو می‌نویسم میثم! لای پلکهایم را باز میکنم. قبل از آنکه حرفی بزنم دست میگذارد روی چشمانم و میگوید:شما بخواب من برات بگم. _از این رمانای اینترنتی که همه جا رو پر کرده و فقط بغل و ماچ و بوسه و عقده‌های دخترونه توشه که نیست؟ _نه بابا آدم عاقل که اونا رو نمیخونه. دارم رمان لذت رو می‌نویسم. _از این رمانای خارجی که همش تنهایی و شرابِ نیست که؟ _میثم! خوب است که دستانش نمی‌گذارد چشمانم را باز کنم تا لذت محبت دستان گرمش تمام شود. زیر لب زمزمه می‌کنم:آفرین. ولی حتما توش بنویس که لذت یعتی سحر. لذت باید اختصاصی باشد،انفرادی باشد،هزار چشم او را نظاره نکرده باشند. لذت نباید کوتاه و دم دستی باشد که با دومن آرایش و سه من موی رنگ کرده و هیچ دست لباس التماس کند که توجه ببیند. لذت باید مُشک باشد و عطرش از وجودش تراوش کند. لذت باید مدهوشت کند نه اینکه تازه قوای جسمانی را به هوش بیاورد و گند بزند. تمام نشدنی باشد. عمیق باشد؛سحر باشد. حتما بنویس تازه اینا یه کوچولو از لذتیه که خدا به ما آدما داده. و الا اصل لذت یه چیز دیگه است. لذت را باید یک بی نهایت تعریف کنه که عمق وجودی من انسان را می‌فهمه. لذت را باید خدا تعریف کنه که انسان را تعریف کرده نه یونسکو. بنویس لذت سکس نیست،شراب نیست،پول نیست،شهرت نیست،مدرک نیست... بنویس لذتی که به آغوشی بیاید که خدا نخواهد به خیانتی هم میرود. این ها همه‌اش هوس است. هوس وقتی تمام میشود دنبالش غصه و حسرت می‌آورد. بنویس لذت سحری است که من و تو کنار هم بایستیم رو به سمت مرکز زمین و چشم به آسمان داشته باشیم. به محبت و بخشش خالق زمان و زمین. لذت را در جوان ایرانی ببین که وطنش را به کوه طلا هم نمی‌فروشد چه برسد به آرامش خیالی بودن در آمریکا و اروپا. لذت سحر و میثم اینه که خدا دستشون رو بگیره. لذت هنین دست خداست اصلا... _گفتم میخوام رمان بنویسم پسر خوب نه مقاله. اما خیالت تخت،یه جوری مینویسم که همه زندگی رو پر از لذت ببینند. پر از خدا... برای آریا تولد گرفته‌ایم. درستش این است که بگویم آریا تولدش را کنار مزار آرش گرفت. دور قبر خلوت میشود برمی‌گردیم و کنار قبر می‌نشینیم. همه زفته‌اند و ما چهار نفر ساکت داریم به دار و درخت بهشت زهرا نگاه می‌کنیم. کمی عقب تر لب قبری می‌نشینیم و متن سنگ مزارش را میخوانم. شهاب سنگی برمی‌دارد و روی قبر می‌کشد. دیروز بالاخره آریا آپارتمانش را فروخت و سپرد تا خانه‌ای مناسب یک شرکت پیدا کنند. سی میلیون را به حسابش ریختم تا خودش مدیریت کند و قول داده‌ام که در کارها کنارش باشم. وخید هر چند دقیقه به موبایلش نگاه میکند و سکوتش عجیب است و آخرش هم که موبایلش زنگ میخورد فاصله می‌گیرد و می‌رود. علیرضا میگوید:شهاب پارک علم و فناوری چی شد؟ _ورودمون که قطعیه. فقط همین را میگویم و بقیه مهندسی ذهنیم را نگه میدارم برای وقتی دیگر. طراحی اندیشه جهانی شرکت را باید اول در ذهنم تثبیت کنم تا برای ارائه دست پر باشم. فعلا دارم بچه‌های شهرهای مختلف را رصد میکنم تا راضی‌شان کنم شعب دیگر شرکت را بزنند. دارم به مسعود فکر میکنم که باید برگردد و مدیریت یک شعبه را هم او دست بگیرد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
