امنیت🇮🇷
#پارت_34
رسول: محمد جان من برم کلی کار دارم
محمد باشه داداش
رسول: خدافظ
محمد: فیلمو باز کردم یاا خدااا اون تا زنه داشتن زینبو میزدن انقدر زدنش دیگه حال نداشت حرفی بزنه الهی بمیرم آخخ بازم این قلب لعنتی درد گرفت دستمو گذاشتم رو قلبم چند تا ذکر گفتم یکم بهتر شد....سریع رفتم پیش علی سایبری چون اگه به رسول میگفتم استرس میگرفت و کمرش درد میگرفتم
محمد: علی ببین نزذیکای خونه ما دوربین هست
علی: بله اقا توی کوچه هاتون دوربین سوپرمارکت ها هست
محمد: خب سریع بیارشون
علی: چشم......عههه آقاااااااا
محمد: اره زینبه
علی: اقا دارن خواهرتونو سوار ماشین میکننن
محمد: ردشونو بزن علی بدو
علی: نمیشه اقا روی پلاکو پوشوندن
محمد: یعنیییی چییییی نمییییییشهههههه
رسول: میخواستم برا علی چایی ببرم..اخه اون واسم اورده بود گفتم منم ببرم داشتم میرفتم که دیدم محمد داره داد میزنه و میگه یعنی چی
علی:(طوری که فقط محمد بشنوه) آقا...رسوله
محمد: هیچ کاری انجام ندادم و ادامه دادم:
یعنی چییی نمییشههه بری سر میز رسوووول
علی اووو گرفتمم: آقا نمیشه دیگه رسول ناراحت میشه
محمد: یعنی چی رسول ناراحت میشه
رسول: سلام
محمد: سلااام استاد..... علی راست میگه ناراحت میشی
رسول: راستش بله
علی و محمد:😂😂
رسول: بفرمایید چایی😂❤️
علی: بههه ممنون
رسول: بفرما آقا محمد
محمد: از کجا میدونستی من اژنجام که چایی اوردی😂
رسول: بخورید حالا...من میرم به کارام برسم
محمد: بروخسته نباشی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: رفتم آبدارخونه یه چایی دیگه برا خپدم ریختم( آخیی بچه چایی خودشو داده به محمد)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد: خب علی چیکار کنیم
علی: اقا به نظرم شما تا خونتون برید
محمد: باشه فعلا فقط رسول چیزی نفهمه
علی: چشم اقا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زینب: اومدن گذاشتنم تو ماشین خیلی درد داشتم همه جام درد میکرد نزدیکای 20 دقیقه داشتیم حرکت میکردیم که یهو ماشین وایساد
پ.ن¹: رسول چایی شو داد به محمد
پ.ن²: زینب چی شددد!؟؟!
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_2 #پارت_33 محمد: این که بیتا صالحیه روژان: بله خیلیوقته زیر نظرش دارم امروز با شارلو
امنیت🇮🇷
#فصل_2
#پارت_34
محمد:کجاست؟
رسول: اقا همونجایی که فرشید اینا زخمی شدن...
محمد: اووو جالب شد🧐
روژان: اقا محمد شارلوت زنگ زد به بیتا صالحی
محمد: وصلش کن
شارلوت: هبنش نومه یاج یگشیمه
بیتا:. مدیمهف
روژان: اینا چرا اینجوری حرف میزنن؟!
محمد: هــــنوز نمیدونم....
(همه رفتن سر میزاشون و رسول توی اون جملات کار میکر)
محمد: رفتم به رسول سر بزنم ببینم چی شد که صدای دادش توی سایت پیچید...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زهرا:حمیده مامان جان؟!
حمیده: جان
زهرا: مادر ایلیا زنگ زد گفت بیان اینجا برای قرارمدار عقد
حمیده: مامان انقدر زود؟!
زهرا: هرجور خودت میدونی....به نظرم عقد کنید تا همو بیشتر بشناسید
حمیده: مامان باید فکر کنم...
زهرا: باشه مامان جان😙
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید: سر میزم نشسته بودم که سعیده با 3 لیوان چایی اومد سمتم
سعیده: سلااام خسته نباشی بفرمایید چایی
فرشید: ممنون❤️
ما که دونفریم چرا اینا 3تاست
سعیده: خب به سعیدم بدم...
فرشید: اها سعید اوناهاش
سعیده: باشه مچر
فرشید: بازم ممنون بابت چایی
سعیده: خواهش میکنم☺️
پ.ن¹: صدای دادش توی سایت پیچید؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_33 محمد:خب بریم روژین: بله بریم محمد: روژین خانم یه سوال بپرسم روژین: بفرم
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_34
روژان: ببین زینب ادم به خاطر ترکش تو کما نمیره که...میرمه؟
زینب: نمید.....یاااا فااطمهههه زهراااااااااا
روژان: چ...چ...چییشددددد
زینب: یا خدااا😭😭😭
خداکنه اون چیزی که من حدس زدم اشتباه باشه😭😭😭😭😭😭
روژان: چیییی😭
زینب: تو کما رفتن اینجور چیزا فقط یه دلیل داره😭😭😭😭
روژان: چییی😭
زینب: یا امام حسیننن😭😭😭😭😭
روژان: زینبببب بگوووووووو
زینب: سکته مغزی😭😭😭
روژان: یا خدااااا
زینب و روژان بلند شدن و به سرعت رفتن سمت روژین و علی با گریه فراوان
علی: روژین خانم اشکاتو پاک کن اومدن
زینب: اقا علی بگو رسول چش شده😭😭😭
علی: هیچی
زینب: من خودم میدووونممم کما رقتن به خاطر سکته مغزیه ولی شما بگید بگید که دارم اشتباه میکنم
علی: سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم...
روژان: بگید تروخدااااا
علی: متاسفانه بله
روژان: یا فاطمه زهرااااا😭😭😭😭😭
زینب: ی..یعن...ی...رس..ول....سکته... مغزی... کرده
علی: بله😢
زینب(با جیغ): نههههههههه😭😭😭
درووووغهههههههه😭😭😭😭😭
با کیفم اقا علی رو حول دادم و رفتم تو اتاق رسول
روژان: زینب😭😭😭😭
زینب: رسووووول رسووول جااان داداشی😭😭😭😭😭
توکه بی معرفت نبودی😭😭
رسول تروخدا برگرد
رسول مگه نمیخواستی دایی بشی مگه نمیخواستی عمو بشی😭😭😭
رسول باید بلند بشی باید بلند بشی واسه بچه محمد عمویی کنی واسه روژان شوهری کنی😭😭😭😭
خدایاااا من رسولو از تو میخوام😭
سرمو گذاشتم رو دست رسولو شروع به گریه کردم
😭😭😭😭😭😭😭😭
پ.ن¹: سکته مغزی😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_33 روژان: چشمامو باز کردم دیدم رسول با آشفتگی داره کنارم رره میره و چشمامو می
امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_34
رسول:رفتم بیرون که داوود تو راه رو داشت راه میرفت
رفتم زدم رو شونش
داوود: عه رسول....سلام
رسول: علیک سلام...آقا داوود
داوود: میگم..... زینب خانم خوبن؟
رسول: اولن خانم حسینی
دومن ما اومدیم بیمارستان بعد حال زینبو میپرسی🤨
داوود: ببخشید قصدی نداشتم😓
رسول: میدونم😠
داوود: 😓
بدون هیچ حرفی رفتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روژان: زینب یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
زینب: چی؟
روژان: اقا داوود...
زینب: اقا داوووود😳
نه اقا داوود چی
اقا داااوود کییییه اصنننن
روژان: یا خدااا
چته زینب😂
چیزی نگفتم که فقط گفتم اقا داوود
زینب:خب حالا هرچی....من چیزی درمورد ایشون نمیدونم😬
روژان: من که میدونم......
