eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_سوم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 حمید چمدانها را با خود بیرون برد _عزیزم ما بیرون منتظرتیم خانه خالی شد .من ماندم و خانه ای که روزی درآن با کیان عاشقانه زیسته بودم. روبه روی قاب عکس کیان ایستادم. عکسی تمام قد از او با لباس نظامی که با یک دست اسلحه اش را نگه داشته بود و در حالی که لبخند میزد با دست دیگر با دو انگشتش نشانه پیروزی را نشان می‌داد. اشک در چشمانم به جوشش درآمد _من با نجلا دارم از این شهر و کشور میرم. دارم میرم دنبال رسالتی که به گردنم گذاشته بودی. هرجای این خونه رو که میبینم فقط تو میای تو ذهنم. آرزوهایی که باهم داشتیم رو تو همین خونه جا میزارم و میرم. میدونم که جات اونقدر خوبه که یادی از من نمیکنی و حتی به یادمم نیستی ولی من به یادتم تو علاوه بر عشق ،استادم بودی عزیزم.واسمون دعا کن و .. دیگر نتوانستم ادامه بدهم درحالی که اشک میریختم از خانه خارج شدم و روبه ساختمان ایستادم و به آن چشم دوختم. نمیتوانستم منکر این شوم که دلم برای این خانه تنگ میشد. دست حمید که دور شانه‌ام گره شد سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و با شدت بیشتری گریه کردم. حمید با مهربانی سرم را نوازش می کرد _آروم باش عزیزم ،قول میدم زود به زود بیایم ایران .میگم کم کم داره حسودیم میشه ها با یک حسرت ساختگی گفت _کاش من یک آجر از این خونه بودم،شاید دلت واسه منم تنگ میشد.اصلا این سوسکی که جلو پاته رو ببین کاش من جای اون بودم. با جیغ از او جداشدم تا جلوی پایم را نگاه کنم که صدای خنده حمید بلند شد _بدجنس دروغ گفتی؟ _یس.ببین با فین و اشکات چه گندی به لباسم زدی ؟ تا لنگ کفشم را درآوردم تا به سمتش پرتاب کنم ،قهقهه زنان دور شد _عزیزم دست بزن نداشتیا ،چشمم روشن.زن هم زن های قدیم با خنده برایش سر تکان دادم و بعد از سر کردن چادرم به سمت ساختمان خاله‌شان رفتم. بعد از کلی اشک و ناله با خوانده شدن شماره پروازمان ، باهمه خانواده خداحافظی کردیم و برای شروع یک زندگی جدید به سمت فرانسه پرواز کردیم هواپیماه سه ساعت بعد در فرودگاه شارل دوگل پاریس به زمین نشست . نرسیده دلتنگ ایران بودم اگر بخاطر نجلاء و رسالتم نبود همان لحظه با اولین پرواز به ایران برمیگشتم _روژان جان حواست کجاست؟بریم عزیزم _بریم قراربودبا ماشینی که فرستاده بودند به سفارت برویم و چندروزی را در آنجا بمانیم تا منزلمان آماده شود. برعکس من که غمی بزرگ در قلبم نشسته بود، نجلاء با ذوقی وافر به اطرافش نگاه میکرد و سوالاتش مراکلافه و لبخند را بر لب حمید می‌آورد _بابایی چرا اینجا کسی روسری نداره _بابایی اینا میخوان برم عروسی؟ _باباحمید من دوست ندارم مثل اینا باشم _مامانی تو چرا چادرت رو درنیاوردی؟ و هزاران سوال دیگر . حمید که دید من حال مناسبی ندارم خودش به تک تک سوالات نجلاء پاسخ میداد‌. از درب خروجی که گذشتیم مرد میانسالی به سمتمان آمد. شلوار جینمشکی با یک پیراهن آستین کوتاه چهارخانه آبی پوشیده بود. موهای جو گندمی اش را به سمت شانه زده بود. قد بلند بالا و چهارشانه اش زیادی به چشم می‌آمد. لبخندی بر لب نشانده بود _به به ببین کی اینجاست.سلام رفیق قدیمی حمید هم با دیدن او به وجدآمده بود. لبخند بزرگی برلب نشاند و دستانش را از هم باز کرد و مرد را به آغوش کشید و آهسته چندتا ضربه آرام به پشت او زد _سلام عموجهاد .خداروشکر که بعد این همه مدت صحیح و سالم میبینمتون..