هدایت شده از ▫
#مولا_جانم✋💞
🌼ای راز نگهدارِ دِل زار کجایی؟
🌼ای برق مناجاٺِ شبِ تار کجایی؟
🌼صحرای غمت پر شده از قافله عشق
🌼ای قـافله را قـافله سالار کجایی؟
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_اول☔️ مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نوزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
با احساس جریان چیزی در دماغم سریع بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی هجوم میبرم، باز هم خون دماغ شده بودم تند تند به صورتم آب میزنم و چند دستمال برمیدارم و حلوی دماغم میگیرم و به سمت اتاقم میروم روی تختم لم میدهم و گوشی را برمیدارم ساعت شش صبح است و پنجاه وشش تماس بیپاسخ داشتم، وقتی گوشیام را چک میکنم متوجه میشوم بیست و شش تماس از نورا بوده و سی تماس از شمارهای ناشناس.
بیخیال گوشی را خاموش میکنم و پس از خواندن نمازم دوباره میخوابم.
❄️❄️❄️
-راحیل، راحیلم مامان پاشو ببینم این دستمالا چیه؟!
با چشمانی خمار از خواب بلند میشوم
-جانم.
مادر گوشه دستمال های قرمز از خون دماغم را گرفته و نشانم میدهد
-چرا خونین؟!
دوباره میخوابم و با صدایی ضعیف میگویم
-خون دماغ شده بودم.
مادر تکانم میدهد
-چرا مگه دماغت خورد به جایی؟!
کلافه میگویم
-مامان جان جایی نخورده بود یهو خون دماغ شدم.
مادر چیزی نمیگوید و از اتاق خارج میشود، کم کم چشمانم گرم میشود که با صدای زنگ موبایل بیدار میشوم
-بله؟!
صدای حرصی نورا درون گوشی میپیچد
-بله و کوفت اونجا جا بود خوابیده بودی؟!
کلافه میگویم
-نورا اول صبحی چی میگی؟!
-الان اول صبحه؟! ساعت یازده و نیمه، میگم شب برا چی خوابیدی تراس منم آواره کردی؟!
-من اونجا خوابیدم تو چرا آواره شدی؟!
-همونو بگو، داداش بیشعوره من حس انسان دوستانش گل کرد و بعد منو آواره کرد.
مینشینم و میگویم
-واضح بگو چته؟!
-محمد رفته بود از تو ماشین شارژر رو بیاره که میبینه تو، تو تراس خوابیدی بعدم اومده منو آواره حیاط کرده زنگ بزن به خانم سنایی بگو بیدار شن برن داخل هوا سرده.
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم
-دست آقاسید درد نکنه بازم گلی به جمال ایشون تو که دوستمی انگار نه انگار.
ایشی میکند و میگوید
-عزیزم همینکه بهت زنگ زدم لطف بزرگی کردم.
یاد آن شماره ناشناسی میافتم که سی بار تماس گرفته بود
-پس اون شماره ناشناسه هم تو بودی؟
-نه من فقط با خط خودم زنگ زدم شاید محمده بگو ببینم چند بود.
کمی فکر میکنم و میگویم
-اوم فک کنم صفر نهصد و نود بود اولش آخرشم هفتاد و نه بود.
-عا این خطه محمده گوشی من شارژ تموم کرد بعدش با گوشی محمد زنگ زدم.
بعد از اتمام صحبت هایمان به لیست تماس ها نگاه میکنم و خیره شماره محمد میشوم و لمسش میکنم قبل از برقراری تماس قطعش میکنم و قبل از اینکه منصرف شوم به نام آقاسید سیوش میکنم، گوشی را خاموش میکنم و میخواهم برخیزم که ندای درونم داد میزند
-برا چی سیوش کردی؟
بیخیال زمزمه میکنم
-شاید یه جایی نیازم شد
باز هم آن صدای درونم جنب و جوش میکند و میگوید
-چه نیازی مگه محمد کیته؟
قلبم خود را به سینه میکوبد و سوال ندای درونم را بیجواب میگذارم و بلند میشوم.
بهقلمزینبقهرمانی🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیستم چش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_یکم
الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ...
من...
مروا...
کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره .
یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود.
_سلام
+سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟
_بله
+اِمم...
آخه ...
امروز ...
چیزه...
از پشت کسی صدام زد
×هوی خانم
برگشتم و اخمی کردم و گفتم
_هوی چیه آقا ؟
مؤدب باش
پوزخند صدا داری زد
×اینجا صف پارتی نیستا
صف راهیان نوره
_خب مشکلش چیه ؟
×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ...
نگاهی به لباس خودم و اون انداختم
از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت .
اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود .
اینبار من پوزخندی زدم
_خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟
این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس.
و به سرعت از اونجا دور شدم .
اما سر و صدا ها میومد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوڪهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
ڪهکوهغصههایم
آبمیشود!
روزۍڪهباتوشروعشود
خورشیدنمیخواهد..!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج..♥️
✍#سگ_عیان_و_مرغ_نهان!
