📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
#فصل_دوم🌻
بعد از چند دقیقه آنالی گفت :
+ چ ... چی شد مروا ؟!
تونستی کاری کنی ؟!
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم :
- حسابش رو گذاشتم کف دستش ولی حیف ...
حیف که زیاد زمان نداشتم وگرنه کل دکوراسیون صورتش رو می آوردم پایین .
بزار چند سال بره اون تو آب خنک بخوره دختره ...
الله و اکبر .
آنالی در حالی که دستاش می لرزید گفت :
+ ساشا رو هم دیدی ؟
- نه ندیدمش .
ولی خونه ساشا بود دیگه ، قطعا پای اونم گیره .
تا می تونی تند برو آنالی .
فقط دور شو از اینجا .
+ میگم مروا !
برای تو مشکلی پیش نیاد .
آخه تو رو خیلیا اونجا دیدن !
دستم رو ، روی قلبم گذاشتم و گفتم :
- اینقدر نفوس بد نزن آنالی !
افکار منفی رو ، دور بریز .
راستی مریم رو هم دیدم ، البته نمی دونم خودش بود یا نه ولی با محمد دیدمش .
محمد رو که شناختم ولی درست تشخیص ندادم که دختره مریمه یا نه !
تو یه کاری کن .
چند روزه دیگر پیگیری کن ببین مریم هم امشب اونجا بوده یا نه .
+ برای چی پیگیری کنم ؟!
- آخه دختره خنگ !
میخوام بدونم چه بلایی سر کاملیا اومده .
اصلا بازداشت شده یا نه !
با خنده گفت :
+ آها از اون لحاظ ؟!
حله پس .
میگم بریم سمت خونه دیگه !
به صندلی تکیه دادم .
- آره برو .
★★★★
خمیازه ای کشیدم و با کرختی کمی جا به جا شدم .
تمام بدنم درد می کرد .
اما برای چی؟!
یکم به مغزم فشار آوردم که با یاد آوری دیشب همه چیز برام روشن شد .
شب با هزار بدبختی رسیدیم خونه .
آنالی با اصرار های من ، روی تخت خوابید و خودم هم جام رو ، روی زمین انداختم .
به ساعت سفید رنگ اتاقم نگاهی انداختم.
نیم ساعتی به اذان صبح مونده بود .
بدون سر و صدا بلند شدم و درحالی که خمیازه می کشیدم از پله ها پایین اومدم .
به سمت آشپزخونه رفتم و لیوان آبی برای خودم ریختم .
وضو رو هم توی ظرفشویی گرفتم و دوباره از پله ها بالا رفتم .
در اتاق کاوه رو باز کردم ...
عه!
هنوز برنگشته که .
لبخندی زدم و بهتری زیر لب زمزمه کردم .
مُهر رو از جای قبلی برداشتم و با کاغذی که کاوه زده بود به دیوار جهت قبله رو هم پیدا کردم .
که ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
که با یادآوری اینکه چادر نماز ندارم .
آهی از نهادم بلند شد .
اون دفعه هم که خواستم نماز بخونم چادر نداشتم !
باید یه چادر حتما بخرم .
عا راستی !
مامان سمیه یه چادر سیاه بهم داده بود .
با یادآوری سمیه و مامانش لبخند پهنی زدم و دوباره به سمت اتاقم رفتم .
چادر مشکی رو از توی کمد در آوردم و خیلی آروم از اتاق بیرون اومدم.
اما بی بی همیشه می گفت خوب نیست با چادر مشکی نماز بخونی .
موبایلم رو در آوردم و توی گوگل سرچ کردم .
" نماز خوندن با چادر مشکی "
یکی از سایت ها رو باز کردم :
مراجع تقلید در اینزمینه اختلاف نظر دارند:
عدهای، نماز با هر نوع لباس مشکی را مکروه دانسته.
و گروهی نیز دلالت احادیثی که در این زمینه وارد شده .....
مراجع تقلید دیگه کین ؟!
دوباره سرچ کردم :
" مرجع تقلید کیست ؟! "
(مرجع تقلید مجتهدی است که گروهی از شیعیان در مسائل فقهی بر اساس فتاوای او عمل میکنند و وجوهات شرعی را در اختیار او قرار میدهند. مرجعیت، بالاترین مقام مذهبی در بین شیعیان دوازده امامی است. )
ای وای !
با دستم روی پیشونیم کوبیدم و وای بلندی گفتم .
توی مد و لباس که از همه اطلاعاتم بیشتره ولی توی این موارد ...