خدامیدونه چقدر دلتنگتون بودم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _آره کاملا از زنگ زدن هات معلومه ،انقدر زنگ می زدی که من نگران بودم مبادا گوشیت بسوزه هردو زدند زیر خنده . آقا جهاد و حمید از هم جدا شدند . _عموجهاد معرفی میکنم همسرم و این دختر ناز هم نجلاء خانم تاج سر باباشه _سلام خانم خوب هستید؟رسیدن به‌خیر _سلام آقا جهاد ،ممنون از لطفتون .شما خوب هستید؟ببخشید مزاحم شما شدیم. _سلامت باشید.حمیدجان و اهل و عیالش همیشه مراحمند.بفرمایید از این طرف جهاد بوسه ای روی سر نجلاء کاشت و سپس همگی به راه افتادیمچند روزی بود که در سفارت مستقر شده بودیم. امروز حمید به همراه آقا جهاد برای آماده کردن خانه جدیدمان رفته بودند. بی صبرانه منتظر برگشتشان بودیم. آقا جهاد دیروز به حمید یک کتاب هدیه داد‌. کتابی که عنوانش مرا ترغیب کرده بود تا حتما مطالعه اش کنم سقای آب و ادب! امروز از صبح منتظر فرصتی بودم تا خواندنش را آغاز کنم و بالاخره این لحظه ، ساعت چهار عصر، فرصتی برای مطالعه پیدا کردم. کتاب را باز کردم "وقتی که تو بر اسب سوار می‌شوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان" با صدای نجلاء دست از مطالعه کشیدم، نگاهی به ساعت انداختم یک ساعتی میشد که مطالعه می‌کردم _سلام باباجونم _سلام بر نورچشم من ،خانوم خوشگل من کجاست؟ _خانوم خوشگل شما نیست ،مامان خوشگله منه! صدای خنده حمید، لبخند به لبم آورد _هرچی شما امرکنی عزیزم کتاب را روی تخت گذاشتم و به سالن رفتم _سلام آقا خداقوت _سلام عزیزم.ممنونم. خوبی؟ کت و کیفش را از دستش گرفتم و داخل کمد کنار درب ورودی آویز کردم _عالیم عزیزم. چه خبرا خونه آماده شد؟ _مگه میشه شما امر کنید و آماده نشه.همین الان میتونیم بریم به خونه خودمون لبخند گله گشادی بر لب نشاندم و با ذوق گفتم _و.....ای ع.....اشقتم حمید جونم صدای خنده حمید در سوییت کوچکمان پیچید _خانم خانما نمیگی من قلبم ضعیفه شما انقدر دلبرانه حرف میزنی شیطنت در چشمانش موج میزد. کمی از گشادی لبخند مبارکم کاستم _بهتره من برم چمدونم رو ببندم به سمت اتاق پا تند کردم،صدای خنده حمید دوباره بلند شد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 بعد از چند دقیقه آنالی گفت : + چ ... چی شد مروا ؟! تونستی کاری کنی ؟! در حالی که نفس نفس می زدم گفتم : - حسابش رو گذاشتم کف دستش ولی حیف ... حیف که زیاد زمان نداشتم وگرنه کل دکوراسیون صورتش رو می آوردم پایین . بزار چند سال بره اون تو آب خنک بخوره دختره ... الله و اکبر . آنالی در حالی که دستاش می لرزید گفت : + ساشا رو هم دیدی ؟ - نه ندیدمش . ولی خونه ساشا بود دیگه ، قطعا پای اونم گیره . تا می تونی تند برو آنالی . فقط دور شو از اینجا . + میگم مروا ! برای تو مشکلی پیش نیاد . آخه تو رو خیلیا اونجا دیدن ! دستم رو ، روی قلبم گذاشتم و گفتم : - اینقدر نفوس بد نزن آنالی ! افکار منفی رو ، دور بریز . راستی مریم رو هم دیدم ، البته نمی دونم خودش بود یا نه ولی با محمد دیدمش . محمد رو که شناختم ولی درست تشخیص ندادم که دختره مریمه یا نه ! تو یه کاری کن . چند روزه دیگر پیگیری کن ببین مریم هم امشب اونجا بوده یا نه . + برای چی پیگیری کنم ؟! - آخه دختره خنگ ! میخوام بدونم چه بلایی سر کاملیا اومده . اصلا بازداشت شده یا نه ! با خنده گفت : + آها از اون لحاظ ؟! حله پس . میگم بریم سمت خونه دیگه ! به صندلی تکیه دادم . - آره برو . ★★★★ خمیازه ای کشیدم و با کرختی کمی جا به جا شدم . تمام بدنم درد می کرد . اما برای چی؟! یکم به مغزم فشار آوردم که با یاد آوری دیشب همه چیز برام روشن شد . شب با هزار بدبختی رسیدیم خونه . آنالی