📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سوم
گیج نگاهش کردم. پرسیدم:یعنی چی می شه؟…
با بدخلقی گفت:هنوز معلوم نیست. ولی…
واین “ولی” همانطور در فضا معلق ماند تا دکتر احدی در انتهای راهرو ناپدید شد. به اطراف نگاه کردم،کسی نبود.کجا باید می رفتم؟ دختر بچه ای در تابلو،انگشتش را به نشانه رعایت سکوت روی دماغش گذاشته بود. اما من احتیاجی به این تابلو نداشتم،خیلی وقت بود حرفی برای گفتن نداشتم. دوباره در شیشه ای باز و پرستاری سفیدپوش خارج شد. چشمانش قرمز بود. انگار گریه کرده باشد. دستانش را عصبی در هم می پیچاند،داشت به طرف انتهای راهرو می رفت. دنبالش رفتم،ملتمسانه گفتم:خانم،حال مریض من چطوره؟…
با صدایی گرفته پرسید:شما همراهش هستید؟…
با سر تائید کردم. ایستاد و به طرفم چرخید. با بغض آشکاری گفت:
-حالشون زیاد خوب نیست. با درد و رنج نفس می کشن،خدا کمکشون کنه.
نگاهش کردم. بدون اینکه سعی کند جلوی گریه اش را بگیرد،به گریه افتاد. دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم،با آرامشی که خودم هم از داشتنش در آن لحظه متعجب بودم،آهسته گفتم:خدا کمکش می کنه،ناراحت نباش!
پرستار که از روی پلک نصب شده به سینه اش،فهمیدم اسمش مریم اسدی است،به هق هق افتاده بود. دستش را کشیدم و روی نیمکت نشاندمش،لحظه ای گذشت تا آرام گرفت. ملتمسانه گفتم:میشه ببینمش؟
سرش را کج کرد و گفت:دکتر ممنوع کرده،می ترسه دچار عفونت…
بعد انگار متوجه نگاه عاجزانه ام شد. پرسید:از نزدیکانته؟
با سر تائید کردم. بلند شد و گفت:بیا،ازپشت شیشه ببینش.
قبل از اینکه پشیمان شود،بلند شدم وپشت سرش راه افتادم. پشت پنجر بزرگی ایستاد و ۀ گفت:فقط چند دقیقه.
به منظر پشت شیشه خیره شدم. انعکاس صورت خودم در شیشه پیدا بود. انگار دلم نمی ۀ خواست پشت شیشه را ببینم،به قیاف خودم زل زدم. صورت سپیدی در اواخر ده بیست ۀ ۀ سالگی،در قاب چادر مشکی نگاهم می کرد. صورتم لغر شده بود. لبهایم از نگرانی روی هم فشرده شده بودند. چشمان درشت و موربم انگار خودشان را هم باور نداشتند. ابروهایم پر شده بود و مثل زمان دختری ام به هم پیوسته بود. بعد متوجه پشت شیشه شدم. اتاق نیمه تاریک بود اما در همان تاریکی هم می توانستم دستگاه تنفس مصنوعی را ببینم که به زحمت بال و پایین می رفت. بعد نگاهم را به صورت معصومش دوختم. دست هایش با رنج ملفه ها را می فشرد. انگار بهوش نبود،چشمان درشت و زیبایش بسته بود. چند لوله در دهان و دماغش بود. از دور خوب نمی دیدم. چشمانم بی اختیار پر از اشک شد. بقی دعایی که در ۀ نمازخانه نیمه تمام مانده بود،به یاد آوردم. آهسته و زیر لب گفتم:
-خدایا به بزرگی ات قسمت می دهم نگذار بیشتر از این رنج بکشه…
بعد هر چه جسارت در وجودم بود را به کمک طلبیدم و ادامه دادم:
-خدایا حسین رو ببر.
در همان حال،خاطرات دوران دانشجویی ام به ذهنم هجوم آورد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_هشتم - خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن. رد نگاه
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_نهم
اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زیر چانه ام می نشیند. سرم را بالا می آورد و پیشانی آم را می بوسد.
