هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
مانتوهای پوشیده مد سال😃😍 🔴پرداخت درب منزل و رایگان 🔴 🔴 قابل تعویض و مرجوعی 🔴 #مانتو تابستانه ۵۰ تو
دوستان گلم این تولیدی 👆👆👆
برای کاردرمنزل به صد نفرخانوم ازهرشهرستان کشور برای بسته بندی لباس وارسال به سراسرکشور نیازداره لطفا واردکانال بشیدوشرایطش روببینید فرم استخدامی فقط به مدت سه روز هست عجله کنید
حقوق اداره کار و بیمه هم دارند😍
https://eitaa.com/joinchat/1239547927C9d79bbc25d
هدایت شده از ▫
🍃🍃
#سلامامامزمانمعج
✨؎۩اَلسَّلامُ عَلَی الْمَهْدِیِّ الَّذی وَعَدَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ بِهِ الاُْمَمَ،"
✨؎۩"سلام بر مهدی که خدای عزّ و جلّ امّتها را به وجود او وعده داد،"
•~•~•~•~•~•~
🌸🍃سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!
بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست
و چشمهایش مشتاق دیدار تو...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🥀
#محرم
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
💡از یک کیلو تا یک کشتی در پلت فرم آنلاین خرید و فروش مواد غذایی و محصولات کشاورزی
🔎اینجا به راحتی تامین کننده یا خریدار مناسب رو پیدا کن
💯 به رایگان، در بازاری به وسعت ایران...
sandbadcell.com
sandbadcell.com
sandbadcell.com
sandbadcell.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چشم آلوده و نظر به جلوه خدا
آیت الله ناصری دولت آبادی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_سوم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_چهارم
حمید چمدانها را با خود بیرون برد
_عزیزم ما بیرون منتظرتیم
خانه خالی شد .من ماندم و خانه ای که روزی درآن با کیان عاشقانه زیسته بودم.
روبه روی قاب عکس کیان ایستادم.
عکسی تمام قد از او با لباس نظامی که با یک دست اسلحه اش را نگه داشته بود و در حالی که لبخند میزد با دست دیگر با دو انگشتش نشانه پیروزی را نشان میداد.
اشک در چشمانم به جوشش درآمد
_من با نجلا دارم از این شهر و کشور میرم.
دارم میرم دنبال رسالتی که به گردنم گذاشته بودی.
هرجای این خونه رو که میبینم فقط تو میای تو ذهنم.
آرزوهایی که باهم داشتیم رو تو همین خونه جا میزارم و میرم.
میدونم که جات اونقدر خوبه که یادی از من نمیکنی و حتی به یادمم نیستی ولی من به یادتم تو علاوه بر عشق ،استادم بودی عزیزم.واسمون دعا کن و ..
دیگر نتوانستم ادامه بدهم درحالی که اشک میریختم از خانه خارج شدم و روبه ساختمان ایستادم و به آن چشم دوختم.
نمیتوانستم منکر این شوم که دلم برای این خانه تنگ میشد.
دست حمید که دور شانهام گره شد سرم را روی سینهاش گذاشتم و با شدت بیشتری گریه کردم.
حمید با مهربانی سرم را نوازش می کرد
_آروم باش عزیزم ،قول میدم زود به زود بیایم ایران .میگم کم کم داره حسودیم میشه ها
با یک حسرت ساختگی گفت
_کاش من یک آجر از این خونه بودم،شاید دلت واسه منم تنگ میشد.اصلا این سوسکی که جلو پاته رو ببین کاش من جای اون بودم.
با جیغ از او جداشدم تا جلوی پایم را نگاه کنم که صدای خنده حمید بلند شد
_بدجنس دروغ گفتی؟
_یس.ببین با فین و اشکات چه گندی به لباسم زدی ؟
تا لنگ کفشم را درآوردم تا به سمتش پرتاب کنم ،قهقهه زنان دور شد
_عزیزم دست بزن نداشتیا ،چشمم روشن.زن هم زن های قدیم
با خنده برایش سر تکان دادم و بعد از سر کردن چادرم به سمت ساختمان خالهشان رفتم.
بعد از کلی اشک و ناله با خوانده شدن شماره پروازمان ، باهمه خانواده خداحافظی کردیم و برای شروع یک زندگی جدید به سمت فرانسه پرواز کردیم
هواپیماه سه ساعت بعد در فرودگاه شارل دوگل پاریس به زمین نشست .
نرسیده دلتنگ ایران بودم اگر بخاطر نجلاء و رسالتم نبود همان لحظه با اولین پرواز به ایران برمیگشتم
_روژان جان حواست کجاست؟بریم عزیزم
_بریم
قراربودبا ماشینی که فرستاده بودند به سفارت برویم و چندروزی را در آنجا بمانیم تا منزلمان آماده شود.