نفسی کشیدم و گفتم :
حالا این بار هم با پوشش کامل نماز بخونیم تا دفعه بعدی .
چادر رو گوشه ای گذاشتم و به ساعت توی اتاق کاوه نگاهی انداختم .
دیگه وقتش بود .
رو به قبله ایستادم و شروع کردم به نماز خوندن .
الله اکبر .
الله اکبر ...
تشهد و سلام رو که خوندم زانوهام رو توی بغلم جمع کردم .
آه مروا آه .
چقدر حس خوبیه که بدونی یکی هست که همیشه هوات رو داره .
یکی هست که دستت رو میگیره .
آخدایا شکرت .
چی بگم ؟!
هان ، چی بگم ؟!
فقط می تونم بگم که خیلی شرمندم که این همه سال خوب نشناختمت .
نفسی کشیدم و مُهر و جانماز رو برداشتم .
همین که خواستم از اتاق بیرون بیام نگاهم به چادر افتاد و تمام ماجرای خوزستان برام تداعی شد .
کلافه از اتاق خارج شدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
☘✨أَیْنَ قاٰطِعُ حَباٰئِلِ الْکِذْبِ وَ الْأِفْتِرآء
کجاست آن که دسیسه های دروغ و افتراء را از ریشه قطع خواهد کرد☘
#دعای_ندبه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#محرم
☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
خمیازه ای کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم .
هنوز فرصت داشتم بخوام .
آخیشی گفتم و زیر پتو خزیدم .
کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب سفر کردم .
با تکون های شدید سعی کردم چشمام رو باز کنم .
با دیدن آنالی خواب از چشمام پرید و به گمان اینکه براش اتفاقی افتاده هراسون بلند شدم .
بازوهاش رو گرفتم و گفتم :
- چی شده ؟!
به در اتاق نگاهی کرد وگفت :
+ مگه نگفتی کسی خونه نیست !
با تعجب گفتم:
- خب کسی خونه نیست دیگه !
+ پس این صداهایی که از توی هال میاد چیه دیگه !
خنده ای کردم و گفتم :
- بگیر بخواب !
خواب دیدی خیر باشه .
نیشگونی از بازوم گرفت و لب زد :
+ گمشو مروا ، خواب چی کشک چی !
بابا خواستم برم دست و صورتم رو بشورم خودم صدای یه مرد رو شنیدم .
یا ابوالفضلی گفتم و بلند شدم .
- تو همین جا بمون تا برم ببینم چه خبره .
+ باشه ، فقط زود بیا .
خمیازه ای کشیدم و متکا رو همراه خودم بلند کردم .
+ اون رو کجا میبری ؟!
- به تو چه !
می خوام اگر کسی نبود همون جا روی مبل بخوابم .
آنالی نگاه تاسف باری بهم انداخت که بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم .
چند پله پایین رفتم ، همین که سرم رو بلند کردم با دیدن روبروم جیغ بلندی کشیدم و متکا رو جلوی صورتم آوردم .
بعد از چند ثانیه کمی متکا رو کنار کشیدم که با دیدن کامرانی ای که با تعجب بهم زل زده بود ، متکا رو به سمتش پرتاب کردم که محکم به صورتش برخورد کرد .
- پسره بی حیا به چی زل زدی ؟!
گمشو روتو اون ور کن .
بیشعوری زیر لب زمزمه کردم و به سمت اتاقم دویدم
به در اتاق که رسیدم محکم بازش کردم و رفتم داخل و کلید رو توی در چرخوندم .
هراسون به سمت آنالی رفتم و گفتم :
- دختره خنگ !
کامران من رو دید !
کامران من رو دید !
آنالی می فهمی !
من رو با این وضعیت دید !
آنالی ابروش رو بالا انداخت و گفت :
+ پس اومده بودن !
کدوم وضعیت دختر ؟!
اینقدر شلمچه روت تاثیر گذاشته که با مانتو خوابیدی .
و بعدش هم خنده ای کرد .
به سمت چپ برگشتم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم .
اینقدر خوابم می اومد که صبح با همون وضعیت خوابیده بودم.
حتی شالم رو هم در نیاورده بودم..
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
#فصل_دوم🌻
دستی به سر و صورتم کشیدم و رو به آنالی گفتم :
- جاهارو بی زحمت جمع و جور کن تا من برم پایین ببینم این ها چرا اومدن .
اصلا قرار نبود اینقدر زود بیان .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی برگشتم :
- آها !