خیلی کارها دارد در ذهنم دور میزند که‌... دختر بچه تپلی با موهای بافته شده آرام جلو می‌آید. به مزار آرش که می‌رسد می‌شناسمش. چندین بار سر مزار آرش با مادرش آمده بود. ترسیده نگاهی بین ما که خیره خیره نگاهش میکنیم می‌اندازد. چشمان درشت و سیاهش را چندبار بین ما می‌چرخاند. شهاب با صدای بچه‌گانه سلامش میکند و دختر که انگار منتظر یک نرمشی بوده آرام خم میشود و دستش را روی مزار آرش دراز میکند. تازه شاخه‌های گل محمدی را میبینم که روی قبر می‌گذارد. خجالت زده پا عقب می‌گذارد تا برود که سنگ کوچکی زیر کفشش می‌رود و تعادلش را از دست می‌دهد. نیم خیز میشوم تا بگیرمش. دستهای شهاب دخترک زیبا را در بر می‌گیرد. بغض میکند و لب برمی‌چیند. شهاب بغلش میکند و بلند میشود. نگاهم می‌گردد دنبال صدایی که شنیده‌ام. زن چادری چند متر عقب‌تر ایستاده و نگران،کودک را نگاه می‌کند. شهاب پا می‌گیرد سمت زن جوان و ذهن من می‌رود به شهید بهنام که آرش برای نجات کودکش،جانش را داد. دختر سر به شانه شهاب می‌گذارد. چشم به عکس خندان آرش که در قاب به درخت تکیه داده است می‌دوزم. بوی گل‌های محمدی آرامم می‌کند. شهاب که از پیش زن می‌آید حدس ما به یقین می‌رسد. دوست دارم دختری را که زندگیش را مدیون آرش است،دوباره ببینم،اما زن کودکش را گرفته و رفته است. صدای صحبت کردن مسعود توی سرم می‌پیچد. خیالاتی شده‌ام بس که این روزها درگیر زار و زندگیش بوده‌ام. فریده مسعود را دیوانه خودش کرده و مقاومت هم کرده سر ماندن. هیچ استدلالی هم نتوانسته راضی‌اش کند از ایران برود. گفته بود هرچقدر هم که آن‌طرف آباد باشد من دلم می‌خواهد که کشور خودم را آباد کنم. از هندی و ژاپنی که کمتر نیستم. مسعود هم باید برای ایران بماند نه برای کسانی که می‌خواهند یک ایرانی روی زمین نماند. شهاب صدایم میکند. از افکارم بیرون می‌آیم و سر بلند میکنم. صورت سرخ و چشمان متورم مسعود آخرین تصویری است که منتظر بودم ببینم. زانو میزند کنار آرش و دست میکشد روی سنگی که تمیزیش نور خورشید را منعکس میکند. دستان سحر را میگیرم و از پشت صفحه لپ‌تاپش بلند میکنم. مقابلم که می‌ایستد چشمانش دریای اشک شده است و مواج. قطره‌ای سرکشی میکند و راه می‌گیرد روی صورتش و دلم را به تلاطم می‌اندازد سرش را پایین می‌اندازد و آرام نجوا میکند:من این پایان رو دوست دارم میثم‌. قلمش را میبوسم. دستش را میبوسم. می‌رویم تا کنار پنجره اتاقم و شکوفه های تازه درآمده درخت سیب را نشانش میدهم و لب میزنم:من هم این پایان رو دوست دارم. آرش و آریای آرام و عروسی فردا شب شهاب و بابا گفتن دخترش رو دوست دارم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_پنجم شهر مي بينيد، مي دوني چيه؟ شما اول شنيديد، بعد حركت كرديد. از مردمش هم
گاهي پناهت مي شود يك ديوار؛ كه سردي و بي تحركي اش نشانه ي بي پناهي خودش هم هست، گاهي مي شود يك انساني مثل خودت كه بي چاره به وقت گرفتاري تو را فراموش مي كند و خودش دنبال پناهي مي گردد و گاهي هم مي شود يك امام. حالا من نشسته ام اين جا. داخل صحن جامع رضوي، زير سايه و در پناه امام. البته اگر اين علي و ريحانه بگذارند، دوست دارم درباره پناه بنويسم، اما دقيقا دو متري من نشسته اند و دارند گل مي گويند و گل مي شنوند و من نه اين كه به رسم خواهر شوهري فضول باشم، اما اي فرشتگان، باور كنيد كهاول من اينجا نشستم؛ اين هابعدا آمدند نشستند. من را هم ديدند و مثلا ذوق كردند، اما نرفتند جاي ديگر. حالا هم حرف هايشان را يكي در ميان مي شنوم، چون... اَه....الان درستش مي كنم بلند مي شوم و دو تا فرش فاصله مي گيرم...حالا بهتر شد. ولي خداييش عروس و داماد شيرين و پر خيري هستن. اين لحظات در روند زندگي آدم ها ثبت مي شود.