زینب: نذاشتم حرفش کامل بشه گفتم
تروخدااااابسس کننن الان رسول میاد به خاطر این مزخرفات تیکه تیکه میکنه منو
روژان: دستمو گذاشتم رو دلم و گفتم
عزیز مادر میبینی؟ عمت داره تو روز روشن دروغ میگه
زینب: الان که شبه
سرمو برگردوندم و به یاد حرف اولیش سرمو به حالت اولش ب گردوندم و گفتم
ع...م..ه؟
روژان: بله عمه😌😂
زینب:ای جاااانممممم😍😍
رسول میدونه
روژان: بعله😁
وقتی گروگانمون گرفته بودن فهمید
زینب: عجببب
خب من میرم دیگه
روژان: دست زینبو گرفتم و گفتم
کجاا میری😂
جواب منو بده
زینب: حرفت جواب نداره
روژان: بگووو زینب
زینب: موقعی هم مه مارو گرفته بودن
روژان: خببببببب
زینب: ازم خاستگاری کرد🙈
روژان: ععههههههه🤩
پ. ن¹:......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_33 رسول: با ترس و لرز شماره داوودو گرفتم... ولی رد تماس داد ناامید گفتم: اسما
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_34
3روز دیگه:::
روز عمل:::
اسما: خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید.. چشمامو بسته بودم...
احساس کردم یکی دستمو گرفت....
چشمامو باز کردم دیدم صباست..
صبا: قربونت برم خوبی
اسما: سلام🙂😓
صبا: خودمو زدم به شوخی: چرا استرس اخه خواهر من😐🤣
اسما: دارم سکته میکنم
صبا: خدانکه😂
من مطمعنم قوی برمیگردی 😍😘
اسما: ان شاالله ...
میکی رسول و داوود بیان تو...
صبا: چشم...
ــــــــــــــــ
داوود: جانم اسما..
اسما: داوود جان... رسولو بغل کن
داوود: 😒😓😬
اسما: لبخندی زدم و گفتم: کسی که راضیم کرد عمل کنم، بهم انگیزه داد رسول بود...
داوود: نکاهی به رسول انداختم که سرش پایین بود...
اسما: لطفا...
میخوام قبل عمل شما اشتی باشید...
مثل قبل، مثل دوتا برادر..
رسول: پیش قدمی کردمو داوود رو بغل کردم..
داوود: منم بغلش کردم..
ـــــــــــــــ چند ساعت بعد ــــــــــــــ
رسول: چند ساعت گذشته بود اما هنوز تو اتاق عمل بودن...
صبا خانم قران میخوند، داوود هی جلو اتاق عمل راه میرفت، منم رو صندلی بودمو پامو به زمین میکوبیدم...
بعد از چند دقیقه اومدن بیرون و شک الکتریکی بردن تو😭😱..
پ.ن¹.؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_33 روژان: بشین تا بهت بگم.. آرزو: با حرص و نگرانی نشستم... رسول: سوالی به
امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_34
آرزو: یهو یهچیزی به ذهنم رسید.. برگشتم سمت مامان اینا..
مطمعنید فرزاد همون سیناست!
روژان: گوشی هارو جلوش گرفتم...
رسول: دیدم روژان نمیتونه ادامه بده گفتم: این عکسیه که سینا نشونت داده اینم عکسیه که مامانت وقتی سینارو بردیم پرورشگاه باهات گرفت... دوتاش یکیه!
آرزو: پرورشگاه!
رسول: اهوم... زمانی که مادرش کشته شد فرستادنش پرورشگاه
ـــــــــــــــــــــــــ
فرزاد: سلام عزیزم...
چیشد؟ مامان اینا از خر شیطون پایین اومدن؟
راضی شدن جدا نشیم؟
آرزو: به روبه رو نگاه میکردم با همون حالت گفتم: دیگه من راضی نیستم..
فرزاد: یعنی چی!
آرزو: نگاهمو به فرزاد دادم: یعنی من سوار خر شیطون شدم..
ببینم تو واقعا اسمت فرزاده؟
فامیلیت اسماعیلیه!
فرزاد: یعنی چی😳چی داری میگی؟ حالت خوبه...
آرزو: خیلی نامردی فرزاد...
فرزاد: چیشدهههه...
آرزو: خداحافظ آقای فرزاد اسماعیلی یا بهتره بگم سینا عابدی فر...😭💔
فرزاد: سینا کیههه😳وایسااا آرزووو😭
کیفشو گرفتم که باعث شد سرجاش وایسه...