-گریه نکن عزیزم. این چه حرفیه؟ من از شما هیچ وقت بی حرمتی ندیدم...
فقط یه چیزی رو بگم...
دوباره تسبیح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آن قدر عمیق است که فکر می کنم چند وقتی است ریه های پدر تشنه ی هوا بوده است؛ تشنه ی هوای حرم.
صدای سلامِ پدرِ ریحانه ساکت مان می کند.
رو به حرم می نشینم و به امام می گویم:باور می کنم دست محبت شما همیشه برای گرفتن دست های دیگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستیم و باور می کنم این بزرگ ترین حماقت انسان هاست. هر کسی جز این راهی نشان بدهد دروغ است.
دروغ چرا؟ وقتی علی و ریحانه را می بینم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ریحانه را می بینم و خنده ی شاد علی را، من هم دلم می خواهد. وقتی خرید بازار کم شان را دیدم و این که بقیه پول را دادند برای کمک به نیازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ریحانه که طاقت نیاورد و چشمش را پایین انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا لیوان آب آورد، یکی برای مادر و یکی برای ریحانه، لیوان آب مادر را داد، اما وقتی به ریحانه رسید و دست جلو آمده ی ریحانه را با محبت گرفت و لیوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام ، کنار هم ایستادند و علی دست دور شانه ی ریحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست...این وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زیاد است که دلم خواست به امام بگویم هابیل و شیث و یوسف و یعقوب، نسل علی و ریحانه را
می خواهد.
پدر دستم را می گیرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ایستد. اصرار دارد که برای خودم و مبینا انتخاب کنم. لباس سفید پر گلی را می پسندم. سه تا می خرد. برای ریحانه هم. اما حریف مادر نمی شود که می گوید:
-محمد جام، من خیلی لباس دارم، خیالت راحت همه اش را هم خودت خریدی. واقعا اسراف است.
اما پدر حریف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند یک گردن بند حرز نقره زیبا بخرد. خنده ی مادر را می خواهد و مطمئنم چیز دیگری برایش مهم نیست. لذت دیدن خنده ی یار را هم دلم می خواهد. کلا قاعده هر آنچه دیده ببیند دل کند یاد را باید روی پلک حک کنند تا باد بگیرد همه چیز را نبیند تا نتیجه نشود خواستن. گردن بند حرزی یا نگین های زیبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبینا و ریحانه بخرد. چرایش را می پرسم که مادر می گوید:
- شما خیلی دنبال چرا و چگونگی و چیستی نباش.
مادرم هم فیلسوف است. موقع برگشتن علی با ماشین پدر ریحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم یا باج بده یا می گویم که باید صاحب خیز سه ثانیه باشد. ابروهایش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهایش درهم می رود. دستم را می گیرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهدیدم کار ساز بود اما نامرد یک دویست تومانی می گذارد کف دستم و می گوید:
-به قول خودت مدیونی اگه نگی!
هر دو می خندیم. ریحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ریحانه. علی با عجله می آید. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفی نمی زنم. در ماشین را باز می کند و ریحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شیطانی من فرار کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتادم
تنها عقب ماشین را صاحب می شوم. این را دلم نمی خواهد با کسی شریک شوم. حس می کنم یک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر این دو تا بگذارند. جواب پیامشان را می دهم که:
- علی سوار ماشین پدر ریحانه شد.
پیام نرسیده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گویم:
-مامان خواهشا بشین فکر کن سر این دو تا چی خوردی که این قدر فضول شدن؟
تماس را جواب می دهم. مسعود می گوید:
-واسه چی رفته اونجا؟چرا بابت داره رانندگی می کنه؟
-سلام. الان دقیقا بخاطر بابا می گی یا فضولیت گل کرده یا حسودیت؟ در ضمن رفتم سر قبر شبخ بهایی و سفارش تو رو بهش کردم. یک یاسین هم نذر کردم که بعدا خودت بری بخونی.