شیخ عبد السلام یکی از زاهدان و عابدان اهل سنت بود. او به گونه ای شهرت داشت که نامش را برای تبرک بر پرچمها مینوشتند. روزی شیخ بالای منبر گفت: هر کس میخواهد قسمتی از بهشت را بخرد بیاید. مردم ازدحام کردند و شروع کردند به خریدن. وقتی تمام بهشت را فروخت مردی آمد و گفت: من دیر رسیدم، اموال زیادی دارم باید یک جایی از بهشت را به من بفروشی. شیخ گفت: دیگر محل خالی باقی نمانده؛ مگر جای خودم و الاغم. پس درخواست کرد محل خودش را بفروشد و خود از جای الاغش استفاده کند. شیخ قبول کرد و آن محل را فروخت و در بهشت بدون مکان ماند؟ گویند: روزی شیخ عبد السلام در حال نماز گفت: چخ چخ. بعد از نماز پرسیدند: چرا چخ چخ کردید؟ شیخ گفت: اکنون که در بصره هستم مکه را مشاهده کردم، در حال نماز دیدم سگی وارد مسجد الحرام شد، او را چخ کردم و بیرون انداختم! مردم بسیار در شگفت شدند و مقام شیخ در نظر آنها بیشتر جلوه نمود. یکی از مریدان، جریان را برای همسر خود که شیعه بود نقل کرد و گفت: خوب است مذهب تشیع را رها کنی و مذهب شیخ را اختیار نمایی. زن جواب داد: اشکالی ندارد؛ ولی تو یک روز شیخ را با جمعی از مریدان دعوت کن تا در مجلس شیخ مذهب تو را بپذیرم. آن مرد خوشحال شد و شیخ را دعوت کرد. وقتی همه ی میهمانان آمدند و سفره گسترده شد زن برای هر نفر مرغی بریان گذاشت؛ ولی مرغ شیخ را زیر برنج پنهان کرد. وقتی چشم شیخ به ظرفهای مریدان افتاد، دید هر کدام یک مرغ بریان دارند؛ ولی ظرف خودش خالی است، عصبانی شد و گفت: ای زن! به من توهین کرده ای؟ چرا در ظرف غذای من مرغ بریان نگذاشته ای؟! زن که منتظر چنین فرصتی بود، گفت: ای شیخ! تو ادعا میکنی که سگی را که در مکه وارد مسجد الحرام شد دیده ای؛ اما مرغ بریانی را که زیر برنج است نمی بینی؟؟ شیخ از جا حرکت کرد و گفت: این زن رافضی و خبیث است و از مجلس بیرون رفت و آن مرد نیز مذهب همسرش را قبول کرد.
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
📙پند تاریخ 69/5 - 70؛ به نقل از: الانوار النعمانیه / 235
تمام دستورات آیت الله #حق_شناس(ره) در سه چیز خلاصه می شد:
۱ - ترک گناه
۲ - نماز اول وقت
۳ - نماز_شب
🌺آیت الله جاودان
#التماسدعا
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
【♥️💍】
-
#دلـــــبرڪم😍
.°• از رنگها🎨 چیزی نمیدانم،
اما به گمانم #عشق❤️
به رنگ چشمهای👀 تو باشد
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💍】⇉ #عاشقانه_گرافۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_دوم
صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت :
+این چه کاری بود کردید ؟
مگه ظاهر مهمه ؟
مهم دلشه ...
همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه
خجالت بکشید آقا
+خانم ...
خانم صبر کنید ...
صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ...
ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد .
خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم .
انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود.
نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید.
_چی ... شده؟
حالت...خوبه؟
صدامو ... و ...میشنوی؟
صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ...
×مژده ...مژده
حالت خوبه ؟
مژدهههه
نگاهی به صورتش انداختم .
عه...
اینکه همون گارسونه س
رو به من گفت :
×اسپریش تو کیفشه
بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨
#پندانه
🔴 پنج خصلت مداد
🔹عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
🔸کودکی پرسید: چه مینویسی؟
🔹عالم لبخندی زد و گفت: مهمتر از نوشتههایم، مدادیست که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
🔸پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
🔹عالم گفت: پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آنها را به دست آوری.
1⃣ اول: میتوانی کارهای بزرگی کنی اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت میکند و آن دست خداست!
2⃣ دوم: گاهی باید از مدادتراش استفاده کنی، این باعث رنجش میشود ولی نوک آن را تیز میکند پس بدان رنجی که میبرى از تو انسان بهتری میسازد!
3⃣ سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاككن استفاده کنی پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
4⃣ چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون میآید!
5⃣ پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی میگذارد پس بدان هر کاری در زندگیت مىكنى، ردی از آن به جا مىماند.
پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
💞خداجون
ڪمی فـــــقط ڪمی بیشـــتر از
همیشه خستهایم...
و دل بستهایم به
#رحــمت و حمایتت!!