آرزو تروخدا بگو چیشده...
آرزو: یعنی تو نمیدونی...
بس کن بابا...
بسه دیگه... تا کی میخوای گولم بزنی، تا کجا میخوای واسم فیلم بازی کنی.. فقط اینو بدون.. خیلی بد کردی😭🚶🏻♀
ـــــــــــــــــ
فرزاد: ماماااان مااامااااااااان کجااااییییی
ژینوس: هیییس چه خبرته همه همسایه ها فهمیدن... چته!؟
فرزاد: ماجرارو گفتم...این سینا کیه!
ژینوس: ماجرارو کامل گفتم....
فرزاد: شماروکشتن!😳
ژینوس: نمرده بودم.... زمانی که خواستن ببرنم سرد خونه به هوش اومدمو فرار کردم... بعد با کلی پرس و جو پیدات کردمو رفتیم برزیل.. اونجا عمل زیبایی انجام دادمو چهرمو کامل عوض کردم... اسم و فامیل توهم همینطور
فرزاد: واقعا خاله رو مامان آرزو کشت!؟
ژینوس: اره💔😞
فرزاد: ولی مامان، ارزو فک میکنه بهش دروغ گفتم.. نمیدونه منم نمیدونستم..
ژینوس: بزار هرجوری دوست داره فکر کنه🤷🏻♀
فرزاد: ماماااان💔
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_33 آوا: خیلی استرس داشتم... اصلا گریممو دوست نداشتم... کلاه گیسی که واسم گ
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_34
آوا: وارد کافه شدیم...
خیلی استرس داشتم...
همش حس میکردم قراره یه اتفاق بد بیوفته...
صدای ضربان قلبمو میشنیدم..!
رفتم جلو آینه و موهامو مرتب کردم..
آب دهنمو قورت دادم... نفس عمیق کشیدمو با بسم الله از رخت کن رفتم سمت کافه...
آقا رسولو دیدم....
رسول: مشخص بود چقدر استرس داره...
سعی کردم با تکون دادن سرم بهش اطمینان خاطر بدم...
آوا: مهمونی شروع شده بودو همه مهمونا اومده بودن بجز کاترین و جیمز...
چند دقیقه گذشت و اوناهم رسیدن...
همینکه پاشو گذاشت داخل کافه برقا روشن شدو صدای جیغ و هورا بلند شد....
چند نفر برف شادی میزدن
چندین نفر دست میزدنو سوت میکشیدن...
چند دقیقه گذشته بود... تا اینجا که خبر خاصی نبود...
با ورود چند تا مهمونا هم من هم اقا رسول از تعحب چشمامون گرد شده بود..
ــــــــ
(محمد و عطیه رو تصور کنید که با تعجب به هم نگاه میکنن)
ــــــــ
آوا: شارلوت مهمونارو راهنمایی کرد تا برن طبقه بالا... بدون تلف کردن وقت چند تا شربت رو سینی گذاشتمو رفتم بالا...
(مکالمه ها انگلیسی)
آوا: بفرمایید شربت
(همه دونه دونه برداشتن)
آوا: سینی رو پایین اوردم....
وایساده بودم یه گوشه که::
شارلوت: شما برو پایین...
آوا: اهههههههه...
بله خانوم☺️🔪
ــــــــ
محمد: ای بابا!
دستمو روی گپشم گذاشتم تا با رسول صحبت کنم:: رسول سریع یه میکروفن بزار بالا بدو
رسول: رفتم یه جای خلوت...
با صدای اروم گفتم:: نیاوردم که!
محمد: یعنی چییی رسووول
رسول: خب نگفتی اخه....
آوا: داشتم صداشونو میشنیدم.. گفتم:: من به ایده دارم...
ــــــــــــــــــــــ
رسول: رفتم بالا تا میکروفن آوا خانمو کار بزارم...
شیرینی رو روی میز گذاشتم.. یکم از میز فاصله گرفتم تا میکروفن رو بزنم به گلدون... که صدای شارلوت بلند شد...
شارلوت: اونجا داری چه غلطی میکنیییی😡
پ.ن¹:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_33 حیاط: آوا: نمیخوای ببخشیشون؟ خیلی پشیمونن... رسول: کلافه سرمو
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_34
محمد: رفتم سایت...