برعکس من که غمی بزرگ در قلبم نشسته بود، نجلاء با ذوقی وافر به اطرافش نگاه میکرد و سوالاتش مراکلافه و لبخند را بر لب حمید میآورد
_بابایی چرا اینجا کسی روسری نداره
_بابایی اینا میخوان برم عروسی؟
_باباحمید من دوست ندارم مثل اینا باشم
_مامانی تو چرا چادرت رو درنیاوردی؟
و هزاران سوال دیگر .
حمید که دید من حال مناسبی ندارم خودش به تک تک سوالات نجلاء پاسخ میداد.
از درب خروجی که گذشتیم مرد میانسالی به سمتمان آمد.
شلوار جینمشکی با یک پیراهن آستین کوتاه چهارخانه آبی پوشیده بود.
موهای جو گندمی اش را به سمت شانه زده بود.
قد بلند بالا و چهارشانه اش زیادی به چشم میآمد.
لبخندی بر لب نشانده بود
_به به ببین کی اینجاست.سلام رفیق قدیمی
حمید هم با دیدن او به وجدآمده بود.
لبخند بزرگی برلب نشاند و دستانش را از هم باز کرد و مرد را به آغوش کشید و آهسته چندتا ضربه آرام به پشت او زد
_سلام عموجهاد .خداروشکر که بعد این همه مدت صحیح و سالم میبینمتون..خدامیدونه چقدر دلتنگتون بودم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_پنجم
_آره کاملا از زنگ زدن هات معلومه ،انقدر زنگ می زدی که من نگران بودم مبادا گوشیت بسوزه
هردو زدند زیر خنده .
آقا جهاد و حمید از هم جدا شدند .
_عموجهاد معرفی میکنم همسرم و این دختر ناز هم نجلاء خانم تاج سر باباشه
_سلام خانم خوب هستید؟رسیدن بهخیر
_سلام آقا جهاد ،ممنون از لطفتون .شما خوب هستید؟ببخشید مزاحم شما شدیم.
_سلامت باشید.حمیدجان و اهل و عیالش همیشه مراحمند.بفرمایید از این طرف
جهاد بوسه ای روی سر نجلاء کاشت و سپس همگی به راه افتادیمچند روزی بود که در سفارت مستقر شده بودیم.
امروز حمید به همراه آقا جهاد برای آماده کردن خانه جدیدمان رفته بودند.
بی صبرانه منتظر برگشتشان بودیم.
آقا جهاد دیروز به حمید یک کتاب هدیه داد.
کتابی که عنوانش مرا ترغیب کرده بود تا حتما مطالعه اش کنم
سقای آب و ادب!
امروز از صبح منتظر فرصتی بودم تا خواندنش را آغاز کنم و بالاخره این لحظه ، ساعت چهار عصر، فرصتی برای مطالعه پیدا کردم.
کتاب را باز کردم
"وقتی که تو بر اسب سوار میشوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان"
با صدای نجلاء دست از مطالعه کشیدم، نگاهی به ساعت انداختم یک ساعتی میشد که مطالعه میکردم
_سلام باباجونم
_سلام بر نورچشم من ،خانوم خوشگل من کجاست؟
_خانوم خوشگل شما نیست ،مامان خوشگله منه!
صدای خنده حمید، لبخند به لبم آورد
_هرچی شما امرکنی عزیزم
کتاب را روی تخت گذاشتم و به سالن رفتم
_سلام آقا خداقوت
_سلام عزیزم.ممنونم. خوبی؟
کت و کیفش را از دستش گرفتم و داخل کمد کنار درب ورودی آویز کردم
_عالیم عزیزم. چه خبرا خونه آماده شد؟
_مگه میشه شما امر کنید و آماده نشه.همین الان میتونیم بریم به خونه خودمون
لبخند گله گشادی بر لب نشاندم و با ذوق گفتم
_و.....ای ع.....اشقتم حمید جونم
صدای خنده حمید در سوییت کوچکمان پیچید
_خانم خانما نمیگی من قلبم ضعیفه شما انقدر دلبرانه حرف میزنی
شیطنت در چشمانش موج میزد.
کمی از گشادی لبخند مبارکم کاستم
_بهتره من برم چمدونم رو ببندم
به سمت اتاق پا تند کردم،صدای خنده حمید دوباره بلند شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
#فصل_دوم🌻
بعد از چند دقیقه آنالی گفت :
+ چ ... چی شد مروا ؟!
تونستی کاری کنی ؟!
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم :
- حسابش رو گذاشتم کف دستش ولی حیف ...
حیف که زیاد زمان نداشتم وگرنه کل دکوراسیون صورتش رو می آوردم پایین .
بزار چند سال بره اون تو آب خنک بخوره دختره ...
الله و اکبر .
آنالی در حالی که دستاش می لرزید گفت :
+ ساشا رو هم دیدی ؟
- نه ندیدمش .
ولی خونه ساشا بود دیگه ، قطعا پای اونم گیره .
