امنیت🇮🇷
#پارت_25
زینب: نچ
محمد: زینب لطفا😘
زینب: اصلا
محمد: داشتم از در اتاق میرفتم بیرون که قلبم بازم درد گرفت
زینب: محمد داشت از در میرفت بیرون که وایساد و دستشو گذاشت رو قلبش..باسرعت به سمتش رفتم...گفتم: داداش خوبی
محمد: آههه اره خوبم❤️
زینب: بیا بریم تو راه رو بشین رو صندلی
محمد: باشه
زینب: الان برمیگر....عه رسول که خوابیده😂
محمد: زینب کمک کرد تا بریم و بشینیم رو صندلی
زینب: محمد یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی
محند: تا حالا از داداشت دروغ شنیدی
زینب: نه
محمد: خب بگو
زینب: محمد تو قلبت... با بسرون اومدن دکتر از اتاق عمل حرفم قط شد منو محمد رفتیم سمت دکتر
محمد: دکتر ماسکشو برداشت عه علی بود..
زینب: اقای دکتر چیشد؟
محمد: سلام علی جان خوبی
علی: سلام محمد جان...خداروشکر حالشون خوبه اما
محمد: اما چی علی جان
علی: فرشید که تیر به پهلوش خورده حالش زیاد خوب نیست
محمد: یعنی چی علی
علی: یعنی باید یه عمل دیگه هم انجام بده
خداروشکر سعید حالش خوبه تیر به شکمش نخورده و فقط از کنارش رد شده
محمد: خداروشکر
زینب: خب من برم یه رسول خبر بدم
محمد: باشه برو
زینب: رسیدم به اتاق رسول ...سلاام داداشی
رسول: سلام خوبی
زینب: قربونت کمرت خوبه
رسول: بهتره
زینب: اقای پناهی و نورایی از اتاق عمل اومدن بیرون
رسول: عه واقعااا خواستم بلند شم که کمرم درد گرفت و یه اخی گفتم
زینب: خو..خوبی...
رسول: آر...اره
پ.ن: فرشید حالش بدتره
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_24 عطیه: حالا بگو ببینم اقا داماد کیه کجا دیدیش حمیده: توی دانشگاه اونم رشته
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_25
سعیده: نگاه کردم دیدم اقا فرشیده...نزدیک بود سینی چایی از دستم بیوفته رو اقا فرشید ولی سریع گرفتمش
فرشید: چایی رو برداشتم و اروم گفتم ممنون...
سعید: مامان فرستاده بودم بریم شیرینی بگیرم مث اینکه دیر رسیدم خاستگارا اومده بودن...چند تا یا الله گفتمُ رفتم تو داماد پشتش به من بود رفتم با همه سلام کردم و رسبدم به داماد
سعیده تو دلش: خدایا خودت رحم کن
سعید: سلام آقا داما....فرشیید توییی
فرشید: س..س...سلام
سیمین: پسرم بشین...
سعید: ولی...
سیمین: بشین گفتم
سعید: چشم...
مادر فرشید(فریبا): من میرم سر اصل مطلب پسر من پدر نداره من هم واسش پدر بودم هم مادر....کارش روهم که خودتون میدونید..ماشین هم یک پراید داره اما هنوز خونه نگرفته اگر قسمت شد و سعیده خانم عروسمون شدن یه زمین توی شهرستان هست که مال فرشید و شیما دخترم هست اونو میفروشیم و یک خونه میگیریم
شیما: ببخشید من وسط صحبت هاتون میپرم اما سعیده جان میتونم باهات حرف بزنم؟
سعیده: بله چرا که بفرمایید بریم اتاق من
ــــــــــــــــــــــــ اتاق سعیده ــــــــــــــــــــــــ
شیما: سعیده جان من میدونم فرشید چقدر تورو دوستت داره
سعیده: هیچی نمیگفتمو سرم پایین بود
شیما: یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
سعیده: جانم
شیما: فرشیدو دوست داری؟
سعیده: همچنان سرم پایین بود فک کنم لپامم سرخ شده بود..
شیما: پس مبااااارکههه
سعیده: ولی برادرم
شیما: اون با من مهم رضایت توعه
پ.ن¹: حرفی ندارم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_24 روژان: پررستااااااار پرستار: بلهه خانم روژان: از چشمش اشک اومد ببینید پ
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_25
محمد: رفتم ماجرارو به اقای عبدی گفتم حرف روژانم گفتم و بعدش اومدم بیرون...