با اصرار های من ، روی تخت خوابید و خودم هم جام رو ، روی زمین انداختم . به ساعت سفید رنگ اتاقم نگاهی انداختم. نیم ساعتی به اذان صبح مونده بود . بدون سر و صدا بلند شدم و درحالی که خمیازه می کشیدم از پله ها پایین اومدم . به سمت آشپزخونه رفتم و لیوان آبی برای خودم ریختم . وضو رو هم توی ظرفشویی گرفتم و دوباره از پله ها بالا رفتم . در اتاق کاوه رو باز کردم ... عه! هنوز برنگشته که . لبخندی زدم و بهتری زیر لب زمزمه کردم . مُهر رو از جای قبلی برداشتم و با کاغذی که کاوه زده بود به دیوار جهت قبله رو هم پیدا کردم . که ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 که با یادآوری اینکه چادر نماز ندارم . آهی از نهادم بلند شد . اون دفعه هم که خواستم نماز بخونم چادر نداشتم ! باید یه چادر حتما بخرم . عا راستی ! مامان سمیه یه چادر سیاه بهم داده بود . با یادآوری سمیه و مامانش لبخند پهنی زدم و دوباره به سمت اتاقم رفتم . چادر مشکی رو از توی کمد در آوردم و خیلی آروم از اتاق بیرون اومدم. اما بی بی همیشه می گفت خوب نیست با چادر مشکی نماز بخونی . موبایلم رو در آوردم و توی گوگل سرچ کردم . ‌" نماز خوندن با چادر مشکی " یکی از سایت ها رو باز کردم : مراجع تقلید در این‌زمینه اختلاف نظر دارند: عده‌ای، نماز با هر نوع لباس مشکی را مکروه دانسته. و گروهی نیز دلالت احادیثی که در این زمینه وارد شده ..... مراجع تقلید دیگه کین ؟! دوباره سرچ کردم : " مرجع تقلید کیست ؟! " (مرجع تقلید مجتهدی است که گروهی از شیعیان در مسائل فقهی بر اساس فتاوای او عمل می‌کنند و وجوهات شرعی را در اختیار او قرار می‌دهند. مرجعیت، بالاترین مقام مذهبی در بین شیعیان دوازده امامی است. ) ای وای ! با دستم روی پیشونیم کوبیدم و وای بلندی گفتم . توی مد و لباس که از همه اطلاعاتم بیشتره ولی توی این موارد ... نفسی کشیدم و گفتم : حالا این بار هم با پوشش کامل نماز بخونیم تا دفعه بعدی . چادر رو گوشه ای گذاشتم و به ساعت توی اتاق کاوه نگاهی انداختم . دیگه وقتش بود . رو به قبله ایستادم و شروع کردم به نماز خوندن . الله اکبر . الله اکبر ... تشهد و سلام رو که خوندم زانوهام رو توی بغلم جمع کردم . آه مروا آه . چقدر حس خوبیه که بدونی یکی هست که همیشه هوات رو داره . یکی هست که دستت رو میگیره . آخدایا شکرت . چی بگم ؟! هان ، چی بگم ؟! فقط می تونم بگم که خیلی شرمندم که این همه سال خوب نشناختمت . نفسی کشیدم و مُهر و جانماز رو برداشتم . همین که خواستم از اتاق بیرون بیام نگاهم به چادر افتاد و تمام ماجرای خوزستان برام تداعی شد . کلافه از اتاق خارج شدم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از  ‌‌‌
☘✨أَیْنَ قاٰطِعُ حَباٰئِلِ الْکِذْبِ وَ الْأِفْتِرآء کجاست آن که دسیسه های دروغ و افتراء را از ریشه قطع خواهد کرد☘ ☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘
هدایت شده از  ‌‌‌
‌‌‌‌وَ‌شَھـٰادَت‌نَصیب‌ِ‌ڪَسـٰانۍمۍشَـود کِہ‌در‌رَهِ‌؏ِـشـق‌بِـۍتَرس‌بٰـا‌جـٰانِ‌خود‌ بـٰازِ؎ڪُنَنَد...!シ -«📻📞»