گوشی رو بده به سعید.
-به جان خودم گوشی دست سعیده، من حرف می زنم.
-سعید! یعنی سر به زیر بودنِ تو دقیقا عین های و هوی مسعوده.
صدای خنده ی مسعود می آید و سعید که می گوید:
-یه خبر خوب برات دارم. دو تا از دوستان پارچه دادن براشون لباس بدوزی.
یک لحظه مکث می کنم تا دقیقا حرف مسعود را بفهمم...
-دوستات؟
-آره دیگه. کار دست شما رو دیدن، پسندیدن و مشتری شدن.
ناله می کنم:
-مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اینا کجا بودن؟
حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد:
-دسته گل به آب دادن؟
این آرامش پدر دیوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم...
-چه جور دسته گلی هم. من با اینا چه کار کنم؟
-خیلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفیه که زدن.
گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم...صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود:
گوشی را از دست مادر می گیرم و وصل می کنم:
-اصلا ببینم شما دو تا اونجا دارین چه کار می کنین؟
- یاد نگرفتی گوشی کسی رو بر نداری؟ وقتی ادب رو تقسیم می کردن، تو کجا بودی؟
سعید حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گیرد:
-ببین لیلا جان!یه دقیقه صبر کن من توضیح بدم این مسعود نمی تونه. اول این که عقل که تقسیم می شد به من هفتاد رسید، این مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خیالت راحت باشه داره، حالا کم و زیاد...آآآخخخخ...دوم این که ما لباسا رو با هم پوشیدیم. یکی از بچه ها پرسید چه خوش رنگه؟ از کجا خریدین؟گفتیم پارچه شو از فلان مغازه ی شهر. گفت:اِاِ؟ پس خیاط خوبی دارین؟ خیلی تمیز در آورده.
با ناراحتی می نالم:
-بعدی اونا رفتن پارچه خریدن چون شما گفتیم خواهرمون می دوزه!
کلا مسعود همین است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که ...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_یکم
می شوی یک چیزی هم دستی تقدیمش کنی.
-حالا لیلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم!آبروم، آبرومو چه کار کنم؟ این قضیه حیثیتیه. باور کن لباسای ما رو که پوشیدند، دقیق اندازه شون بود؛ یعنی اندازه سعید بود؛یعنی سعید...
گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چیزی نمی گوید. تا خود خانه در هم و پکر می شوم.فضای خوابگاه و خواهر سعید و مسعود لباس دوخته. اَه، یعنی این زبان اگر افسار نداشته باشد، باید قطعش کرد و الا هست و نیست آدم را بر باد می دهد.
بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خیلی طول نکشد. دارند طرح بنایی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسیم، می روم توی اتاق تا مبینا را پیدا کنم. پیامکی از بچهها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتن را بدهم. باید فکر کنم که رفتنم فایده دارد یا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای سلام لیلا جان مبینا سر حالم می آورد. مادر تند تند دستش را خشک می کند و گوشی را می گیرد. عاطفه ی مادری چه ویعتب دارد. تجربه اس خیلی دل چسب است، حتما. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبینا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آنها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فایده ندارد. قبل از این که به اتاقم برسم مادر می گوید:
-لیلا این لباسی رو که برای ریحانه خریدیم کادو کن.
لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب.
-برای خانمت خریدن، سوغاتی مشهده. خودت کادو کن. این قدر کاراتو رو
دوش دیگران ننداز.
علی لبخندی می زند. این روزها خیلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آید...
می نشینم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گوید:
-خواهر دلش به برادر خوشه. همیشه بند برادره. هر چند بر عکسش خیلی درست نیست!
علی معترض -می گوید:
-بابا این چه حرفیه؟
و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را بر می دارد. خم می شود و آرام می گوید:
-لیلا! تو قُل دیگه مبینا نیستی. تو قُل منی. هیچ کس، هیچ وقت و هیچ جا نباید بین ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط یه مدت صبر کن تا این زندگی تازه رو پیدا و جمع و جور کنم.
من حرفی نزدم. اما انگار پدر ریشه ای را محکم می کند تا هر بنایی ساخت، ویران نشود.
می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتما توی راه همه اش گل گفتند و شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آید.
خستگی علی به من ربطی ندارد. باید جواب درگیری ذهنم را بدهد...می نشینم کنار رختخوابش و متکا را از زیر سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت می کنم عقب اتاق. نیم خیز می شود و می گوید:
-تو خوبی؟
-نه!
-معلومه.
-تا برام نگی صحرا کفیلی چی شد، نه از اتاق می رم، نه می دارم بخوابی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_سوم گیج نگاهش کردم. پرسیدم:یعنی چی می شه؟… با بد
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهارم
فصل دوم
اولین روز شروع كلسهایم بود. با شوق و ذوق آماده شدم ،قراربود لیل بیاید دنبالم. لیل دوست صمیمي دوران دبیرستانم بود . همیشه با هم درس مي خواندیم و هر جا مي رفتیم با هم بودیم. حتي پدر و مادرهایمان هم به وجود هردویمان با هم عادت كرده بودند. سال قبل آنقدر درس خوانده بودیم كه فكر مي كردیم دیوانه مي شویم ، هر دو با هم انتخاب رشته كرده بودیم ،تا در یك دانشگاه و در یك رشته قبول شویم . قرار گذاشته بودیم كه اگر با هم جایي قبول نشدیم ،هیچكدام دانشگاه نرویم. ولي شانس به ما رو كرده بود و هر دو رشته كامپیوتر دانشگاه آزاد قبول شدیم . وقت ثبت نام و انتخاب واحد هم هر دو همراه بودیم و ساعت كلسهایمان را با هم انتخاب كرده بودیم. حال اولین روز دانشگاه و شروع دوره جدیدي در زندگي مان بود. با هم قرار گذاشته بودیم روز هاي فرد لیل از پدرش ماشین بگیرد و روزهاي زوج من ، تا با هم به دانشگاه برویم. در افكار خودم بودم و براي صدمین بار مقنعه ام را مرتب مي كردم كه زنگ زدند. با عجله كمي عطر به سر و رویم پاشیدم و كلسورم را برداشتم . صداي مامان را كه داشت با لیل حرف مي زد،مي شنیدم. از اتاقم بیرون آمدم و به طرف در ورودي رفتم . مادرم آهسته گفت داره میاد ، آره مادر! مواظب باش خدا حافظ .
بعد رو به من برگشت و گفت : مهتاب با كفش تو خونه راه مي رن؟
با عجله گفتم : آخ !ببخشید عجله دارم .
صداي برادرم سهیل بلند شد : جوجه آنقدر هول نشو . دانشگاه خبري نیست حلوا پخش نمي كنن.
با حرص گفتم : اگه پخش مي كردن كه الن تو هم مي دویدي …
مامان فوري مداخله كرد و گفت : بس كنید .
در را باز كردم و همانطور كه بیرون مي رفتم ، داد زدم : خداحافظ!
