eitaa logo
رمیصاء
307 دنبال‌کننده
416 عکس
71 ویدیو
1 فایل
ارائه الگوی بانوی مجاهد مسلمان ایرانی ارتباط با ادمین کانال رمیصاء: @AtiehAvini
مشاهده در ایتا
دانلود
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷از دامن زن، مرد به معراج می رود … #تماشایی #لازم_الاجرا @romaysa135
رمیصاء
یک مرتبه ایشان شروع کردند از روز واقعه ی فیضیه صحبت کردن و هیجان خاصی را خصوصا در بین جوانان ایجاد ک
کمی که از مسجد فاصله گرفتم ناگهان دستی از پشت چادرم را تکان داد، دلم هری ریخت ، برگشتم دیدم شوهرم است . نفس نفس میزد مرا آهسته به داخل کوچه ای برد. پرسیدم : حالت خوبه؟  گفت: نگران نباش ... همین الآن سریع برو خونه ... آماده باش که آقای خراسانی رو قراره بیاریم اونجا مخفی کنیم ... از ترس زبانم بند آمده بود ... می خواستم از بچه های مان بپرسم که گفت: برو سریع معطل نکن و بدو بدو به سمت مسجد حرکت کرد . چادرم را زیر بغلم جمع کردم و به سرعت به سمت خانه رفتم . تا رسیدم و دختر ها را توجیه کردم دیدم از پشت بام صدایی می آید ، با ترس و لرز به داخل حیاط رفتم دیدم شوهرم و پسرم منوچهر به همراه آقای خراسانی دارند از نرده بام پایین می آیند . معلوم شد ایشان را از مسجد، پشت بام به پشت بام فراری دادند.   زهرا دختر بزرگم را برای کمک صدا زدم و به دختر کوچکم زهره گفتم داخل اتاق بماند. شوهرم حاج آقا را به یکی از اتاق ها برد تا لباسش را عوض کند .  منوچهر را صدا زدم ، گفتم: مادر پس داداشات کجا هستند حالشون خوبه؟  گفت : نگران نباش مامان حالشون خوبه . تا نمیدیدمشان دلم راضی نمی شد ، گفتم: منوچهر راستش و بگو نکنه زخمی شده باشند؟ گفت: نه مامان داداش هام سالم و سلامتن فقط یه سری از بچه ها زخمی شدند ، احتمالا بیارنشون خونه ما ، شما آماده باشید .  گفتم: چرا بنده های خدا رو بیمارستان نمیبرند ؟ گفت: مادر من اینا همشون تحت تعقیب اند بیمارستان بروند از اون طرف صاف می افتند دست ساواک .  شوهرم از اتاق بیرون آمد عبا و عمامه ی آقای خراسانی دستش بود داد دست من و گفت: برو این ها رو یه جای خوب قایم کن .. . خدا رو شکر پشت بوم مسجد به خونه ما راه داشت وگرنه بنده خدا افتاده بود دست این خدانشناس ها ... به زور از لای جمعیت فراری شون دادیم ... خانم اینا رو ببر بذار یه جایی کسی نبینه ...  می خواستم دوباره حال حمید و مجید را بپرسم اما شوهرم رفت پیش آقا ی خراسانی ، تا پسرانم همه در خانه جمع نمی شدند خیالم راحت نمی شد . زهرا را فرستادم تا آب بجوشاند برای زخمی ها ، خودم هم رفتم تا لباس ها را داخل کمد بگذارم. همین که وارد اتاق شدم یک دسته کاغذ از لای عبا روی زمین پخش شد ، یکی از آن ها را برداشتم، خیلی ترسیدم. از ظاهرش پیدا بود که اعلامیه است.  +ادامه دارد… 🌹🍃 روایتی از بانو عصمت ابراهیمی مادر شهیدان حمید و مجید بهشتی، شهرستان خمین🌹🍃 نویسنده : تهمینه قناتی @romaysa135
🔹🔸فقط ۴ روز دیگر تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان.... 0⃣4⃣ @romaysa135
✅ مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان @romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی ) نویسنده: مولود توکلی قسمت ششم 🌷🌷🍃🍃 چقدر دلم لک زده برای شوخی‌های نمکینش. فکر کن فرشته که چطور سر به سر مادر می‌گذاشت وقتی برای مرخصی از جبهه برمی‌گشت. تازه از قصرشیرین آمده بود. مادر داشت دکمه افتاده لباس خاکی‌اش را می‌دوخت. تو داشتی فشنگ های خالی را که مسعود آورده بود کنار هم ردیف می‌کردی تا برای الهه یک خانه فشنگی بسازی. مادر مسعود را نگاه کرد و با همان متانت زیبایش گفت: - قصر شیرین نرو. اون جلوها خیلی خطرناکه. دیگه نمی‌خواد بری. مسعود هم به چشمهای مادر نگاهی می‌کرد، لبخند می‌زد و شوخی اش گل می‌کرد. - نه مادر؛ اونجا خیلی خوبه. چون احتمال شهید شدن بیشتره. بعد میری تو آرامش محض. فکرش رو بکن حوری‌های بهشتی، میوه های بهشتی... مادر اخم می‌کرد و گوشه لبهایش را گاز می‌گرفت. مسعود جلو می‌رفت و پیشانی‌اش را می‌بوسید و می‌گفت: -اخم نکن مادر. شهادت که به این سادگی نصیب کسی نمیشه. می‌دانم که می‌خواست کم‌کم مادر را آماده کند تا بپذیرد که چه آرزوی بزرگی در سرش می‌پروراند. و من و تو مثل بقیه می‌دانستیم که این گفتگوها نوعی خداحافظی تلویحی است. من تو‌ را نگاه کردم و تو مرا و هر دو در چشمهای هم خواندیم که شاید این روزها آخرین لحظاتی است که حضور نفسهای برادر جان را حس می‌کنیم. من و تو همیشه حال همدیگر را خوب می‌فهمیدیم. ساعتها با هم صحبت می‌کردیم و اطلاعاتمان را درباره مسائل سیاسی و فرهنگی به روز می‌کردیم‌ یا درباره محتوای بروشورهایی که در مسجد با دستگاه استنسیل چاپ می‌کردیم حرف می‌زدیم. از همان روزها که تو به عنوان نماینده انجمن اسلامی مدرسه‌تان انتخاب شدی و من هم نماینده انجمن مدرسه مان. یادت هست اگر از کتابخانه مسجد کتاب مفید یا جزوه ای می‌گرفتی حتما به من نشان می‌دادی تا من هم بخوانمش. اگر اردوی جهادی یا کلاسی جایی برگزار می‌شد فوری به من خبر می‌دادی. چقدر خواستنی‌های ما یکی بود خواهر. همان روزها بود که با دوستان دبیرستانی‌ات وارد بسیج خواهران خمین شدی و بعد هم سپاه. ساختمان بسیج کمربندی خمین کانونی بود برای من و تو، تا با فعالیت مدام در آنجا اندکی تب و تابمان فرو نشیند. همان پایگاه که بعدها اسمش را به نام برادرمان تغییر دادند: پایگاه شهید مسعود فراهانی. کم کم‌دارد سپیده می دمد و من هنوز اینجا کنار پیکر بی جان تو و مادر، خاطرات را بیرون می‌کشم. هر چه بیشتر نگاهتان می‌کنم روزهایی که گذشت‌‌ با خروش بیشتری بر سلولهای مغزم هجوم می‌آورد. نوازش چروک دستهایت مرا به دشتهای طلایی گندم می‌برد انگار. به روزهایی که با اردوهای جهادی عازم کمک به روستاییان می‌شدی تا در برداشت محصول یاریشان کنی. سن و سال تو کجا و این کارها کجا؟ چطور این عزم بلند در وسعت اندیشه جوانت می‌‌گنجید خواهر؟! شاید این شهادت مسعود بود که بیش از هر عامل دیگری تکانمان داد؛ زیر و رو شدیم انگار. مدام از دهان‌ها می‌شنیدم که به من می‌گفتند:" تو یادگار مسعودی" و این مدال افتخاری بود که سنگینی اش بر دوشم چنان کرد که دیگر سر از پا نمی‌شناختم. مدام با دوستان مسعود بودم. شبها تا دیر وقت در مسجد شهدا می‌نشستم به بحث و رد و بدل کردن اطلاعاتمان درباره مسائل سیاسی روز و یا به عشق شهدا مراسم دعای کمیل برگزار می‌کردم؛ در همان مسجد شهدا که پایگاه انقلاب خمین بود. دوستان مسعود همه از من بزرگ‌تر بودند و روحیات بسیجی‌وارشان هر روز بیش از پیش در روح و جان من ریشه ‌می‌دواند... . . . ... @Romaysa135
آثار ملاحظه عفاف و حدود شرعی در رفتار بانوان، عمیق و ماندگار است.mp3
3.69M
🔴 این زندگی میگذرد. لذات و سختی هایش همه به طرفة العینی میگذرد. @romaysa135
🌴 درختان قرآنی 🔸 خانم اما کلارک ( emma clark ) نوه نخست وزیر اسبق انگلستان مدرس فضای سبز در دانشگاه سلطنتی انگلستان معتقد است تنها راه‌حل مشکلات زیست محیطی جهان و حل گرمایش کره زمین کاشت درختان قرآنی است. 🔸 درختان قرآنی شامل نخل، انگور، زیتون، سدر (کُنار)، انجیر می‌باشد. 🔸 میوه درختان و گیاهان پیشنهادی در پیشگیری و درمان اکثریت بیماری‌ها مؤثر هستند به ویژه در پیشگیری و درمان، سه دسته بیماری‌های مهم زیر که بشر کنونی با آن مواجه هست: ۱) بیماری‌های روحی، روانی، افسردگی، ناامیدی و ... ۲) بیماری‌های قلبی و عروقی، سکته‌های قلبی، فشار خون و ... ۳) انواع سرطان ها 📌حتی می‌توان گفت اجرای این طرح از بهترین خدمات درمانی محسوب می‌شود. نتایج اجرای طرح پیشنهادی: 🔸 افزایش تولید ملی و حمایت از کار و سرمایه ایرانی. 🔸 بی اثر شدن توطئه‌های دشمن در تحریم‌ها 🔸 تحقق اقتصاد مقاومتی. 🔸 کاهش وابستگی اقتصاد به نفت و افزایش صادرات. 🔸 کاهش آلودگی هوا و کاهش ریزگردها 🔸 تغذیه سالم و امنیت غذایی #وقایع @romaysa135
رمیصاء
بانوی شهید معصومه حسین آبادی🌷🌷 #لشکر_فرشتگان #نگارا @romaysa135
بانوی شهید عذرا مالکی🌷🌷 #لشکر_فرشتگان #نگارا @romaysa135
#شمارش_معکوس 🔹🔸فقط ۳ روز دیگر تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان.... 0⃣3⃣ @romaysa135
رمیصاء
کمی که از مسجد فاصله گرفتم ناگهان دستی از پشت چادرم را تکان داد، دلم هری ریخت ، برگشتم دیدم شوهرم اس
من برخلاف خیلی از زنان هم سن و سال خودم سواد داشتم . یادم هست پنج شش ساله بودم، پدرم مخالف درس خواندن من بود اما برادر بزرگم که مرا خیلی دوست داشت بالاخره او را راضی کرده بود تا من به مدرسه بروم . آن زمان فقط خانواده های اعیان خمین اجازه میدادند دخترانشان به مدرسه بروند ، پدر من هم جز بزرگان خمین بود اما معتقد نبود که دختران هم باید سواد یاد بگیرند. خواهرم را ا جازه نداده بود به مدرسه برود اما من که مادرم را در شش ماهگی از دست داده بودم برادرم همین را بهانه کرد و اجازه پدرم را گرفت. باز به جان او دعا کردم که باعث و بانی سواد من شد و من الآن فهمیدم این کاغذ ها چه هستند . همه را جمع کردم داخل عبا گذاشتم ، با این وضعیت نمیشد آنها را داخل کمد گذاشت ، باید جای بهتری پیدا می کردم . همه را داخل یک روسری بقچه کردم و بردم داخل تنور گذاشتم و درش را بستم، اما دلم راضی نمیشد که برگردم . با وجود آن اعلامیه ها اگر مامورین به خانه مان می ریختند و آن ها را پیدا می کردند حساب همه مان با کرام الکاتبین بود ، هرچند صاحب آن اعلامیه ها هم الآن مهمان خانه ما بود! همینطور نگران داشتم به تنور نگاه م ی کردم که صدای مجید مرا به خود آورد. - مامان کجایی؟  سریع به داخل حیاط دویدم ، حمید و مجید به همراه دو جوان زخمی وسط حیاط ایستاده بودند . هر کدام زیر بغل یکی را گرفته بودند ، مجیدم که آن موقع تقریبا دوازده ساله بود زیر سنگینی آن جوان زخمی کاملا خم شده بود . شوهرم و منوچهر از اتاق بیرون آمدند تا کمک کنند. بندگان خدا حال خوبی نداشتند ، یکی شان از بس خون ازش رفته بود بیهوش شده بود . آقای خراسانی هم به کمک آمدند و به هر زحمتی بود آن ها را به داخل خانه بردیم و خواباندیم . دخترم آب جوش را آورد تا زخمهای شان را پانسمان کنیم ، از طرفی خوشحال بودم پسران خودم سالم بودند ا ز طرف دیگر جگرم برای این جوانان می سوخت . کمی که زخم ها را وارسی کردیم شوهرم گفت باید خاکستر درست کنیم وگرنه زخم ها عفونی می شوند . رفتم داخل زیر زمین دنبال پارچه تمیزی گشتم ناگهان فکر ی به سرم زد ، چادر نمازی داشتم که سوغات مکه بود آن را از داخل صندوق برداشتم ، با خودم گفتم این تبرک شده است و شفا می دهد . کمی نفت روی آن ریختم و آتش زدم و وقتی خوب خاکستر شد برای زخمی ها بردم . شوهرم و بچه ها لباس های زخمی ها را درآورده بودند و گوشه اتاق پرشده بود از کفش و لباس خونی . + ادامه دارد… 🌹🍃 روایتی از بانو عصمت ابراهیمی مادر شهیدان حمید و مجید بهشتی، شهرستان خمین 🌹🍃 نویسنده : تهمینه قناتی @romaysa135
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینیم 🌸 بانوی شهید طیبه واعظی @romaysa135