ازبالا به سایت نگاه کردم جای خالی رسول بد آزارم میداد...
یاد اون روزایی افتادم که میگفت ایول هرجا که بودم سریع خودمو میرسوندم تا بگم «اقا رسول ایول یعنی چی»
اونم هردفعه هیچ کاری نمیکرد فقط سرشو مینداخت پایین و میگفت ببخشید
آخ ای کاش رسول برگرده روزی پونصد بار بگه ایول روزی پونصد بار بزنه رو میز
هیچ وقت تو سایت رفتارم بارسول خوب نبود که کسی نگه هوای برادرشو داره اون روز هم عملیات رسول گفت من نرم گفت بشینم پای کامپیوتر اما به زور فرستادمش
خدایا یعنی رسول منو میبخشه😢
پ.ن¹: پارتکی احساسی...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_24 رسول: روژان خوبی؟ روژان: خو...بم الهی..بمیرم پیشونیت زخم شده رسول: خدانک
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_25
روژین: منو اقا محمد و اقای فخری و خانم فهیمی توی یک ماشبن بودیم اقا فرشید و اقا سعید و اقا داوود هم توی یک ماشین بچه های عملیات هم پشت سرمون میومدن
نمیدونم چرا اما انگار این عملیات با همه عملیات ها فرق داشت
یه دلشوره ای توی دلم بود که نمیدونم چرا بوجود اومده بود.....
فقط ذکر و دعا میتونست دلشورمو از بین ببره...
فهیمی (با صدای اروم): روژین جان خوبی
روژین: خوبم....فقط خیلی دلشوره دارم....نمیدونم چرا
فهیمی: نگرارن نباش 🙂💔
روژین: لبخندی زدم و رومو کردم اون ور اما هنوز دلم شور میزتصمیم گرفتم دوباره زنگ بزنم روژان
اههههه
جواب نمیدهههه
ـــــــــــــــــــ
سعید: من داشتم رانندگی میکردم
داوود جلو نشسته بود و فرشید عقب
فرشید ذکر میخوند
منم پشت فرمون دعا میخوندم
داوود بی صدا گریه میکرد و صلوات میفرستاد
پ.ن¹: دلشوره...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_24 امیر: جون به لب شدم بگیییدد عبدی: بچه ها برید سرکارتون امیر جان بیا بامن.... (رف
#گاندو3🐊
#پارت_25
(4روز بعد: رسول و امیر اومدن بیمارستان داوود به دستور آقای عبدی باید کنار علی سایبری باشه و دوربین های بیمارستانو چک کنه)
عطیه: آروم و قرار نداشتم...تصمیم گرفتم برم بیمارستان، عزیز رفته بود مسجد برای دعا فک کنم با خانما کار دیگه ای هم داشتن بهم گفته بود کارش خیلی طول میکشه که منم برم ولی من دل و دماغ نداشتم...
یه یاداشت برای عزیز نوشتم که نگران نشه حاضر شدم و رفتم سمت بیمارستان....
ــــــــــــــ
نرگس: داشتم تو حیاط بیمارستان راه میرفتم مه عطیه رو دیدم، بدو بدو رفتم سمتش....
عطیه اینجا چیکار میکنی
عطیه: علیک سلام..
نرگس: ببخشید...سلام😅
چرا با این حالت پاشدی اومدی اینجااا
عطیه: نگران محمد بودم...اومدم ببینمش اگه بشه
نرگس: فک نکنم بشه ولی با دکتر حرف میزنم ببینم چی میشه...
بیا بیا بریم تو هواسرده...
ــــــــــــ
عطیه: بعد از کلی اسرار به دکتر راضی شد من فقط 5 دقیقه برم محمدو بیینم....
همین که رفتم تو بعضم گرفت...
رفتم نشستم کنارش
سلام، اقا محمد
خوبی؟
وقتی محمدو اونجوری بی جون دیدم دیگه نتونستم بعضمو کنترل کنم....زدم زیر گریه...
دلم خیلی برات تنگ شده😭
پس کی میخوای چشاتو باز کنی...