احساس خوبي داشتم . تا آن زمان همه چیز بر وفق مرادم بود . یك خانه ویلیي و بزرگ در بهترین نقطه تهران با حیاط بزرگ و گلكاري شده ، پدر و مادر تحصیل كرده و ثروت در حد نهایت، دیگر از خدا چه مي خواستم؟ خانه ما ، خانه بزرگي بود با سه اتاق خواب بزرگ و دلباز و یك سالن پذیرایي به قول سهیل ، زمین فوتبال ، دو سرویس بهداشتي در هر طرف خانه و یك هال نقلي براي نشستن و تلویزیون دیدن اهالي خانه. تمام خانه پر بود از وسایل آنتیك و عتیقه ، قالي هاي بزرگ و ابریشمي تبریز ، چند دست مبل راحتي استیل ، میز ناهارخوري كنده كاري شده و بوفه اي پر ازوسایل و اشیاي زینتي و پر قیمت . یك طرف پذیرایي هم پیانوي بزرگي بود كه سهیل گاهي اوقات صدایش را در مي اورد. گاه ي فكر مي كردم خانه مان شبیه موزه است،به هر چیزي نزدیك مي شدیم،قلب مادرم مي طپید كه مبادا وسایل گرانقیمتش را بشكنیم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_پنجم
یكي از اتاق ها مال من بود و یكي مال سهیل و پر بود از وسایل تجملي و حتي اضافي ، هردو تلویزیون و ضبط جدا داشتیم . یك طرف اتاقمان هم یك دستگاه كامپیوتر بود. البته اتاق سهیل خیلي شلوغ بود و معلوم نبود چي هست و چي نیست ؟ اما در اتاق من همه چیز سر جاي مخصوص داشت و یك طرف هم تخت و میز توالت بزرگي به چشم مي خورد. پدرم ، یك شركت یزرگ ساختماني را اداره مي كرد ، رشته تحصیلیش مهندسي راه و ساختمان بود، همیشه دلش مي خواست بهترین و جدیدترین وسایل را براي ما بخرد و البته این موضوع باعث سوءاستفاده سهیل مي شد. سهیل حدود پنج سال از من بزرگتر بود و آخرین سالهاي دانشگاه را مي گذراند و قرار بود مثل پدرم مهندس عمران شود و پیش خودش هم كار كند. مادرم هم با اینكه لیسانس ادبیات فارسي داشت اما كار نمي كرد، البته وقت كار كردن هم نداشت. چون وقتش بین خیاطي ها ، آرایشگاهها، كلسهاي مختلف، استخر و بدنسازي و … تقسیم شده بود و دیگر وقتي براي كار كردن نداشت. مادرم زن زیبا و شیك پوشي بود . همیشه لباسهاي گران قیمت و زیبایي مي پوشید و به تناسب هر كدام ات مختلفي به دست وگردن مي كرد و پدرم با كمال ، پول تمام ولخرجیهاي مادرم را مي داد. پدرم عاشق مادرم بود و در خانه ما همیشه حرف و نظر مادرم شرط بود. پدرم یك مهناز مي گفت صدتا از دهانش بیرون مي ریخت. منهم ته دلم آرزو مي كردم مثل مادرم باشم . شیك و زیبا و باسلیقه، پدرم هم مرد خوب ومهرباني بود كه به قول مادرم بیش از حد دل نازك بود و با ما زیادي راه مي آم دلش نمي آمد ذره اي از دستش برنجیم.
با اینكه سني نداشت ، موهایش سفید شده بود و به جذابیت چهره اش افزوده بود . او هم مرد مرتب و خوش لباسي بود كه صبحها تا چند ساعت بوي خوش ادكلنش در راهرو موج میزد. پدرم قد بلند وهیكل دار بود. البته هر روز ساعتها با مادرم پیاده روي مي كرد، تا چاق نشود، ولي با وجود این كمي تپلي بود. سبیل مرتب و پر پشتي هم داشت. سهیل هم شبیه پدرم بود . قد بلند با موهاي مجعد و مشكي ، صورت كشیده و ابروهاي مشكي و پر پشت ، چشمانش هم مثل پدرم درشت و مشكي بود ، روي هم رفته پسر جذابي بود ولي با من خیلي سازش نداشت و اغلب به قول مامان ،مثل سگ و گربه به جان هم مي افتادیم . من اما بیشتر شبیه مادرم بودم . البته بلندي قدم به پدرم رفته بود ولي استخوان بندي ظریف و اندام لاغرم مثل مامان بود.
روی هم رفته قیافه ا م مورد پسند بود و به عنوان یك دختر زیبا در فامیل و بین دوستانم شناخته شده بودم .
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_ششم
در حیاط را با پا بستم و سوار ماشین شدم . لیل با هیجان گفت :
مهتاب كدوم گوري بودي ؟ چقدر لفتش دادي … اه .