راستی لباس مناسب بپوش بیا .
و پشت بند حرفم چشمکی زدم و از اتاق خارج شدم .
خیلی آروم از پله ها پایین اومدم که کامران با دیدنم استکان چاییش رو پایین گذاشت و گفت :
× به به دختر خاله !
رسیدن بخیر .
چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد .
اول صبحی خیلی خشن رفتار کردید ، آتیش تون خاموش شد خداروشکر ؟!
بی توجه بهش از کنارش رد شدم و به سمت یخچال رفتم .
- اولا سلام .
ثانیا رسیدن شما بخیر .
ثالثا به شما هیچ ربطی نداره .
رابعا ...
با پرویی خنده ای کرد و گفت :
× چه خبره !
رابعا ، خامسا ، سادسا ...
هی پای کسره ، ضمه ، همزه رو وسط میکشی !
پاکت شیر رو از توی یخچال در آوردم .
- شما دیشب شمال بودید دیگه ؟!
× آره دیگه .
- شب تو دریا خوابیدی ؟!
با تعجب گفت :
× چطور مگه ؟!
- که این قدر با نمکی !
پوزخندی زدم و لیوان شیری برای خودم ریختم .
به طرفش رفتم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم وگفتم :
- دیگه نبینم بامزه بازی در بیاری .
لیوانتم میری میشوری .
متکا رو هم جمع می کنی .
حله ؟!
نگاه معنا داری بهم انداخت که پوزخندی زدم و به سمت تلویزیون رفتم .
همین که کنترل رو توی دستم گرفتم و خواستم تلویزیون رو ، روشن کنم در هال محکم باز شد .
با دیدن چهره کاوه هین بلندی کشیدم و کنترل رو گوشه ای پرت کردم .
به سمتش دویدم .
دستام رو ، دو طرف صورتش قرار دادم .
- چه بلایی سر خودت آوردی داداش !
این چه قیافه ایه ؟!
کامران از توی آشپزخونه با صدای بلندی داد زد :
+ چی شده مروا !
چرا داد میزنی ؟!
با تعجب نگاهم رو به کاوه دوختم که اخم وحشتناکی کرد و بازوم رو گرفت و به عقب هلم داد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ❌ممنوع❌ شده
💥💥فصل اول بصورت فایل درکانال هست. فصل دوم با مبلغ خیلی کم (10هزارت) فروشی هست و فصل سوم #انلاین در حال بارگذاری هست 💥💥
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_پنج
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_ششم
حمید ماشین را روبه روی ساختمانی نگه داشت.
_بفرمایید خانم
نگاهی به ساختمان انداختم
_ساختمان ۵ طبقه اس ، خونه ما طبقه سوم هستش .امیدوارم خوشت بیاد
حمید چمدانها را از صندوق عقب بیرون آورد.
هرسه وارد ساختمان شدیم.
ساختمانی که قراربود در آن شاهد اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری باشیم.هرطبقه دو واحد داشت .آپارتمان ما واحد۶ بود.
جلو در واحد که رسیدیم ،در واحد روبه رویی باز شد .
زنی با موهای فر بلوند در حالی که تاپ قرمز رنگ و دامن کوتاه مشکی پوشیده بود،بیرون آمد با تعجب و یک نگاه خاص به منی که چادر عربی پوشیده بودم نگاه میکرد.
آنقدر نگاهش مشمئز کننده بود که یک لحظه احساس کردم لباسم مشکلی دارد.
به سمت آسانسور رفت و مقابلش ایستاد.
حمید در آپارتمان را باز کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت
_برو داخل عزیزم
نگاه آخر را به زن انداختم و وارد شدم.
پنجره های بزرگش باعث شده بود همه قسمت های خانه نور خوبی داشته باشددکور و وسایل خانه طوسی و کمی قرمز بود وچندین گلدان قرمز با گلهای طبیعی زیبایی در گوشه های خانه دیده میشد.
گشتی در خانه زدم همه وسایل با سلیقه و نظم چیده شده بود و نیازی به جابه جایی نداشت.
صدای ذوق زده نجلاء که بی شک بی شباهت به یک صوت فرابنفش نبود مرا به سمت اتاق او کشاند
اتاق او با دکور سفید و صورتی بسیار جذاب و دیدنی بود.
نجلاء خرس بزرگ قدیمی اش را به آغوش کشیده بود.