هر چند ك با تلخي هاي بعدش همه ي اين ها محو مي شوند. در شروع خلقت زميني، اولين فرد را پيامبر آفريد. اولين انسان، يك پيامبر... كه روحي اوج گيرنده و صفات خوب داشته باشد تا تمام آدم ها بدانند كه در دنيابايد ميزبان و صاحب خوبي ها باشند... و اولين زن را حوا آفريد كه پر از لطافت زنانه بود، زيبايي روحاني، كه جسم زيبايش در مقابل آن، يك تلالو كوچك مي شد. آرام بخش و پر محبت و نويد دهنده. مسير دو نفره اي ك نتيجه اش مي شد: خوشبختي. و اما انسان ها... آدم ها و حواهايي هستند كه نقش آدم و حوا را دارند، اما بسيارشان دور مي شوند از صفات و ويژگي هاي خوب... و چه قدر شيريني هاي زگي، زود زهر مي شود. و اين مي شود كه لَقَد خَلَقنا الانسانَ في كَبَد معنايش رنج براي رشد آدم و حوا مي شود. رنج ها، گاهي سختي هايي بي فايده است كه در نتيجه ي بد زندگي كردن خود انسان است. اما برعكس زندگي پدر در نظرم جلوه ي مقدسي دارد از رنج. پدر و دوستانش تابلوهاي زيبايي در آفرينش خلق مي كنند؛ از گذشتن و نديده گرفتن آرامش فردي شان، از نفس زن براي نفس كشيدن يك ملت، از زنده ماندن عقيده شان. من كاري به آن هابي كه براي نان مي جنگند ندارم. اما هيچ وقت نمي توانم در وصف كسي ك نانش را مي گذارد وسط تا با جانش از عقيده و آرمان و ايمانش دفاع كند بنويسم. ويا رنج مادر ك با دستان خودش؛تمام شوق و زندگي اش را لباس مي پوشاند، كمربندش را محكم مي كند، او را به خداي آب و آيينه مي سپارد و رنج دوري و تنهايي و حالا هم ك متلك ها و سرزنش هاي مردم را تحمل مي كند.من عاشق پدر و مادرم. پدرم حضرت آدم پيامبر است و مادرم حوا، مادر تمام دنيا. و خدايا... علي و ريحانه بشنوند مثل آدم و حوا، هر چند ك لطف كن قابيلي در فرزندانشان قرار مده ك خودش بدترين رنج زندگي هر انسان بي پناهي است... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پدر ك آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يك هفته اي بود كه زخمي شده بود، در بيمارستان عمل كرده و استراحت مي كرد.بهتر ك شد پيشنهاد دادند دو روزه بياييم مشهد و همين جا عقد كنيم. بي اختيار علي را بغل كردم و چنان بوسيدم ك جا خورد.دو تا ماشين شديم و راه افتاديم. دو كبوتر پر بغ بغو كه از هم خجالت مي كشيدند و يك خواهرشوهر بدجنس ك البته اين بدجنسي اش هم مقطعي است و هر چه هنر داشت رو مي كرد تا بيشتر و بيشتر صورتشان سرخ شود.حرص خوردن علي، خط و نشان كشيدنش، مستأصل شدن از دست من، صورت گلي ريحانه، لب گزيدنش و ريز خنديدنش خيلي زيباست. عاقبت پدر گفت: -ليلا جان!هيچ تضميني براي بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمي شم، گفته باشم. و علي ك ذوق مي كند و مي گويد: -آخ آخ آخ چه قدر دلم ميخواد تلافي كنم. وقت كم آوردن نيست. محكم مي گويم: - من اصلا بي جنبه نيستم شما راحت باش. بچه پررو يي حواله ام مي كند. مهم نيست. من فرصت اذيت كردن را از دست نمي دهم. چه پررو چه كم رو. وسط راه چند باري براي استراحت مي ايستيم. علي خيلي دلش مي خواهد چند قدمي با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله مي گيريم و روي تخته سنگي مي نشينيم. چند ثانيه نشده مي گويم: - ريحانه جان چند لحظه همين جا صبر كن. مي روم و علي را صدا مي كنم. ليوان چايي به دست مي آيد و مي برمش پيش ريحانه و تنهايشان مي گذارم. بندگان خدا درتير رس نگاه همه هستند، جز خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آنقدر شیرین به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای این محبت ناب ضعف می رود. جوان های حالا که چند تا دوست پیدا می کنند و عوض می کنند. واقعا وقتی ازدواج می کنند؛ این لذت یکتایی و یگانگی و اتصال روحی را می برند یا در حالی که در کنارشان دیگری نشسته، در خیالشان چند مدل دیگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سرو سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، یک عمر لذت دایمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دایمی. ریحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفید می شود و خجالت می کشد. دیروز صبح، در زیر زمین حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همین جا بروند برای خرید حلقه و خرید بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکردیم همراهشان برویم. - فکر کن آدم چه قدر عقلش باید شیش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از این مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر دیگه می خوان خرید کنن.علی، فقط نامردی هر چی خوردی برای من نخری. می ریزی توی جیبت و می آری. شیرفهم شد؟ والا دار و ندار تو برای ریحانه روی دایره می ریزم. این ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خرید می گویم. می خندد و قبل از این که در را ببندد می گوید: - بریز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز از پل نرفته. اون وقت با من طرفی. و می رود... طرف من الان صاحب همه ی عالم است. زیر قبه ایستاده ام. مقابل ضریح. نگاه مهربان را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی دیگر است. امام حکم پدر را دارد برایم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بیست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد این دلگیر بودن ها و بد رفتاری هایم را. به التماس می افتم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن. رد نگاهم می کشد تا آینه های تکه تکه ی دیوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ایستی از همه ی صورت تو، تکه هایی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دریابی؟ دیگر یک دست نیست. همیشه در تکه های آینه کوچک شده ام. خیلی از این به آن پریده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام این جا مقابل ضریح تا از این همه پراکندگی نجات پیدا کنم. مقابل روح عالم ایستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببینی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعا این گونه می شوی. یک روح واحد جهانی! خود خوبت دست نیافتنی می شود! حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط برای همیشه زیر سایه ی یک «او» یی بمانم که را را نشانم بدهد. دست گیری کند به وقت لغزیدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت دیگر آینه ی صاف و صیقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و دیوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثیر نور می کند. چون امام در من متجلی ست. سرم را به دیوار می گذارم به نیابت از ضریح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با این حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هایت را بگویی. اما اگر تنها یک دریچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همین جاست. پس حالا که همه را با هم و در هم می پذیرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی درزا نکنم. - مادر خدا خیرت بده منو می بری بیرون؟ پیرزن در ازدحام گیر افتاده است. دستش را می گیرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمینی.‌ پسر و عروسش را که می بیند تشکر می کند و می رود. می روم به سمت محل قرارمان تا همین جا بنشینم. پدر تنها نشسته و دعا می خواند. سرش را بر می گرداند و با دیدن من لبخندی می زند. کنارش می نشینم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گوید: -قبول باشه عزیزم. زود اومدی! -قبول باشه، شما چرا زود آمدید؟ مرا به خودش فشار می دهد: -می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنیم. زودتر اومدم. ذهنم می گوید: -حکمت پیرزن را فهمیدی حالا؟ امام جواب خواسته ی پدر را داد با درخواست پیرزن از تو. چهار زانو می نشیند. از کنارش بلند می شوم و روبه رویش می نشینم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبیحی که دستش است بازی می کنم. تسبیح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شیرینی است. بی توجه به جمعیت در خلوت قرار می گیری و آرامش جریان یافته در حرم هم در روحت جاری می‌شود. فقط این جاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را یک جا دریابی. -لیلی!نمی خواب بقیه سؤال هات رو بپرسی؟حرفی؟حدیثی؟ بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زیبایی نگاه می کنم. -بابا خواهش می کنم. من شاید خیلی چیزها برایم مبهم باشه. اما باور کنید که شما رو خیلی دوست دارم. سرم را از شرم پایین می اندازم... -می دونم خیلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نیاوردید. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی باشید. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 از امروز در بخش شامگاهی با رمان جذاب و زیبای در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺 و همچنان با رمان زیبای در بخش ظهر گاهی در خدمتتون هستیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐 رمان شماره: 2️⃣4️⃣ نام رمان : 📝: 👇🏻👇🏻👇🏻
📚 📝 نویسنده ♥️ : داستان این رمان درباره ی دختری بسیار مرفه، آزاد و تقریبا رها از هر اعتقادی است. او با هم دانشگاهی خود که یک شخص جانباز شیمیایی و مذهبی هست و همه ی نزدیکان خود را در بمباران زمان جنگ در یک مهمانی از دست داده است و حالا به تنهایی زندگی می کند آشنا می شود. با مخالفت خانواده، دختر با اصرار آنها را راضی به ازدواج می کند. ولی همه ی خانواده به جز برادرش او را طرد می کنند و ... 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل اول: به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود،خیره شدم. لبانم به گفتن هیچ ذکری باز نمی شد. آهسته سرم را بال گرفتم و به دیوار کثیف نمازخانه زل زدم. به غیر از من،کسی آنجا نبود. انبوه مهرها،با عجله روی هم ریخته شده و رحل های قرآن هم،بسته و منتظر بودند. خوب به اطراف نگاه کردم،انگار همه چیز اینجا،منتظر بودند. دستم را روی موکت سبز بدرنگی که حال پر از لکه های کثیف هم شده بود،گذاشتم. زیر لب آهسته گفتم: « خدایا،به بزرگی ات قسمت می دم….» نمی دانستم خدا را برای چه قسم میدهم؟ چه می خواستم؟ دوباره دهانم را که خشک و گس شده بود،بستم. به سجده رفتم. پیشانی ام را روی مهر کوچک و شکسته ای که مقابلم بود،گذاشتم. سردد سرد بود. گیج و مات بودم. هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آنقدر دانا بزرگ است که نیازی به گفتن من ندارد،خودش می داند که چه فکر می کنم و چه می خواهم بگویم. نمی دانم چقدر در سجده مانده بودم،که صدایی مبهم از جا پراندم. صدا مثل دویدن یک عده بود. شاید هم کشیده شدن سریع چیزی روی زمین. هر چه بود صدایی هشدار دهنده بود. انگارفلج شده بودم. دست ها و پاهایم در اختیارم نبود. پایم خواب رفته بود و گزگز می کرد،با نزدیک شدن صدا،با عزمی راسخ بلند شدم. تسبیح سبز و دانه ریزم را محکم در مشتم فشار دادم. کیفم را که گوشه ای تکیه به دیوار داشت،برداشتم و با شتاب کفش هایم را به پا کردم. بعد،محکم در را به بیرون هل دادم،در با صدایی خشک باز شد و همه چیز جلوی چشمم جان گرفت. راهروی سفید بی انتها با چراغهای مهتابی و نیمکتهای سبز و کوتاهی که انسان را به آرامش دعوت می کرد. از انتهای سالن،صدا نزدیک می شد. تخت چرخداری بود که عده ای سفیدپوش،با عجله آن را به جلو هل می دادند،با دیدن تخت که از دور می آمد،پاهایم سست شد. درد عجیبی از پشتم شروع شد و به دستهایم دوید. یکی از پرستاران جلوتر دوید و دکمه آسانسور را با عجله و هراس فشار داد. چند بار پشت سرهم این کار را تکرار کرد. بعد،همزمان با باز شدن در آسانسور،تخت مقابلم قرار گرفت. یکی از پرستاران سرم پلستیکی را با دستهایش بال نگه داشته و سه نفر دیگر،تخت را هل می دادند. چشمانم انگار همه چیز را از پشت مه می دید. همه چیز تیره و تار شد،جز پیکر عزیزی که روی تخت دراز کشیده بود. نگاهش کردم،از شدت درد صورتش بهم پیچیده شده،ماسک اکسیژن مثل یاری جدایی ناپذیر به دماغ و دهانش چسبیده بود،دستانش به دو طرف آویزان شده بودند و از شدت تزریق جا به جا کبودی می زدند. سین نحیفش با زحمت بال و پایین ۀ می رفت. اما چشــمانش،چشـمان همیشه زیــبا و خندانش،ملتمسانه به من خیره مانده بودند. وقتی نگاهمان درهم گره خورد،انگار همه چیز متوقف شد. لحظه ای تمام سر و صداها پایان پذیرفت و من ماندم و او… زیر لب آهسته نام عزیزش را صدا کردم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ دستانش را می دانم با زحمت،بال آورد،حلق ساده و نقره ای اش هنوز بر انگشت چهارمش ۀ مهمان بود. بعد دستانش را به نشان خداحافظی برایم تکان داد. دوباره صداها بلند شدند و ۀ پرستاران با عجله تخت را داخل آسانسور هل دادند. گیج و مات همان جا ایستادم. تسبیح را محکم تر فشار دادم. او را کجا می بردند؟ تمام بدنم بی حس شده بود. به زحمت چند قدم جلو رفتم و روی نیمکت سبز تا خوردم. چادرسیاهم روی زمین می کشید. آهسته چادرم را بال کشیدم. هنوز بلد نبودم درست روی سرم نگهش دارم. به پیرمردی که از انتهای راهرو به سمت پله ها می رفت،خیره ماندم. قامتش خم شده بود و هر قدم را با زحمت بر می داشت. بعد از هر چند قدم می ایستاد و تک سرفه ای می کرد و دوباره راه می افتاد. در دل پرسیدم: او هم به این سن می رسد؟ خودم جواب سوالم را می دانستم،اما دلم نمی خواست باور کنم. بلند شدم و به سختی ایستادم. پاهایم انگار متعلق به من نبودند،از مغزم فرمان نمی گرفتند. ولی باید به سمت پله ها می رفتم. کنار آسانسور،روی تکه کاغذی،تهدیدآمیز نوشته بودند:»ویژه حمل بیماران« من هم که بیمار نبودم،پس باید از پله ها پایین می رفتم. بوی الکل و داروهای ضدعفونی گیجم کرده بود. سرانجام به پله ها رسیدم. اما نمی دانستم باید به کدام طبقه بروم،دوباره به کندی برگشتم و به سمت میز سنگی پرستار بخش رفتم. پرستار کشیک،دختر کم سن وسالی بود با قد کوتاه و صورت گرد وتپل،همانطور که داشت چیزی می نوشت،گفت:بفرمایید هستم،می خواستم بدونم کجا بردنشون؟420آهسته گفتم:من همراه مریض اتاق سری تکان داد و جواب داد:طبقه دوم،مراقبتهای ویژه. انگار قلبم برای لحظه ای ایستاد.چرا بخش مراقبتهای ویژه؟ چه اتفاقی در غیاب من افتاده بود؟ بدون هیچ حرفی دوباره به سمت پله ها راه افتادم. وقتی به طبقه دوم رسیدم،انگار وارد سرزمین سکوت شده بودم،همه جا ساکت و خلوت بود. روی دری شیشه ای،ضربدر قرمز و ا پشت این در شیشه ای بود. در بزرگی کشیده و زیرش نوشته بودند:»ورود ممنوع!