با خنده گفتم : همش پنج دقیقه است اومدي ، عجله نكن به تو هم مي رسه .
وقتي جلوي دانشگاه پارك كردیم ، هر دو سر تاسر هیجان بودیم . لیل با ژستي بچگانه ، دزدگیر ماشین را زد و هردو وارد شدیم . جلوي در اتاقكي مخصوص ورود دخترها ساخته بودند كه سر تا پاي دختران را در بدو ورود زیر ذره بین مي گذاشتند . جلوي در پرده برزنتي سبزي نصب كرده بودند . پرده چنان كیپ شده بود انگار پشت آن استخر زنانه بود و همه پشت آن در ، برهنه بودند. ما هم وارد شدیم خانم محجبه اي كه مشغول خواندن دعا از یك كتاب كوچك بود از زیر ابروان پر پشتش نگاهي به سر تا پاي ما انداخت و با صداي خشكي گفت : موهاتونو بپوشونید .
بعد دوباره مشغول پچ پچ با خودش شد . دستمان را نا خود آگاه به طرف مقنعه هایمان بردیم پرده را كنار زدیم و وارد شدیم. ساختمان دانشگاه ، مثل دانشگاههاي بزرگ و معروف نبود. یك ساختمان سه طبقه و كهنه ساز با یك حیاط كوچك و معمولي كه پر از دختر و پسر بود . البته نا خود آگاه پسرها كمي از دخترها فاصله گرفته بودند . من ولیل هم وارد جمع شدیم و بعد از چند دقیقه ایستادن و كنجكاوانه نگاه كردن به طرف ساختمان به راه افتادیم . ترم اول ، خود دانشگاه اجبارا چند واحد عمومي و دروس علوم پایه به ما داده بود و فقط انتخاب ساعت كلسها به عهده خودمان بود . بیشتر درسهایمان عمومي و آسان بود . سر كلس با بقیه بچه ها هم اشنا شدیم و هفته اول دانشگاه به خوبي و خوشي به پایان رسید.
آخر هفته سهیل مهماني دعوت داشت و نبود. من مانده بودم با پدر و مادرم ، حسابي حوصله ام سر رفته و دلم مي خواست زودتر شنبه از راه برسد تا به دانشگاه بروم. دانشگاه برایم مثل همان دبیرستان بود و محیطش باعث نمي شد كه من و لیل دست از شیطنت برداریم . البته آن حالت پر شر و شور را دیگر نداشتیم . چون جو دانشگاه سنگین تر بود ولي بدون شیطنت هم نمي گذشت . صبح شنبه نوبت من بود كه ماشین ببرم و دنبال لیل بروم . صبح زود سوار ماشین مادرم شدم و صداي ضبط را هم بلند كردم . وقتي جلوي در خانه ي لیل رسیدم ، منتظر ایستاده بود . لیل هم تقریبا در نزدیكي ما زندگي مي كرد و خانه انها هم مثل خانه ما شیك و بزرگ بود . ولي اپارتمان بود و مثل ما حیاط و استخر نداشتند . لیلا به جز خودش دو خواهر داشت كه هر دو ازدواج كرده بودند و سر زندگیشان بودند. خودش هم دختر خوب و مهرباني بود با قد وهیكل متوسط و صورت با نمك سبزه و چشم و ابروي مشكي ، وقتي ایستادم سوار شد وگفت :
سلام ، اصلا حوصله نداشتم بیایم .
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هشتاد_یکم می شوی یک چیزی هم دستی تقدیمش کنی. -حالا لیلا جونم! قربونت برم! خودم نو
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_دوم
دوباره صورتش جمع می شود. می نشیند و تکیه به دیوار می دهد.
-دیگه خبر ندارم. می دونم افشین درگیر بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنیدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شریف. خبر ندارم.
-ایمیلی، پیامکی.
-ایمیلم رو که کلا گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخریدم. از بچه ها شنیدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم ندیدمش.