_مامانی ببین تدی هم اومده اینجا
با تعجب به سمت حمید برگشتم
_تدی اینجا چیکار میکنه
در حالی که نجلاء را به آغوش میکشید ،چشمکی زد
_حوریای بهشتی واس دخمل بابا آوردن
اخمی تصنعی بر پیشانی نشاندم
_چشمم روشن .زود تند سریع بگو ببینم تدی اینجا چیکار میکنه
برایم ابرو بالا میانداخت و نیشش را باز کرده بود.
تا به سمتش رفتم سمت دیگر تخت نجلاء پناه گرفت و نجلاء با جیغ او را تشویق می کرد.
یک ساعتی هردو دور تخت چرخیدیم .
آخرش کم آوردم بدون توجه به خنده های آن دو به سالن برگشتم و روی کاناپه رو به خیابان نشیتم تا نفسی تازه کنم.
کمی که گذشت دستان حمید دور تنم گره شد و چانه اش را روی سرم گذاشت
_خدا قوت خانم خانما.
لبخند بر لبم نشست.
_به روهام زنگ زدم گفتم برامون بفرسته
_کارخوبی کردی عزیزم چون نجلاء از وقتی اومدیم بدون اون راحت نمیخوابه و همش بهانه میگیره .ممنون عزیزم
بوسه ای روی سرم نشاند
_قابلی نداشت جانانم.بریم سراغ بازکردن چمدون ها و بعد هم یک خرید سه نفره
یک ساعت بیشتر جابه جا کردن لباسها و وسایل داخل چمدان ها طول نکشید.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_هفتم
یک ساعت بیشتر جابه جا کردن لباسها و وسایل داخل چمدانها طول نکشید.
کارها که تمام شد حمید از من خواست تا کنارش بنشینم تا موضوع مهمی را برایم بگوید.
کنارش روی کاناپه نشستم.
_عزیزم یه موضوعی هستش که واقعا نمیدونم چطور باید بهت بگم
_راحت باش .چیزی شده؟
_نه نه! من میدونم که تو عاشق چادرت هستی و با عشق اون رو سر میکنی ،تو ایران و یا کشورهای عربی چادر پوشیدن عادی و مشکلی نیست ولی فرانسه یک قوانین خاصی داره . با اینکه مسلمان ها در این کشور تعدادشون زیاده ولی خب قوانین فرانسه برای مسلمانان هم متفاوته.
تو این کشور پوشیه زدن جرمه البته نه بخاطر حجابش بلکه بخاطر مسائل امنیتی.
تو این کشور پوشش خانم های مسلمان به چند صورته.
گروه اول خانمهایی که در کشورهای اسلامی چادر داشتند اونها اینجا مانتو های بلند میپوشن و روسریشون رو مثل شما مدل لبنانی میبندند.
خانم هایی که مانتویب بودند تو اینجا اغلب بلوز شلوار یا کت و شلوار میپوشن البته یک سری ها هم هستند که کلا کشف حجاب کردند.
من میخوام ازت خواهش کنم بخاطر آرامش خودت و اینکه کمتر جلب توجه کنی تا کسی مزاحمت نشه و اذیتت نکنه چادرت رو بزاری کنار و مانتوهای بلند بپوشی.
میدونم ممکنه واست سخت باشه ولی این کار کمک میکنه زیاد تو چشم نباشی و کمتر آزار ببینی.
نظرت چیه؟به یاد روزی افتادم که برای اولین بار چادر به سر کردم و کیان مرا دید.
اشک به حدقه چشمم دوید،حمید نگران صدایم زد
_روژان جان
_ببخشید یاد گذشته افتادم.باشه عزیزم همونطور که گفتی لباس می پوشم.من برم آماده شم بریم خرید
_برو عزیزم.
سریع برخواستم و به سمت اتاق رفتم و اجازه دادم اشکهایم جاری شود.
برایم سخت بود کنار گذاشتن چادردر رابستم و به آن تکیه زدم.
چشمانم را بستم و به گذشته ها رفتم به همان روزی که برای اولین بار چادر پوشیدم
_سلام عشق روژان
روبه رویم ایستاد و با چشمانی که نورباران شده بود به من و چادر روی سرم نگاه میکرد
_سلام زندگی .دردت به جونم چقدر ناز شدی
با ناز اخمی کردم
_یعنی قبلا ناز نبودم؟
_بودی فدات شم .مگه میشه خانوم من ناز نباشه.الان زیادی تو دل برو شدی
_حالا دیگه لازم نیست انقدر لوسم کنی .