عزیز منتظرته، من منتظرتم، بچمون منتظرته😭
سعی کردم گریه شدیدمو کنترل کنم چند تا تفس عمیق کشیدم و اشکامو پاک کردم و ادامه دادم...
محمد مگه قرار نبود همیشه کنار هم باشیم؟ پس الان چرا کنارم نیستی😭
بدقولی کردی اقای فرمانده😢
اگه بدونی اقا رسول چقدر حالش بده...
یا بقیه همکارات😓
عطیه: یادته گفتی بچمون باید خواهر داشته باشه داداش داشته باشه بچه هاشون خاله داشته باشن دایی داشته باشن خب بیدار شو😭 راستی 1ماه دیگه معلوم میشه بچمون پسره یا دختر...تا اون موقع چشماتو باز کن که باهم جواب آزمایش رو بیینیم😭
نرگس: عطیه جان بیا بیرون دیگت...
عطیه: اشکامو پاک کردم و سرمو بالا پایین کردم
خب اقا محمد وقت خداحافظیه
با صدای ارومتر گفتم: مواظب خودت باش جانان من
همین که پشتمو به محمد کردم صدای دستگاه بلند شد....
مح....مد😱😭
نرگس: بدو بدو رفتم دکترارو خبر کنم
ــــــــ
(دکترا تو اتاقن)
عطیه: کاری ازم برنمیومد بجز دعا کردن😭
رسول: عطیه خانم فقط گریه میکرد و قران میخوند...امیر هم هی میرفت اینور اوند معلوم بود اونم داره دعا میخونه..
منم هر آیه ای از قران رو بلد بودم خوندم....
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست...
یاد حرف محمد افتادم:
حرفای محمد: استرست کاملا طبیعیه، رسول هرآیه ای از قران رو بلدی بخون......
با بیرون اومدن دکتر از افکارم بیرون اومدم😰
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_24 4 روز بعد... اسما: باید به رسول بگم چه اتفاقی واسم افتاده، شاید پشتم بمونه
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_25
صبا: اسما ذهنمو مشغول کرده بود...
رفتم پیشش: سلام اسما خانوم بد اخلاق
اسما: سلام...
صبا: اسما، من میدونم با رسول بحثت شده.... بهم میگی همیچیو کامل...
اسما: چیزی نشده....
صبا: با این کبودی صورت کاملا مشخصه..
اسما: اینو که خوردم زمین...
صبا: اسما، بسه دروغ...
داوود همچیو دیده
اسما: یعنی تو پارم بوده😱
صبا: نــــــه.... برگشته پارک و دوبینارو چک کرده...
فهمیده رسول بهت تهمت زده فهمیده زده تو گوشت...
داوودم رفته در خونه رسول و زده تو گوشش🤦♀
اسما: اسم رسول که اومد سرم گیج رفت داشتم میوفتادم که صبا دستمو گرفت....
صبا: خوبی😥
اسما: خوبم...
رسول حالش خوبه؟
چیزیش نشده؟
صبا: نخیررر
اسما: زیر لب گفتم: خداروشکر....
صبا: خب؟
اسما: خب چی؟
صبا: بیا با داوود حرف بزن ارومش کن بعدم با رسول اشتی کن برو سر خونه زندگیت..
اسما: از رو صندلی بلند شدم و گفتم: دیگه نمیخوام با رسول ازدواج کنم...
صبا: چی😳
اسما: دیشب بهش گفتم...
سه شنبه میریم برای طلاق..
صبا: تو چی میگی دختررر😳
به خاطر یه سو تفاهم
اسما:.....
صبا: اسما، میدونم بخاطر رفتار رسول نمیخای جدا بشی دلیلشو بگو بهم...
اسما: خوشم نمیاد ازش، نمیخامش
صبا: مگه آدامسه نمیخایش😐😡
اسما: صبا برو بیرون...
صبا: تا نگی نمیرممم
اسما: انقدر بشین اینجا که زیر پات علف سبز بشه....
آخخخخخخخ😓
صبا: اسما اسما چیشده😥
یا حسین...
سریع زنگ زدم اورژانس..
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_24 بعد شام::: رسول: رو مبل جلو تلوزیون نشسته بودم، پامو انداخته بودم رو اون
امنیت🇮🇷
#فصل_5
#پارت_25
1 ماه بعد::::
روژان: این چند روز آخرو مرخصی گرفته بودیم...