سؤال زیاد دارم. اما صورت آرام علی را به ریخته ام. سختی ویران کننده ای را به سلامت گذرانده و آینده زیبایی هدیه گرفته است. این یک قرار است بین خالق و مخلوق.
با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رساند به پارک. مادر هم شیرینی پخته ی بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هایی را که مبینا فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. یکی از بچه ها گفت:
صورت های بچه ها دو حالت داشت: یا از تعجب باز شده بود، یا از تصور آلودگی شان جمع شده بود.
-این طور که مبینا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن.
جیغ همزمان چند نفرشان می رود بالا که:
- ای چندش!کثیف! اه اه حالم بد شد.
ریحانه می پرسد:
-بو نمی دن؟یعنی منظورم اینه که خب....
از تصویر سازی که ذهنم می کند خنده ام می گیرد.
تصویر سازی ها به بچه ها هم سرایت می کند. صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را برای بچه ها تعریف می کنم، جیغشان در می آید. دو سه نفری خوانده اند. با هم صحنه های دستشویی کردن توی باغچه وگل و گوشه ی خانه، مارمولک خوردنشان، بچه دار شدنشان. آدم کشتنشان، تنهایی هایشان را تعریف می کنیم. حانیه می گوید:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_سوم
-یعنی هر چی که ما هزار و چهارصد سال پیش ترک کردیم، اینا تا همین دویست سال پیش هنوز داشتن.
پلاستیک میوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند:
کنارم گلبهار و عطیه نشسته اند. بچه ها دارند دو تایی صحبت می کنند
-داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون طاهر سازیش، نه به این افکار و اخلاق بدش.
-تو هم داری شلوغش می کنی.
-اه ببین چه جوری پیام داده.
مشغول خواندن پیام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره ی داشته آن ها بحث می کنند. یاد کتاب های ارنست همینگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هیچ می رسند؛ یعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد.
عطیه می گوید:
-بچه ها رمان دزیره معشوقه ناپلئون رو می خوندم، تاریخ همین یکی دو قرن اخیر. سالی یکی دو بار بیش تر حموم نمی رفتن.
ریحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کیفم و می گوید:
-ولی خیلی عجیبه ها این که این قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن.
گلبهار می گوید:
-خودش هم خیلی مغروره. همه چیز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشینم که مالکم باشه ؟
سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گویم:
-ما هم اگر جنگ خارجی،تفرقه، تحریم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف
همین کشورهای بی دست شویی حالا جلوتر بودیم. تازه خودشون
می گن تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سر پا شه. اگه جنگی بشه، باید بیست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعیت درست. ما هر دو تاشو داشتیم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برین تو اینترنت بزنید دستاوردهای ایران.
سارا که همیشه معترض است می گوید:
-لیلا اینا راسته؟یغنی دروغ نیس؟شبکه های ماهواره ای که می گن ایران که از پیش رفت هاس تعریف می کنه دروغ می گه. همش تو سرما میزنن. مسخره مون می کنن.
گلبهار به عطیه می گوید:
-اونم همین طوره. مدام تو سرم می زنه.مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جدیدا دروغ هم می گه.
-یکی عین خودت. چرا ناراحت میشی؟
-الان تو طرفدار منی یا اون؟
عطیه سکوت می کند، چون دارد تکه پرتقالی را که دستش داده ام، می خورد.
سارا رو می کند به من و می گوید:
-آره راست می گه. آدم حس می کنه چه قدر عقب هستیم. اونا چه قدر توی آسایش و رفاه هستن و احساس خوشبختی می کنن. همش آرزومه با یکی ازدواج کنم بزنم از ایران برم.
-می گم سارا جون وقت داری؟ یه برنامه ی دوست داشتنی برات دارم.
-وای جذاب باشه، رمانتیک باشد. صد ساعت هم وقت دارم.
-می گم پس برو یه رمان جذاب امریکایی هست بخون.
-واقعا؟من عاشق ادبیات آمریکای.
سمیه می پرسد:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1