نشستم پشت میزمو سرمو مابین دستام گرفتم...
سردرد بدی داشتم...
ولی حوصله پایین رفتنم نداشتم...
آوا: امشب منو رسول شیفت بودیم... محمد استراحت بود... دیدم برق اتاق محمد روشن شد...
بلند شدمو رفتم سمت اتاقش...
ـــــ
آوا: تق تق..
محمد: بیا تو...
آوا: محمد... اینجا چیکار میکنی!؟
باید خونه باشی الان!
ـــــــــــ
رسول: یه سری پرینت بود که باید از امیر میگرفتم... مثل اینکه رفته بالا...
از جلو در اتاق محمد رد شدم که صدای آوا به گوشم خورد...
محمد تو اتاق بود.. آواهم پیشش بود..
وایسادمو به حرفاشون گوش کردم..
ــــــــــــ
آوا: چیشده محمد!؟
خیلی پریشونی!
بعد از کمی مکث گفتم:
نکنه با عطیه حرفت شده؟
محمد: سرمو تکون دادم...
منو مقصر حال بد رسول میدونه...
نمیگم بی تقصیر بودم.. نه!
ولی اونقدرام که همه فکر میکنن بد نیستم...
رسول خودش اعتراف کرد...
حرفایی زد که...
من واقعا رسولو دوسش دارم... مثل برادرم..
ولی قبول کن.. اگه منم اون حرفارو زده بودم قطعا اون رفتارو باهام میکردن..
خودتو بزار جای من...
کسی که از برادر نداشتت بیشتر دوسش داری...
کسی که بهترین رفقیته...
کسی که انداره چشمات بهش اعتماد کنی.. با زبون خودش بگه به علاقتون... اعتمادتون خیانت کردم..
شبا نمیتونم راحت بخوابم...
همش حرفای رسول تو سرمه.. چهرش جلو چشامه...
همه فکر میکنن من هیچی برام نیست.. ولی از همتون بیشتر داغونم... بیشتر نابود شدم...
به معنای واقعی کمرم شکست...
زندگی توی این دنیا به چه دردی میخوره وقتی عطیه منو مقصر میدونه..رسول حاضره هربلایی سر خودش بیاره ولی یه لحظه منو نبینه...
خود تو.. از اون موقع به بعد چقدر سرد شدی باهام..
پ.ن: آخ🥲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_33 سارا: بفرمایید؟ رسول: من میرسونمتون... سارا: خودم میرم ممنون... رسول: ر
#عشق_بی_پایان
#پارت_34
چند روز بعد:
رویا: چرا نمیری حرف دلتو بزنی بهش...
رسول: اون روز که اون پسره رو دیدم باهاش به چیزی گفت که احساس کذدم نباید احساسمو به زبون بیارم...
رویا: چی گفت؟
رسول: گفت تو کاری به این کارا نداشته باش.. نامزدمه...
رویا: با تعجب گفتم: نامزد!
رسول: به نشانه تایید سرمو بالا پایین کردم...
رویا: پس چرا سارا چیزی به من نگفته...
بعد از کمی مکث گفتم:
به دلت بد راه نده...
احتمالا خاستگاری چیزیه که جواب منفی بهش دادن ولی هنوز سیریشه..
اگه خبری بود حتما میگفت بهم...
نگران نباش...
یه جوری از زیر زبونش میکشم..
ــــــــــــــــــــــ
محمد: رسول گزارشا اماده شدن؟
رسول؟
اروم زدم روی شونش..
با تعجب دوباره اسمشو صدا زدم..
رسول: ب.. بله.. اقا.... جانم...
محمد: کجایی!؟ 😂
رسول: ببخشید اقا.. حواسم نبود...
جانم بفرمایید...
محمد: میگم گزارشا اماده نشدن؟
رسول: چرا اقا...
کشو رو باز کردمو برگه هارو جلوش گرفتم...
محمد: برگه هارو از دستش گرفتمو قسمتی ازشو خوندم...
خیلی خب... زدم روی شونش و رفتم سمت اتاقم
پ.ن: کجایی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