داشتم ناهارو اماده میکردم که حالم بد شد...
خیلی درد داشتم...
با زور و تلاش از آشپز خونه اومدم بیرون...
رسول طبق معمول تو اتاق داشت گزارش مینوشت...
چند بار صداش زدم ولی نشنید...
دردم خیلی شدید شده بود... طوری که نفسم بالا نمیومد...
از درد و کلافگی جیغ بنفشی کشیدم که باعث شد رسول بدو بدو بیاد سمتم...
ــــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــــ
همه دونه به دونه تبریک گفتن....
محمد: خب.... اسمشو چی میزارید؟
رسول وروژان هم زمان باهم گفتن: آرزو و بعد زدن زیر خنده😂😂
داوود: خیلی اسم قشنگیه ولی من تو برنامم بود اسم دخترمو بزارم آرزو😂😂
چون آرزو داشتم بچه دار بشیم🤣🤣🤣🤣
رسول: عیب نداره شما بزارید آرزو😂😂
داوود: نه من به یه چیز دیگه فک میکنم😂
رسول: ببخشید😂
داوود: ایراد نداره🤣
زینب: از کجا معلوم دختر باشه😐😂
داوود: حسم بهم میگه😌
زینب: 😐😂
داوود: نگفته بودم؟
من حس ششمم خیلی قویه خانوووم😂
همه: 😂😂😂
ــــــــــــــ خونه محمد ـــــــــــــ
عطیه: میگم محمد
محمد: همونطور که رضا رو بالا پایین میکردم گفتم:: جانم
عطیه: جانت بی بلا، به نظرت نباید میموندم پیش روژان
محمد: والا منم راضی بودم ولی روژین خانم پیش دستی کرد😂
عطیه: 😂
محمد: میکم این آقا رضا جدیدا خیلی شلوغ شده ها....
الان من بشینم شروع میکنه به گریه کردن😂
عطیه: به باباش رفته دیگه😂
همش درحال جنب و جوشه😐
محمد: و همینطور جذاب و دلربا😌😂
عطیه: صد درصد😐👌🏻😂
محمد: 😂😂
عطیه: بدش من برو یکم استراحت کن دوباره شیفت میدیم😂😂
محمد: آخ... دستت طلا❤️😂
من برم یه چرت بزنم...
گونه رضا رو بوسیدمو گفتم: خدانگهدار اقا رضا و مامان خانوم😂❤️
ـــــــــــــــ
چند ماه بعد...
زینب: اقا داوود دیدی دختر نبووود بچه😂
حس شیشمت خییلییی قویههه
داوود: خب عزیزم دخترم هست دیکه.. 😐😂
زینب: تو فقط گفتی یدونه دختر، نگفتی دوقلو که😌😂
داوود: این چه منطقیه تو داری خانوم😂
الان یه دختر داریم یه پسر
که اسم دخترمونو من انتخاب کردم😌
زینب: منم اسم پسرمونو انتخاب کردم😌
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_24 دقایقی بعد::: ژینوس: من میرم دارو هاتو بگیرم آرزو: با اجازه من از خدمتت
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_25
شب::::
فرزاد: رو تخت دراز کشیده بودمو تو فکر آرزو بودم....
ژینوس: فرزاد مامان بیا شام..
فرزاد: میل ندارم مامان
ژینوس: چرا؟! جاییت درد میکنه... پاشو بریم بیمارستان
فرزاد: نه قربونت برم..
ژینوس: نکنه....؟
فرزاد: اهوم... و سرمو به معنی ارع تکون دادم
ژینوس: ای جانم، کی هست حالا؟
فرزاد: آرزو
ژینوس: آ... آ.. آر... آرزو😳
فرزاد: اهوم، چیزی شده؟
ژینوس: نه... نه
و از اتاق خارج شدم...
ــــــــــــــ فردا ـــــــــــــ
آرزو: میخواستیم بریم سایت...
بابا میخواست ماشینو از حیاط بیاره بیرون رفتم درارو باز کنم که....
عه آقای اسماعیلی اینجا چیکار میکنید😥
فرزاد: سلام...
آرزو: سلام😬
فرزاد: چی شده؟
آرزو: چیزی نشده بابام داره میاد بیرون بفرمایید برید لطفا...
فرزاد: فقط میخواستم جوابتونو بدونم...
آرزو: هی به عقب نگاه میکردم که نکنه بابا بیاد گفتم: جواب چیرو!
فرزاد: اینکه بیایم خاستگاری یا نه؟!😅
آرزو: از نظر من اشکالی نداره🙂
خبببب برررررید بابااااام اوووووووومد
ـــــــــ سایت ـــــــــ
رسول: چند روزی بود قرصامو نخورده بودم... اوناییم که آرزو بهم میدادو نمیخوردم...
آخه یعنی چی وقتی میخورم خوابم میگیره نمیتونم کارای سایتو انجام بدم..😕😂
دردام دوباره شروع شده بود..🤧🤒
سعی میکردم بروز ندم اما اصلا حالم خوب نبود..
آرزو: بابا وقت استراحته پاشید بریم قرصارو بهتون بدم...
رسول: از جام بلند شدم که سرگیجه اومد سراغم... دوباره نشستم....
آرزو: بابا دستتونو بدید به من کمکتون کنم..
ـــــــــــ نمازخونه ــــــــــ
رسول: خودم میرم تو عزیزم...
آرزو: باشه.. پس بشینید تا من قرصارو بیارم
رسول: با سر جواب دادم...
رفتم تو...پاهام توان نداشت.. به زور خودمو نگه داشته بودم... درد بدی تو قفسه سینم حس کردم و سیاهی مطلق...
پ.ن¹: یه مدته با رسول کاری ندارم گفتم یه بلایی چیزی سرش بیارم😌😈
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_24 رسول: آقا دارن میرن بیرون.. محمد: همشون؟ رسول: بله هر چهارتاییشون ـــ
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_25
یک هفته بعد::
محمد: اینجوری نمیشه...
شارلوت هرجا میره بیشتر مواقع با سباستین میره.. کاترین و جیمز هم که تو اتاق میمونن... امکان داره حرف هایی بزنن که به نفعمون باشه...
باید یجوری توی اتاقشونم میکروفن کار بزاریم...
آوا: من یه فکری دارم...
عطیه: سوالی نگاش میکردیم
آوا: شروع کردم به توضیح دادن....
ـــــــ فردا ـــــــ
آوا: رفتیم تو اتاقشون...
شروع کردیم به گشتن واسه یه جای خوب که میکرفون رو جاسازی کنیم که زیادم تو چشم نباشه...
ــــــــــــــــــ
کاترین: عهههه وایسیدددد
جیمز: چیشده عزیزم!
کاترین: عینک آفتابی مو جا گذاشتم...
صبر کنید برم بیارم....
شارلوت: الان عینک نزنی کور میشی مگه😐
کاترین: میشم حتما😌😂
شارلوت: بس نزن شاید خلاص کنیم از دستت
کاترین: صب کن برم بیارم دیگه!
شارلوت: یکی دیگه بگیررر خوووو عجلههه داریم...
کاترین: نمیشه صب کننن برم..
جیمز: وایسا عزیزم خودم میرم میارم...
ـــــــــ
رسول: یا خدااا محمد...
محمد: چیشده!
رسول: جیمز داره میره بالا...
پ.ن¹: اووووه😱😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_24 محمد: باید خودمو محکم نشون میدادم پس گفتم: ما الان باید صوی باشیم
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_25
چند روز بعد::
محمد: رسول به زور خودشو مرخص کرده یود... با فرشید و سعید رفتیم سمت خونشون....
ـــــــــــ
مادر رسول(افروز): خیلی خوش آمدید...رسول تو اتاقشه الان صداش میکنم...
سعید: نه حاج خانم زحمت نکشید خودمون میریم پیشش
ــــــــــ
محمد: در زدیم...
رسول: مامان جان خوبم!
هیچیم نیست به خ...
با باز شدن در حرفم نصفه نیمه موند...
برگشتم سمت در... با دردن چهره محمد اینا سری نکاهمو ازشون دزدیدمو پشتمو بهشون کردم..
مگه نگفتم نمیخوام کسی رو ببینم!
تو خونه خودمم دو دقیقه تنهام نمیزارید!
محمد: رسول جان باید برات توضیح بدم..
رسول: مگه شماها گذاشتید من توضیح بدم..
مگه شماها گذاشتید من از خودم دفاع کنم... همه ماجرارو اونجوری که دلتون خواست دیدید...
محمد: سرمو پایین انداختم...
رسول: اگه یه بار دیگه چشمم بخوره به هر کدومتون به خدا قسم کار خودمو تموم میکنم
ولم کنید بزارین تو حال خودم باشم
فکر کنید من تو همون عملیات مردم فراموشم کنید همونطور که فراموشتون کردم
فرشید: خونم به جوش اومده بود...
رسول تو میفهمی چی داری میگی!
یعنی چی کار خودمو تموم میکنم...
یعنی چی مارو فراموش کردی.... بابا تو برادرمونی ما برادرای توییم...
سعید: الانم آقا محمد خیلی داره مراعات حالتو میکنه که.....
رسول: برگشتم سمت سعیدو پریدم وسط حرفش...
پوزخندی زدمو گفتم:: آره مراعات میکنه که دوباره نمیزنه تو گوشم...
صدامو بالا بردم: مراعات میکنه بهم بدو بیراه نمیگه
روبه فرشید گفتم: همون موقعی فراموشتون کردم که رسول واقعی رو یادتون رفته بود... فکر میکردید انقدر پستم که به خاطر پول شرافتمو بفروشم.. مردممو بفروشم... مملکتمو بفروشم..
وقت قضاوت کردن برادر نداشتید!؟
وقت تهمت زدن برادر نبودیم!؟
فرشیدو سعید شرمنده سرشونو پایین انداختن...
رسول:الانم برید که بد دلمو شکوندین...
پشتمو بهشون کردم...
برای همین منو فراموشم کنید...
دیگه نمیخوام چشمم تو چشمتون بیوفته...
پ.ن: نمیخوام چشمم تو چشمتون بیوفته...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_24 سارا: خواستم قاشق غذا زو بزارم تو دهنم که مامان صدرا(محبوبه): عروس قشنگم او
#عشق_بی_پایان
#پارت_25
چند روز بعد:
سارا: تقریبا رسیده بودم به سایت..
دیدم یکی داره بوق میزنه...
برنگشتم ببینم کیه...
قدم هام تند تر شد....
اومدو جلوم وایساد...
اب دهنمو قورت دادمو اروم دستم بردم سمت کیفم که اسپری فلفلی رو در بیارم...
دیدم صداست!
صدا: سلاممممم
تررسیدیی؟
نترس بابا منممم😂😍
سارا: از سر کلافگی پوفی کشیدمو بدون اینکه چیزی بگم به راهم ادامه دادم....
صدرا: سارا....
ساراا وایسااااا
سارا: انقدر اسم منو صدا نزننن
چی میگیییی
صدرا: چرا انقدر خودتو ازم قایم میکنی..
سارا: صدرا برو... اینجا محل کارمه...
یرو بعدا حرف میزنیم...
صدرا: نه دیگه... بعدا حرفی نمیزنیم...
چون جنابالی حرف نمیزنی...
سارا: صدرا جیغ میزنماااا بروووو میگممم
ـــــــــــــــــ
رسول: تو اتاق استراحت بودم...
داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که چشم خورد به خانم حسینی...
خیلی دور بودن...
داشت با یه مرده حرف میزد مرده پشتش به من بود چهرش مشخص نبود...
از لای درختا چیز زیادی معلوم نبود..
سارا: اسپری فلفلیمو دراوردم...
میری یا.....
صدرا: یا....
رسول: بدو بدو رشیدم بهشون...
نفس نفس میزدم...
سعی کردم نفسامو. کنترل کنم...
گفتم: مشکلی پیش اومده خانم حسنی؟
مرده هنوزم برنگشت که چهرشو ببینم...
صدرا: بیا برو اقا
خدا روزیتو جای دیگه بده..
رسول: خواستم باهاش درگیر بشم که...
سارا: اومدم جلو...
اقای رضاییی..
خواهش میکنم..
شما بفرمایید خودم حلش میکنم...
رسول: بی توجه به حرفش اومدم جلوتر که..
سارا: روبه روش وایسادم...
یه لحضه چشم تو چشم شدبم اما سریع نگاهمث دزدیدمو به کف زمین دادم...
خواهش میکنم....
بفرمایید لطفا....
پ.ن: خودم حلش میکنم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