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 خمیازه ای کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم . هنوز فرصت داشتم بخوام . آخیشی گفتم و زیر پتو خزیدم . کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب سفر کردم . با تکون های شدید سعی کردم چشمام رو باز کنم . با دیدن آنالی خواب از چشمام پرید و به گمان اینکه براش اتفاقی افتاده هراسون بلند شدم . بازوهاش رو گرفتم و گفتم : - چی شده ؟! به در اتاق نگاهی کرد وگفت : + مگه نگفتی کسی خونه نیست ! با تعجب گفتم: - خب کسی خونه نیست دیگه ! + پس این صداهایی که از توی هال میاد چیه دیگه ! خنده ای کردم و گفتم : - بگیر بخواب ! خواب دیدی خیر باشه . نیشگونی از بازوم گرفت و لب زد : + گمشو مروا ، خواب چی کشک چی ! بابا خواستم برم دست و صورتم رو بشورم خودم صدای یه مرد رو شنیدم . یا ابوالفضلی گفتم و بلند شدم . - تو همین جا بمون تا برم ببینم چه خبره . + باشه ، فقط زود بیا . خمیازه ای کشیدم و متکا رو همراه خودم بلند کردم . + اون رو کجا میبری ؟! - به تو چه ! می خوام اگر کسی نبود همون جا روی مبل بخوابم . آنالی نگاه تاسف باری بهم انداخت که بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم . چند پله پایین رفتم ، همین که سرم رو بلند کردم با دیدن روبروم جیغ بلندی کشیدم و متکا رو جلوی صورتم آوردم . بعد از چند ثانیه کمی متکا رو کنار کشیدم که با دیدن کامرانی ای که با تعجب بهم زل زده بود ، متکا رو به سمتش پرتاب کردم که محکم به صورتش برخورد کرد . - پسره بی حیا به چی زل زدی ؟! گمشو روتو اون ور کن . بیشعوری زیر لب زمزمه کردم و به سمت اتاقم دویدم به در اتاق که رسیدم محکم بازش کردم و رفتم داخل و کلید رو توی در چرخوندم . هراسون به سمت آنالی رفتم و گفتم : - دختره خنگ ! کامران من رو دید ! کامران من رو دید ! آنالی می فهمی ! من رو با این وضعیت دید ! آنالی ابروش رو بالا انداخت و گفت : + پس اومده بودن ! کدوم وضعیت دختر ؟! اینقدر شلمچه روت تاثیر گذاشته که با مانتو خوابیدی . و بعدش هم خنده ای کرد . به سمت چپ برگشتم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم . اینقدر خوابم می اومد که صبح با همون وضعیت خوابیده بودم. حتی شالم رو هم در نیاورده بودم.. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 دستی به سر و صورتم کشیدم و رو به آنالی گفتم : - جاهارو بی زحمت جمع و جور کن تا من برم پایین ببینم این ها چرا اومدن . اصلا قرار نبود اینقدر زود بیان . به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی برگشتم : - آها ! راستی لباس مناسب بپوش بیا . و پشت بند حرفم چشمکی زدم و از اتاق خارج شدم . خیلی آروم از پله ها پایین اومدم که کامران با دیدنم استکان چاییش رو پایین گذاشت و گفت : × به به دختر خاله ! رسیدن بخیر . چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد . اول صبحی خیلی خشن رفتار کردید ، آتیش تون خاموش شد خداروشکر ؟! بی توجه بهش از کنارش رد شدم و به سمت یخچال رفتم . - اولا سلام . ثانیا رسیدن شما بخیر . ثالثا به شما هیچ ربطی نداره . رابعا ... با پرویی خنده ای کرد و گفت : × چه خبره ! رابعا ، خامسا ، سادسا ... هی پای کسره ، ضمه ، همزه رو وسط میکشی ! پاکت شیر رو از توی یخچال در آوردم . - شما دیشب شمال بودید دیگه ؟! × آره دیگه . - شب تو دریا خوابیدی ؟! با تعجب گفت : × چطور مگه ؟! - که این قدر با نمکی ! پوزخندی زدم و لیوان شیری برای خودم ریختم . به طرفش رفتم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم وگفتم : - دیگه نبینم بامزه بازی در بیاری . لیوانتم میری میشوری . متکا رو هم جمع می کنی . حله ؟! نگاه معنا داری بهم انداخت که پوزخندی زدم و به سمت تلویزیون رفتم . همین که کنترل رو توی دستم گرفتم و خواستم تلویزیون رو ، روشن کنم در هال محکم باز شد . با دیدن چهره کاوه هین بلندی کشیدم و کنترل رو گوشه ای پرت کردم . به سمتش دویدم . دستام رو ، دو طرف صورتش قرار دادم . - چه بلایی سر خودت آوردی داداش ! این چه قیافه ایه ؟! کامران از توی آشپزخونه با صدای بلندی داد زد : + چی شده مروا ! چرا داد میزنی ؟! با تعجب نگاهم رو به کاوه دوختم که اخم وحشتناکی کرد و بازوم رو گرفت و به عقب هلم داد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐 💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم حتماخبر دارید که به امیدخدا قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ❌ممنوع❌ شده 💥💥فصل اول بصورت فایل درکانال هست. فصل دوم با مبلغ خیلی کم (10هزارت) فروشی هست و فصل سوم در حال بارگذاری هست 💥💥 باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍 میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍 لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏 💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_پنج
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 حمید ماشین را روبه روی ساختمانی نگه داشت. _بفرمایید خانم نگاهی به ساختمان انداختم _ساختمان ۵ طبقه اس ، خونه ما طبقه سوم هستش .امیدوارم خوشت بیاد حمید چمدانها را از صندوق عقب بیرون آورد. هرسه وارد ساختمان شدیم. ساختمانی که قراربود در آن شاهد اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری باشیم.هرطبقه دو واحد داشت .آپارتمان ما واحد۶ بود. جلو در واحد که رسیدیم ،در واحد روبه رویی باز شد . زنی با موهای فر بلوند در حالی که تاپ قرمز رنگ و دامن کوتاه مشکی پوشیده بود،بیرون آمد با تعجب و یک نگاه خاص به منی که چادر عربی پوشیده بودم نگاه میکرد. آنقدر نگاهش مشمئز کننده بود که یک لحظه احساس کردم لباسم مشکلی دارد. به سمت آسانسور رفت و مقابلش ایستاد. حمید در آپارتمان را باز کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت _برو داخل عزیزم نگاه آخر را به زن انداختم و وارد شدم. پنجره های بزرگش باعث شده بود همه قسمت های خانه نور خوبی داشته باشددکور و وسایل خانه طوسی و کمی قرمز بود وچندین گلدان قرمز با گلهای طبیعی زیبایی در گوشه های خانه دیده میشد. گشتی در خانه زدم همه وسایل با سلیقه و نظم چیده شده بود و نیازی به جابه جایی نداشت. صدای ذوق زده نجلاء که بی شک بی شباهت به یک صوت فرابنفش نبود مرا به سمت اتاق او کشاند اتاق او با دکور سفید و صورتی بسیار جذاب و دیدنی بود. نجلاء خرس بزرگ قدیمی اش را به آغوش کشیده بود. _مامانی ببین تدی هم اومده اینجا با تعجب به سمت حمید برگشتم _تدی اینجا چیکار میکنه در حالی که نجلاء را به آغوش می‌کشید ،چشمکی زد _حوریای بهشتی واس دخمل بابا آوردن اخمی تصنعی بر پیشانی نشاندم _چشمم روشن .زود تند سریع بگو ببینم تدی اینجا چیکار میکنه برایم ابرو بالا می‌انداخت و نیشش را باز کرده بود. تا به سمتش رفتم سمت دیگر تخت نجلاء پناه گرفت و نجلاء با جیغ او را تشویق می کرد. یک ساعتی هردو دور تخت چرخیدیم . آخرش کم آوردم بدون توجه به خنده های آن دو به سالن برگشتم و روی کاناپه رو به خیابان نشیتم تا نفسی تازه کنم. کمی که گذشت دستان حمید دور تنم گره شد و چانه اش را روی سرم گذاشت _خدا قوت خانم خانما. لبخند بر لبم نشست. _به روهام زنگ زدم گفتم برامون بفرسته _کارخوبی کردی عزیزم چون نجلاء از وقتی اومدیم بدون اون راحت نمیخوابه و همش بهانه میگیره .ممنون عزیزم بوسه ای روی سرم نشاند _قابلی نداشت جانانم.بریم سراغ بازکردن چمدون ها و بعد هم یک خرید سه نفره یک ساعت بیشتر جابه جا کردن لباسها و وسایل داخل چمدان ها طول نکشید. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک ساعت بیشتر جابه جا کردن لباسها و وسایل داخل چمدانها طول نکشید. کارها که تمام شد حمید از من خواست تا کنارش بنشینم تا موضوع مهمی را برایم بگوید. کنارش روی کاناپه نشستم. _عزیزم یه موضوعی هستش که واقعا نمیدونم چطور باید بهت بگم _راحت باش .چیزی شده؟ _نه نه! من میدونم که تو عاشق چادرت هستی و با عشق اون رو سر میکنی ،تو ایران و یا کشورهای عربی چادر پوشیدن عادی و مشکلی نیست ولی فرانسه یک قوانین خاصی داره . با اینکه مسلمان ها در این کشور تعدادشون زیاده ولی خب قوانین فرانسه برای مسلمانان هم متفاوته. تو این کشور پوشیه زدن جرمه البته نه بخاطر حجابش بلکه بخاطر مسائل امنیتی. تو این کشور پوشش خانم های مسلمان به چند صورته. گروه اول خانمهایی که در کشورهای اسلامی چادر داشتند اونها اینجا مانتو های بلند میپوشن و روسریشون رو مثل شما مدل لبنانی میبندند. خانم هایی که مانتویب بودند تو اینجا اغلب بلوز شلوار یا کت و شلوار میپوشن البته یک سری ها هم هستند که کلا کشف حجاب کردند. من میخوام ازت خواهش کنم بخاطر آرامش خودت و اینکه کمتر جلب توجه کنی تا کسی مزاحمت نشه و اذیتت نکنه چادرت رو بزاری کنار و مانتوهای بلند بپوشی. میدونم ممکنه واست سخت باشه ولی این کار کمک میکنه زیاد تو چشم نباشی و کمتر آزار ببینی. نظرت چیه؟به یاد روزی افتادم که برای اولین بار چادر به سر کردم و کیان مرا دید. اشک به حدقه چشمم دوید،حمید نگران صدایم زد _روژان جان _ببخشید یاد گذشته افتادم.باشه عزیزم همونطور که گفتی لباس می پوشم.من برم آماده شم بریم خرید _برو عزیزم. سریع برخواستم و به سمت اتاق رفتم و اجازه دادم اشکهایم جاری شود. برایم سخت بود کنار گذاشتن چادردر رابستم و به آن تکیه زدم. چشمانم را بستم و به گذشته ها رفتم به همان روزی که برای اولین بار چادر پوشیدم _سلام عشق روژان روبه رویم ایستاد و با چشمانی که نورباران شده بود به من و چادر روی سرم نگاه میکرد _سلام زندگی .دردت به جونم چقدر ناز شدی با ناز اخمی کردم _یعنی قبلا ناز نبودم؟ _بودی فدات شم .مگه میشه خانوم من ناز نباشه.الان زیادی تو دل برو شدی _حالا دیگه لازم نیست انقدر لوسم کنی . با عشق دورم چرخی زد _خیلی بهت میاد عشقم.اونقدر که نمیتونم چشم ازت بردارم _پس بریم باهم یکم دونفره قدم بزنیم _اتفاقا خیلی خوبه ولی الان موقع نهار هستش و مامان گفته بریم نهاراونجا .قول میدم روزهای بعد زندگیمون اونقدر باهم قدم بزنیم که خسته بشی _قول _قول اشکهایم شدت گرفت . چه روزهایی بعد از شهادتش بی او قدم زدم و اشک ریختم. _خانوم دیر شد تشریف نمیاری؟ با صدای حمید که از سالن به گوش می‌رسید،سریع به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم پاشیدم. خداراشکر چشمانم خیلی کم قرمز شده بود. سریع طبق گفته حمید آماده شدم. مانتو عبایی بلند روسری آبی فیروزه ای که لبنانی بستع بودم. نجلاء سارافن صورتی رنگش را پوشیده بود و دست در دست حمید منتظر من بودند _ببخشید معطل شدید، بریم. هرسه به یک فروشگاه محصولات حلال رفتیم تا بدون دغدغه مواد غذایی حلال را انتخاب کنیم.. یک ساعتی در فروشگاه مشغول خرید بودیم. خستگی از سر و کول هرسه ما می‌بیارید . نجلا با چهره خسته ای روبه حمید کرد _من دیگه دارم میمیرم بابایی.من گشنمه حمید با محبت او را بوسید _خدانکنه خوشگل بابا.چشم خریدا رو بزاریم تو ماشین میریم یه جای خوب شام می خوریم.خوبه؟ نجلا سرخوش و با ذوق بالاپایین می برید و می‌گفت _هورااا وجود نجلا و حمید نعمت بزرگی بود که خدا بر سر راهم قرار داده بود و من هرچقدر شکر میکردم کم بود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay