فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻اشک و #دلتنگی #ایرانیان مقیم #کانادا برای زیارت #امام_رضا علیه السلام
ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
#حرم #حرم_مطهر #ولادت_امام_رضا #پرچم_امام_رضا #مردم #عشق #گریه #اشک #شوق #عاشقانه
👉 @roshangarii 🌺
بالاخره عکس #پشت_میز #حاج_قاسم رو که میگفتن نیست پیدا کردم .
صندلی ریاستش منو کشته .
به قول #سیدحسن_نصرالله (حفظه الله ) لنگه کفشش از سر #ترامپ و منم میگم از همه هیات #دولت و #مجلس ما ارزشمند تره
#روحانی #سردار_حاجی_زاده #سردار_سلیمانی #شهید_سلیمانی #امنیت #آمریکا #هواپیمای_مسافربری #عین_الاسد #انقلابی #اصولگرا #بی_بی_سی #منوتو #رهبر #مجلس #سپاه #اصلاحات #اصلاحطلبان #انقلاب #اسلام #جمهوری_اسلامی #قهرمان #دلتنگی #سپاه #سلیمانی
👉 @roshangarii 🚩
🏴🚩 همه ما آن #شب_جمعه به همراه #شهید_سلیمانی منفجر شدیم..😭😞 ما همگی آتش گرفتیم و این آتش نه تنها هرگز سرد نخواهد شد که روزبروز شعله ورتر میشود.. لن تبرأ ابداً
#سلیمانی #سردار_سلیمانی #شهید #شهید_ابومهدی_المهندس #ترور #تحول #دلتنگی #انتقام #انتقام_سخت #قلب #داغ #داغدار #مادر #مامان #شیعه #مسلمان #روحانی #آمریکا #ترامپ #سلبریتی
👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 چه کسی باور میکند این مرد #مهربان، قدرتمندترین #نظامی جهان است که اسم او لرزه بر تن همه #آدمکش های جهان می اندازد..
و اینچنین با یک #نوزاد با یک #فرشته که بتازگی از آسمان آمده، مشغول #بازی کودکانه است.. 😊😘
دل هایمان تنگ تو است ای #پدر.. ای تکیه گاه ملت #ایران
#شهید_سلیمانی #سردار_سلیمانی #سلیمانی #ترامپ #آمریکا #ترور #کودک #مهربانی #انسان #انسانیت #انرژی_مثبت #قانون_جذب #سلبریتی #بازیگران #فوتبال #سپاه #سپاه_قدس #زیبا #دلتنگی
👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢تظاهرات حیرتانگیز هواداران سردار #قاسم_سلیمانی در #سریلانکا !
🔸ما همه منتظر #انتقام_سخت
هستیم.
#شهید_سلیمانی #سردار_سلیمانی #سلیمانی #ترامپ #آمریکا #ترور #کودک #مهربانی #انسان #انسانیت #انرژی_مثبت #قانون_جذب #سلبریتی #بازیگران #فوتبال #سپاه #سپاه_قدس #زیبا #دلتنگی
👉 @roshangarii 🚩
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
💚 ای تاریخ تو شاهد باش..
در عصر #جمهوری اسلامی، #حرم #اهلبیت و #امامزادگان و #مساجد را بستند، ولی #پاساژ ها و مالها و #بازار ها باز بود.. بخاطر #سلامتی مردم
#ایران #ایرانی #حرم_امام_رضا #حرم_حضرت_معصومه #مشهد #قم #امامزاده #مسجد #روضه #جشن_نیمه_شعبان #مذهب #دین #اسلام #شیعه #روحانی #اصلاحات #برانداز #کرونا #وزارت_بهداشت #عشق #دلتنگی
👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سراپا شوق اند و مثل نسیم اند..
همیشه تازه مثل عطر یاس اند..
آه عزیز دلها.. مگر این داغ سرد میشه.. این داغ هر روز شعله ورتر میشه
می بینی قاتل تو در یک سال چطور زیر و رو شد حاج قاسم .. می بینی به چه خفت و خواری افتاد.. تو راست گفتی..
«آقای ترامپ قمارباز من حریف توام»
سلام بر روح پاک و الهی تو.. حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس سردار جنگ ایران و عراق..
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی_راهت_ادامه_دارد
#سرداردلها♥️
#شهدا #مدافعان_حرم #شهادت
#سپاه_قدس_ #شهدا_شرمنده_ایم #سوریه #رهبری #دلتنگی #حاج_قاسم_سلیمانی🖤 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا #السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین_علیه_السلام
👉 @roshangarii 🚩
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
آه عزیز دلها.. مگر این داغ سرد میشه.. این داغ هر روز شعله ورتر میشه
می بینی قاتل تو در یک سال چطور زیر و رو شد حاج قاسم .. می بینی به چه خفت و خواری افتاد.. تو راست گفتی..
«آقای ترامپ قمارباز من حریف توام»
سلام بر روح پاک و الهی تو.. حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس سردار جنگ ایران و عراق..
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی_راهت_ادامه_دارد
#سرداردلها♥️
#شهدا #مدافعان_حرم #شهادت
#سپاه_قدس_ #شهدا_شرمنده_ایم #سوریه #رهبری #دلتنگی #حاج_قاسم_سلیمانی🖤 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا #السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین_علیه_السلام #آمریکا #سلبریتی #عشق #جملات_سنگین #بایدن #ترامپ #پدرکشتگی
👉 @roshangarii 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🏴 بمیرم ای یاس کبود
چرا یه قبر خاکیم مدینه سهم تو نبود
دل من این باورشه
باید بگم غریب تر از امام حسن (ع) مادرشه
مدینه فرقه با نجف
نمیدونه که زائرت سلام بده کدوم طرف...
شهادت حضرت فاطمه زهرا تسلیت باد🏴
#أهل_البيت #کلیپ_عاشقانه #کلیپ_روز #ایام_فاطمیه #عاشقی #مداحی #امام_علی #دل_نوشته #دلشکسته #تنهایی #دلتنگی #دلنوشته #حضرت_فاطمه #بهترین #مادر #مداحی #نوحه #عاشقانه #شهادت_حضرت_زهرا #حضرت_زهرا #شهادت
👉 @roshangarii 🚩
🌹هر شب لباس پدرش را به تن میکند و می خوابد
🌹بلکه بوی #پدر جواب #دلتنگی هایش باشد...
❤️حال و روز فرزندان شهدای #مدافع_حرم اینچنین است.
#عشق قیمت نداره
محمد مهدی،فرزند #شهیدمسلم_خیزاب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
کپی کن
#روشنگری = گسترش آگاهی 👇👇
👉 @Roshangarii 🚩