« حتما افکارم غرق شده بودم که ناگهان در باز شد و دکتر احدی خارج شد. قد بلند وهیکل لغری داشت. روپوش سفیدش برایش کوتاه بود. صورتش اما آنقدر جدی و خشک بود که جرات نمی کردی به کوتاهی روپوشش فکر کنی. دکتر احدی پزشک معالجش بود. چرا آنقدر قیافه اش درهم است؟ دکتر احدی با دیدن من،اخم هایش را بیشتر در هم کشید و گفت:شما چرا اینجا هستید؟…مگه نگفتم برید خونه استراحت کنید؟ بی صبرانه گفتم:دکتر،چی شده؟ چرا آوردیدش اینجا؟ سری تکان داد و گفت:عفونت پیشرفت دستگاه تنفسی،بافتهای ریه اش ازبین رفته،نمی تونه ۀ درست نفس بکشه،الن باز هم یک دز گشاد کننده ریه بهش تزریق شد،ولی جواب نمی ده. ریه اش رو هم خوابیده… ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ گیج نگاهش کردم. پرسیدم:یعنی چی می شه؟… با بدخلقی گفت:هنوز معلوم نیست. ولی… واین “ولی” همانطور در فضا معلق ماند تا دکتر احدی در انتهای راهرو ناپدید شد. به اطراف نگاه کردم،کسی نبود.کجا باید می رفتم؟ دختر بچه ای در تابلو،انگشتش را به نشانه رعایت سکوت روی دماغش گذاشته بود. اما من احتیاجی به این تابلو نداشتم،خیلی وقت بود حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره در شیشه ای باز و پرستاری سفیدپوش خارج شد. چشمانش قرمز بود. انگار گریه کرده باشد. دستانش را عصبی در هم می پیچاند،داشت به طرف انتهای راهرو می رفت. دنبالش رفتم،ملتمسانه گفتم:خانم،حال مریض من چطوره؟… با صدایی گرفته پرسید:شما همراهش هستید؟… با سر تائید کردم. ایستاد و به طرفم چرخید. با بغض آشکاری گفت: -حالشون زیاد خوب نیست. با درد و رنج نفس می کشن،خدا کمکشون کنه. نگاهش کردم. بدون اینکه سعی کند جلوی گریه اش را بگیرد،به گریه افتاد. دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم،با آرامشی که خودم هم از داشتنش در آن لحظه متعجب بودم،آهسته گفتم:خدا کمکش می کنه،ناراحت نباش! پرستار که از روی پلک نصب شده به سینه اش،فهمیدم اسمش مریم اسدی است،به هق هق افتاده بود. دستش را کشیدم و روی نیمکت نشاندمش،لحظه ای گذشت تا آرام گرفت. ملتمسانه گفتم:میشه ببینمش؟ سرش را کج کرد و گفت:دکتر ممنوع کرده،می ترسه دچار عفونت… بعد انگار متوجه نگاه عاجزانه ام شد. پرسید:از نزدیکانته؟ با سر تائید کردم. بلند شد و گفت:بیا،ازپشت شیشه ببینش. قبل از اینکه پشیمان شود،بلند شدم وپشت سرش راه افتادم. پشت پنجر بزرگی ایستاد و ۀ گفت:فقط چند دقیقه. به منظر پشت شیشه خیره شدم. انعکاس صورت خودم در شیشه پیدا بود. انگار دلم نمی ۀ خواست پشت شیشه را ببینم،به قیاف خودم زل زدم. صورت سپیدی در اواخر ده بیست ۀ ۀ سالگی،در قاب چادر مشکی نگاهم می کرد. صورتم لغر شده بود. لبهایم از نگرانی روی هم فشرده شده بودند. چشمان درشت و موربم انگار خودشان را هم باور نداشتند. ابروهایم پر شده بود و مثل زمان دختری ام به هم پیوسته بود. بعد متوجه پشت شیشه شدم. اتاق نیمه تاریک بود اما در همان تاریکی هم می توانستم دستگاه تنفس مصنوعی را ببینم که به زحمت بال و پایین می رفت. بعد نگاهم را به صورت معصومش دوختم. دست هایش با رنج ملفه ها را می فشرد. انگار بهوش نبود،چشمان درشت و زیبایش بسته بود. چند لوله در دهان و دماغش بود. از دور خوب نمی دیدم. چشمانم بی اختیار پر از اشک شد. بقی دعایی که در ۀ نمازخانه نیمه تمام مانده بود،به یاد آوردم. آهسته و زیر لب گفتم: -خدایا به بزرگی ات قسمت می دهم نگذار بیشتر از این رنج بکشه… بعد هر چه جسارت در وجودم بود را به کمک طلبیدم و ادامه دادم: -خدایا حسین رو ببر. در همان حال،خاطرات دوران دانشجویی ام به ذهنم هجوم آورد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1