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ با احساس جریان چیزی در دماغم سریع ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیستم🌻
#پارت_اول☔️
با عصبانیت در ماشین را به هم میکوبم و سریع با الناز تماس میگیرم، گوشی را بین شانه و سرم نگه میدارم و کمربند را میبندم.
بوق های آخر را میشمارم که جواب میدهد
-بله.
-زهرمار دو ساعته منو علاف خودت کردی.
استارت میزنم و حرکت میکنم
-چرا نیومدی؟! یه زنگ هم به آدم نمیزنی.
بی حوصله میگوید
-با مامانم دعوام شد گوشیم رو کوبیدم به دیوار بالا نمیاوورد.
مکث میکنم و میگویم
-بیام دنبالت؟!
-نه حوصله ندارم.
دنده را عوض میکنم و میگویم
-باشه فردا میام پیشت خداحافظ.
تماس که قطع میشود سرعتم را بیشتر میکنم، همانطور که دور میزدم ساعتم را نگاه میکنم نیم ساعت دیگر مراسم شروع میشد و من دیر کرده بودم.
از طرف بسیج دانشگاه قرار بود با الناز به یکی از روستاهای شیعه نشین اطراف قشم برویم و چند عکس از مراسمشان بگیریم، دنده را عوض میکنم و سرعت میگیرم.
چهل و پنج دقیقه دیگر ورودی روستا را میپیچم کمی که جلوتر میروم جمعیت زیادی دور هم جمع شدهاند، ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم.
کیف دوربین را روی دوشم میاندازم و بند دوربین را روی گردنم، از همان ابتدا دنبال سوژههای ناب بودم برای عکاسی، پس از تعزیه خوانی کُتَل زنی شروع میشود و من دوباره و دوباره غرق عکاسی و فیلمبرداری میشوم.
به غروب آفتاب خیره میشوم دنبال مکانی میگردم تا زاویه بهتری نسبت به غروب آفتاب و جمعیت عزادار داشته باشم.
غروب آفتاب؟
تازه یادم میآید امروز قبل از اذان تا ساعت نه شب یادواره شهدا دعوت بودهایم.
تند وسایلم را درون کوله ام جمع میکنم و به سمت ماشین راه میافتم که صدای اذان بلند میشود.
ساعتم را نگاه میکنم و زیرلب میگویم
-نمازمو بخونم نهایتش با صد تا میرم نیم ساعته میرسم.
با قدم هایی تند به سمت مسجد روستا راه میافتم و با عجله کتانیهایم را از پاهایم خارج میکنم.
نماز را به فرادی میخوانم و ساعتم را نگاه میکنم هفت و چهل و پنج دقیقه بود.
تند از مسجد خارج میشوم که موبایلم زنگ میخورد.
-جانم مامان؟!
-کجایی مامان جان برنامه داره تموم میشه ها.
-شرمنده یادم رفت نیم ساعت آخر رو میرسم.
-باشه یواش بیا.
-چشم خداحافظ.
استارت میزنم و از همان اول گاز ماشین را میگیرم و راه میافتم.
نیم ساعتی بود که از روستا خارج شده بودم
دنده را عوض میکنم که ماشین خاموش میشود.
هرچه استارت میزنم روشن نمیشود که نمیشود.
با عصبانیت پیاده میشوم و کاپوت ماشین را بالا میزنم چراغ موبایلم را روی موتور میاندازم اما از چیزی سر در نمیآورم.
شماره محمدعلی را میگیرم که دردسترس نیست میخواهم شماره پدر را بگیرم که یک موتور با دو سرنشین کنارم ترمز میکند.
اخم هایم را درهمتر میکنم و بیتوجه همانطور که گوشی را کنار گوشم گرفتهام با موتور ماشین ور میروم.
پدر هم مانند اکثر اوقات خاموش است.
سرنشینان موتور پیاده میشوند و کنار ماشین میایستند.
-حاج خانم کمک نمیخوای؟!
نیم نگاهی به چهره های خشن و خالکوبی شده اشان میاندازم.
کاپوت را پایین میدهم و خشک میگویم
-نه ممنون.
دبه آب را از روی زمین برمیدارم و داخل صندوق عقب میگذارم، که صدایشان را میشنوم.
-نیمااا آبجیمون خجالت میکشه معلومه که کمک میخواد.
نگاهشان میکنم که دیگری زنجیری از روی موتور برمیدارد و تکان میدهد
-مگه من میزارم خانم به این محترمی اینجا خشک و خالی بمونه.
دست و پاهایم یخ میزند و سریع در ماشین را باز میکنم و خودم را روی صندلی پرت میکنم.
قفل همه درهارا میزنم و با دستان لرزان شماره محمدعلی را میگیرم همچنان دردسترس نیست، نعره شان بلند میشود
-به اون داداش بی همه چیزت بگو پاشو از این پرونده بکشه بیرون.
ضربه ای با زنجیر به کاپوت ماشین میزند که از جا میپرم، قلبم دیوانهوار خود را به سینهام میکوبد، از ترس کف ماشین مینشینم و شماره پدر را میگیرم.
پدر هم خاموش بود...
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay