eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ سلام مولاے ما ، مهدے جان در پناه نگاه زلالتان روز و شبم جان میگیرد و به رخصت یاد آسمانے تان جهان دوباره روشن مےشود و عطر نفس هایتان سپیده را بیدار میکند و نسیم محبتتان ، زندگے را جارے مےسازد. شکر خدا که در پناه شمایم و دست نوازشگر و پدرانه‌ے شما بر سر ماست ... شکر خدا که با شما دل به دریا میزنیم و از هیچ طوفانے ، هراسے به دل نداریم .... در افق آرزوهایم تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم...
💞داستان زیبای دو رفیق دو شهید .... همہ جا معروف شده بودن بہ باهم بودن ؛ تو جبهه حتے اگہ از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواستہ و تصادفے دوباره برمیگشتن پیش هم ...! خبر شهادت علے رو ڪه اوردن ، مادرِ محمد هم دو دستے تو سرش میزد و میگفت : بچم اول همه فڪر میڪردن علے رو هم مثل بچش میدونہ بہ خاطر همین داره اینجورے گریہ میڪنہ . بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشے ، تو هنوز زانوهات محڪمہ ، تو باید مادر علےرو دلدارے بدے . همونجورے ڪه هاے هاےاشڪ مے ریخت گفت : زانوهاے محڪمم ڪجا بود ؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محالہ از هم جدا بشن . عهد بستن آخہ مادر ... عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....! مأمور سپاهے ڪه خبر اورده بود ڪنار دیوار مونده بود و بہ اسمی ڪه روے پاڪت بعدے نوشتہ شده بود خیره مونده بود .... نوشتہ بود ...🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷امام مهدى عليه السلام در نامه اى به شيخ مفيد: هريك از شما بايد كارى كند كه به محبّت ما نزديك شود و از كارى كه او را به نفرت و خشم ما نزديك مى سازد، دورى كند. زيرا كه قضيه [ظهور] ما ناگهانى و بى خبر اتفاق مى افتد به طورى كه ديگر نه توبه اى به حالش سودمند مى افتد و نه پشيمانى از گناه از مجازات نجاتش می‌دهد. 📗الاحتجاج، ج۲، ص۵۹۹
    ┅═✧❁﷽❁✧═┅ دائم سوره «قُل‌ هوَ الله‌احد» را بخوانید و ثوابش را هدیه ڪنید به امـام زمـــــان علیه الســـــلام. این ڪار عـمر شما را با برڪت میڪند و مـــورد تــــوجه خـاص حضــرت قــرار مـےگیرید. ‍ 🌹آیت‌الله‌بهــجت(ره)
💓🔅 ناآرام من داستان قلب ناآروم یه دختره به نام راحیل، دخترے از جنس شبنم، از جنس بارون. قلب ناآروم.!! تا حالا تجربش ڪردے؟!! راحیل با تمام وجودش این قلب ناآروم رو تجربہ ڪرده. روزگار براش سخت گذشتہ.... گلایہ ڪرده اما سجادش همیشہ براے دردودل با خداے مهربونش پهن بوده... گریہ ڪرده اما ناامید نشده.. نق زده اما دوستت دارماے درگوشے داشتہ. راحیل، ریحانہ خلقت خداست. ریحانہ ای ڪہ همیشہ گفتہ: راضی ام بہ رضای تو. 💌راحیل عاشقہ...❤️ عشق بازی رو باید با راحیل تجربہ ڪرد... راحیلے ڪہ هیچ وقت معشوقش رو به باد فراموشے نمیسپاره.... 😍💐همراهمون باشیدبارمان قلب ناآرام من🌸🍃 به قلم: زینب قهرمانے🐚 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_ششم🌻 #پارت_اول☔️ سوگل در آغوش محسن عشق میکند و با زبان ب
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ چادر فیروزه اےرنگ را روےروسرے مشکے براقم مرتب می‌کنم، همراه مادر از اتاق خارج می‌شوم، مصطفےروےمبل نشسته بود و انگشتانش را تند تند روے صفحه موبایل جا به جا می‌کرد، متوجه ما نبود. کمےکه نزدیک تر شدیم مادر با مهربانےگفت: -مصطفےجان شربتت گرم شد. زود سرش را بلند کرد و با دیدن منو مادر از جا برخاست. -نه زنعمو خوبه... سرےتکان دادم و گفتم: -سلام پسرعمو خوش اومدے... لبانش را تر کرد و گفت -سلام راحیل جان ممنون. جانش به دلم ننشست و با ابروانےبه هم گره خورده روےمبل جاےگرفتم. مصطفے شربتش را می‌نوشد و سپس بعد کمے مکث نطق می‌کند: -زنعمو جان، مامان گفت یه یه هفته اے بیاین رمچاه حال و هواتونم عوض می‌شه عمو طاهر اینا هم میان. مادر دستے به موهای بیرون زده از روسرےاش می‌کشد و می‌گوید -منکه مشکلےندارم فقط به عموتو محمدعلے بگم ببینم جور می‌کنن خبر میدم. بلند می‌شود و سینے را از روے میز برمی‌دارد و به سمت آشپزخانه می‌رود -راحیل خانوم ساکتے!! نگاهےبه چشمانش می‌کنم و می‌گویم -شرمنده یادم رفت ازتون اجازه بگیرم. پوفی می‌کند و آرام می‌گوید -چیشده راحیل؟ چرا اینطورےمی‌کنے؟!! اخم هایم درهم می‌شود، برمیخیزم و به سمت اتاقم می‌روم، خود را روےتخت رها می‌کنم و گیره ام را شل می‌کنم تا بهتر نفس بکشم... از طرفےمحبت هاےمصطفے ، عمو و زنعمو پاےدلم را زنجیر کرده بود از طرفےدیگر ترس از واکنش پدر و اقوام. دلم راضےشده بود که به مصطفےبگویم دست از کارهایش بردارد تا با او ازدواج کنم، از طرفےدلم همسرے میخواست که پا به پاے دلم با دیوانه بازےهاے مذهبےام بدود. حس عذاب وجدان نسبت به مصطفے و احساسش به من ماننده خوره به جانم افتاده بود. ❄️❄️❄️❄️ حلالم کن.. به تو بد کردم آقا حلالم کن... آبرو بردم آقا حلالم کن... تو رو به حق زهراۜ حلالم کن... هندزفرے را از درون گوش هایم درمےآورم و به کاخ سفید رنگ عموباقر که ماشین وارد حیاطش شد نگاه می‌کنم، چرا تا ۱۷ سالگے برایم این کاخ سفید رنگ در روستا عجیب نبود؟!! گوشے و هندزفرے را درون کوله ام می‌چپانم و در ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. زنعمو ناهید مادر را در آغوش خود می‌فشارد و سپس لیلا را میبوسد و بعد مرا محکم در آغوش می‌کشد -سلام راحیلم کجایے تو دختر دلمون برات تنگ شده بود. لبخندے به اینهمه مهربانےاش می‌زنم و می‌گویم -ببخشید زنعمو این چند روز سرم شلوغ بود. چشمے برهم می‌زند و می‌گوید -اشکال نداره عزیزم. رو به جمع می‌گوید -بفرمایید بفرمایید داخل باقر نمیدونم کجا رفته... سپس رو به ته حیاط طویل داد میزند -سمیه ملیحه بیاین وسایل مهمونارو ببرید تو اتاقا. مصطفے که تا الان خبرے ازش نبود از پله ها سرازیر شد و با قدم هاے محکم و تند به سمتمان آمد. -سلام، سلام خوش اومدین. با پدر و محمدعلے احوالپرسے می‌کند و رو به منو مادر خوش آمد می‌گوید. به سمت خانه دوبلکس با نماے سفید رنگ و سقفےشیروانے قهوه اے راه می‌افتیم مصطفے خود را با من همقدم می‌کند -از دانشگاه راحت مرخصی گرفتی؟ سرے تکان می‌دهم و بدون تکان دادن دهان می‌گویم -اوم... &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
^ ° ° سیــــنہ امـ دڪان عطارے است! دردت رابگــــو... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚🍃☘ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سیزدهم …همه گلستان را گشتیم. ه
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 نزدیک بود، و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم ڪربلا میسوختم. آن روز زودتر حرفهایش را تمام ڪرد و در آخر حرفهایش گفت: _خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال ڪنید؛ بنده عازم ڪربلا هستم. ان‌شاءالله خدا توفیق شھادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما ڪه آرزو داریم در راه از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شھید بشیم. ان‌شاءالله در این یڪ هفته ڪه بنده نیستم، یڪ حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند ڪه برنامه نماز جماعت لغو نشه. اشکم درآمد. «خدایا چرا هرڪی به تور ما میخوره میخواد بره ڪربلا؟» بعد نماز عصر با گریه پرسیدم: -این نامردی نیست ڪه مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟ لبخندی زد و گفت: -فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و ڪمڪ از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این ڪارها ڪمتر از جهاد مردها نیست. قانع نشدم اما باخودم گفتم، اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم ڪرد… زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم. رفت، و من حال عجیبی داشتم… نمیدانم،... چرا دنبال شنیدن خبری از ڪربلا بودم. نمیدانم،.... &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد … یک پدر روحانی او را دید و گفت: حتما گناهی انجام داده ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد. یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!! یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند! یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!! سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد…! آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، حرف می زند.
شمارۀ۱۱۰ از محبت خارها گُل می شود با سر و صدای صاحب داروخانه همه نگاه‌ها متوجه پسر بچه ای شد که سرش را پایین انداخته بود. صاحب داروخانه در حالیکه به چند باند و یک محلول ضدعفونی کننده زخم در دستش اشاره می کرد با عصبانیت بر سر پسرک داد میکشید که: " چرا دزدی کرده ای؟" پسرک در حالی که سر به زیر بود با شرمندگی میگفت ::" برای زخمهای مادرم..." مردی که در همان نزدیکی رستوران کوچکی داشت به سرعت از صاحب داروخانه مبلغ را پرسید و آن را پرداخت کرد . سپس به کمک دخترش مقداری سوپ را به پسرک داد تا برای مادر ببرد بغض پسر اجازه حرف زدن به او نمی داد و فقط با چشمان اشکبار از آن مرد و دخترش تشکر کرد و رفت . سی سال گذشت و مرد رستوران دار سکته مغزی کرد و دخترش او را به بیمارستان برد و بستری کرد پس از عمل جراحی وقتی دختر صورتحساب سنگین بیمارستان را دید در حالی که می دانست هرگز نمی تواند آن را پرداخت کند با چشمان اشکبار در کنار تخت پدر نشست و با قلبی مالامال از اندوه آنقدر گریست تا اینکه خوابش برد وقتی بیدار شد روی تخت پدرش صورت حساب بیمارستان را دید که در انتهای آن نوشته شده بود. " ۳۰ سال قبل با یک پیاله سوپ و چند باند و پرداخت شده است امضا دکتر ...."