با عشق دورم چرخی زد
_خیلی بهت میاد عشقم.اونقدر که نمیتونم چشم ازت بردارم
_پس بریم باهم یکم دونفره قدم بزنیم
_اتفاقا خیلی خوبه ولی الان موقع نهار هستش و مامان گفته بریم نهاراونجا .قول میدم روزهای بعد زندگیمون اونقدر باهم قدم بزنیم که خسته بشی
_قول
_قول
اشکهایم شدت گرفت .
چه روزهایی بعد از شهادتش بی او قدم زدم و اشک ریختم.
_خانوم دیر شد تشریف نمیاری؟
با صدای حمید که از سالن به گوش میرسید،سریع به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم پاشیدم.
خداراشکر چشمانم خیلی کم قرمز شده بود.
سریع طبق گفته حمید آماده شدم.
مانتو عبایی بلند روسری آبی فیروزه ای که لبنانی بستع بودم.
نجلاء سارافن صورتی رنگش را پوشیده بود و دست در دست حمید منتظر من بودند
_ببخشید معطل شدید، بریم.
هرسه به یک فروشگاه محصولات حلال رفتیم تا بدون دغدغه مواد غذایی حلال را انتخاب کنیم..
یک ساعتی در فروشگاه مشغول خرید بودیم.
خستگی از سر و کول هرسه ما میبیارید .
نجلا با چهره خسته ای روبه حمید کرد
_من دیگه دارم میمیرم بابایی.من گشنمه
حمید با محبت او را بوسید
_خدانکنه خوشگل بابا.چشم خریدا رو بزاریم تو ماشین میریم یه جای خوب شام می خوریم.خوبه؟
نجلا سرخوش و با ذوق بالاپایین می برید و میگفت
_هورااا
وجود نجلا و حمید نعمت بزرگی بود که خدا بر سر راهم قرار داده بود و من هرچقدر شکر میکردم کم بود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم ...
و هیچ کس مهربان تر از تو نیست ، صدا می زنم ...
کجاست آن یوسف گم گشته مهربانی که چراغ هدایت به دست در زمین دادگری کند ؟
کجاست مهدی؟؟ مرا در یاب
در انتظارت هستم و خواهم بود ... بیا آقا جان ...
مهدیا دل شکسته ام را به تو می سپارم ... دلدارم تو باش
"اللهم عجل لولیک الفرج"
#محرم
☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘
#خاطرات_اربعین🍃
دوتا خانواده بودیم سوار یکی از این موتورا شدیم با یه عالمه وسیله
فک کنم از کربلا بود میخواستیم بریم نجف ماشین پبدا نمیشد
بعد یه پسره اومد گفت: مبیت (مبیت یه اصطلاحه به معنی جایی برای استراحت و اینا... تو عراق خیلی استفاده میکنن ازش)
خلاصه ما گفتیم یکم وایمیستیم ان شاءالله یه ماشین پیدا میشه...
هرچقدر وایسادیم ماشین پیدا نشد
آخرش رفتیم سراغ این پسره بهش گفتیم مبیتی که میگی کجا هست؟
گفتش یه مقدار فاصله داره باید سوار موتور شید ببرمتون...
حالا ما دو تا خانواده بودیم ، دو تا کالسکه داشتیم چمدون داشتیم بعد تعدادمونم تقریبا زیاد بود با بچه ها میشدیم ۱۲ نفر خلاصه به زور خودمونو جا کردیم روی موتوره و راه افتادیم...
اینم لاستیک موتورش داشت میترکید عین خیالشم نبود🤦♂
این بنده خدا پسره ما رو برد توی یه شهرکی که از وضعش معلوم بود که اکثرا وضعیت مالی مناسبی نداشتن...
خلاصه رفتیم خونشون با عراقیا کلی بازی کردیم و خلاصه هم ما حال کردیم هم اونا رو به حال آوردیم...😂
یکی از بازیا این بود شال میبستیم دور چشمشون بعد میگفتیم بقیه دست میزنن شما باید از صدای دستشون بفهمی کجان و بگیریشون🙈
خلاصه اون شب رو اونجا خوابیدیم و فرداش با یکی از همون موتورا سوار شدیم رفتیم سمت گاراژ😁
ولی خیلی جالب بود اونا خودشون وضعیت مالی مناسبی نداشتن ولی تا جایی که تونسته بودن خرج کرده بودن...
معنی این مداحی که میگه (اینجا هرکی هرچی داره نذر حسین(ع) کرده) رو اربعین میفهمیم واقعا
خاطره برای اربعین سال ۱۳۹۸
#محتشم✍