تا می تونی تند برو آنالی .
فقط دور شو از اینجا .
+ میگم مروا !
برای تو مشکلی پیش نیاد .
آخه تو رو خیلیا اونجا دیدن !
دستم رو ، روی قلبم گذاشتم و گفتم :
- اینقدر نفوس بد نزن آنالی !
افکار منفی رو ، دور بریز .
راستی مریم رو هم دیدم ، البته نمی دونم خودش بود یا نه ولی با محمد دیدمش .
محمد رو که شناختم ولی درست تشخیص ندادم که دختره مریمه یا نه !
تو یه کاری کن .
چند روزه دیگر پیگیری کن ببین مریم هم امشب اونجا بوده یا نه .
+ برای چی پیگیری کنم ؟!
- آخه دختره خنگ !
میخوام بدونم چه بلایی سر کاملیا اومده .
اصلا بازداشت شده یا نه !
با خنده گفت :
+ آها از اون لحاظ ؟!
حله پس .
میگم بریم سمت خونه دیگه !
به صندلی تکیه دادم .
- آره برو .
★★★★
خمیازه ای کشیدم و با کرختی کمی جا به جا شدم .
تمام بدنم درد می کرد .
اما برای چی؟!
یکم به مغزم فشار آوردم که با یاد آوری دیشب همه چیز برام روشن شد .
شب با هزار بدبختی رسیدیم خونه .
آنالی با اصرار های من ، روی تخت خوابید و خودم هم جام رو ، روی زمین انداختم .
به ساعت سفید رنگ اتاقم نگاهی انداختم.
نیم ساعتی به اذان صبح مونده بود .
بدون سر و صدا بلند شدم و درحالی که خمیازه می کشیدم از پله ها پایین اومدم .
به سمت آشپزخونه رفتم و لیوان آبی برای خودم ریختم .
وضو رو هم توی ظرفشویی گرفتم و دوباره از پله ها بالا رفتم .
در اتاق کاوه رو باز کردم ...
عه!
هنوز برنگشته که .
لبخندی زدم و بهتری زیر لب زمزمه کردم .
مُهر رو از جای قبلی برداشتم و با کاغذی که کاوه زده بود به دیوار جهت قبله رو هم پیدا کردم .
که ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
که با یادآوری اینکه چادر نماز ندارم .
آهی از نهادم بلند شد .
اون دفعه هم که خواستم نماز بخونم چادر نداشتم !
باید یه چادر حتما بخرم .
عا راستی !
مامان سمیه یه چادر سیاه بهم داده بود .
با یادآوری سمیه و مامانش لبخند پهنی زدم و دوباره به سمت اتاقم رفتم .
چادر مشکی رو از توی کمد در آوردم و خیلی آروم از اتاق بیرون اومدم.
اما بی بی همیشه می گفت خوب نیست با چادر مشکی نماز بخونی .
موبایلم رو در آوردم و توی گوگل سرچ کردم .
" نماز خوندن با چادر مشکی "
یکی از سایت ها رو باز کردم :
مراجع تقلید در اینزمینه اختلاف نظر دارند:
عدهای، نماز با هر نوع لباس مشکی را مکروه دانسته.
و گروهی نیز دلالت احادیثی که در این زمینه وارد شده .....
مراجع تقلید دیگه کین ؟!
دوباره سرچ کردم :
" مرجع تقلید کیست ؟! "
(مرجع تقلید مجتهدی است که گروهی از شیعیان در مسائل فقهی بر اساس فتاوای او عمل میکنند و وجوهات شرعی را در اختیار او قرار میدهند. مرجعیت، بالاترین مقام مذهبی در بین شیعیان دوازده امامی است. )
ای وای !
با دستم روی پیشونیم کوبیدم و وای بلندی گفتم .
توی مد و لباس که از همه اطلاعاتم بیشتره ولی توی این موارد ...
نفسی کشیدم و گفتم :
حالا این بار هم با پوشش کامل نماز بخونیم تا دفعه بعدی .
چادر رو گوشه ای گذاشتم و به ساعت توی اتاق کاوه نگاهی انداختم .
دیگه وقتش بود .
رو به قبله ایستادم و شروع کردم به نماز خوندن .
الله اکبر .
الله اکبر ...
تشهد و سلام رو که خوندم زانوهام رو توی بغلم جمع کردم .
آه مروا آه .
چقدر حس خوبیه که بدونی یکی هست که همیشه هوات رو داره .
یکی هست که دستت رو میگیره .
آخدایا شکرت .
چی بگم ؟!
هان ، چی بگم ؟!
فقط می تونم بگم که خیلی شرمندم که این همه سال خوب نشناختمت .
نفسی کشیدم و مُهر و جانماز رو برداشتم .
همین که خواستم از اتاق بیرون بیام نگاهم به چادر افتاد و تمام ماجرای خوزستان برام تداعی شد .
کلافه از اتاق خارج شدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay