---فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند.
--- هر چیزی قیمتی دارد. ابوراجح خوشحال خواهد شد که مثلا" صد دینار بگیرد و آنها را به من بدهد.
از قنواء فاصله گرفتم و گفتم: من نمی خواهم ابوراجح مرا با تو در اینجا ببیند. من میروم تا سری به پدربزرگم بزنم. اگر می خواهی همین جا بمان و وقتی ابوراجح آمد در این باره با او صحبت کن.
هر چند که می دانم که او قوهایش را با صندوقچه ای پر از طلا و جواهر هم عوض نمی کند.
بیش از آنکه از رنجیدن قنواء نگران باشم، از این واهمه داشتم که ابوراجح از راه برسد.
از حمام بیرون آمدم. مسرور مشغول نوازش اسب ها بود. قنواء هم بیرون آمد. با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکات افسار، اسبش را به چرخیدن وا داشت.
مسرور با وحشت خود را کنار کشید.تا اسب آسیبی به او نزند. افسار اسب دیگر را به قنواء دادم و به مسرور گفتم: نام این جوان، جوهر است. به دستور اربابش به اینجا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد.
حال که ابوراجح نبود باید دست خالی باز گردد.
مسرور به قنواء گفت: زحمت بیهوده نکش. وقتی ابوراجح، قوهایش را به وزیر نداد، به ارباب تو هم نخواهد داد.
قنواء به مسرور گفت: تو بهتر است ساکت بمانی و تا چیزی نپرسیده ام، حرف نزنی.
آن گاه رو به من گفت: ما آنچه را بخواهیم، صاحب خواهیم شد. شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهی دید.
قنواء از طرف کوچه ای که خلوت بود راه افتاد که برود گفتم: خواهیم دید.
من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم تا در پیچ کوچه از نظر ناپدید شد. به مسرور گفتم: در این باره چیزی به ابوراجح نگو.
بگذار جوهر باز گردد و خودش با ابوراجح صحبت کند.
--- یعنی قوها این قدر ارزش دارند؟
--- برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوانشان چه کنند آری.
وارد مغازه که شدم، پدربزرگم به فروشنده ها گفت: این جوان را می شناسید؟ قیافه اش به نظر آشنا می آید. می گویند مدتی است به دارالحکومه رفت و آمد دارد ببینید چه می خواهد.
لابد آمده تا هدیه ی در خوری برای دختر حاکم بخرد.
روی چهار پایه ام نشستم و در دل خدا را شکر کردم که قنواء با آن قیافه اش هوس نکرده بود به دیدن پدربزرگم بیاید.
پدربزرگ با تحسین نگاهم کرد و گفت: امروز خیلی زود به مغازه آمده ای. تازه خورشید دارد غروب می کند.
فروشنده ها خندیدند و چند مشتریِ درون مغازه لبختد زدند.
گفتم: من و شما برای روز جمعه به یک میهمانی دعوت شده ایم.
--- میهمانی حاکم؟
--- نه ابوراجح از ما دعوت کرده که روز جمعه به خانه اش برویم.
پدربزرگ راحت نشست و گفت: خدا را شکر! حال و حوصله رفتن به دارالحکومه را ندارم. اما رفتن به خانه ابوراجح و صحبت با او برایم لذت بخش و دل نشین است.
به فکر فرو رفتم. قبل از آنکه بیرون حمام از مسرور خداحافظی کنم ، او به من گفته بود: ابوراجح به من گفت که تو و ابونعیم، روز جمعه؛ میهمان او خواهید بود.
گفتم: درست است اما برای چه ابوراجح این را به تو گفته؟ گفت: ابوراجح چیزی را از من مخفی نمی کند.
بی گمان صدای ابوراجح را شنیده بود. پرسیدم: اگر این طور است می توانی بگویی دلیل این دعوت چیست؟ با رنگی پریده و صدایی لرزان گفت: حدس می زنم تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی به این قضیه مربوط است.
از سادگی مسرور خندیدم و گفتم: تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛ پس چگونه از دلیل این میهمانی اطلاعی نداری؟
آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای همین بود و بعد فکر کردم که بهتر است به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی، ارتباطی با این موضوع ندارد؛ تا آن بیچاره را از نگرانی بیرون آورد.
در آن لحظه نمی دانستم که گفت و گوی کوتاه من با مسرور چه فاجعه ای را در پی دارد..........
پایان قسمت #هجدهم.........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
⭕️ میگم که؛ به نظر می رسد که سناریو این است: جنگ امنیتی علیه ایران و گیرکردن ایران بین ضرورت پاسخگویی و انتظار برای مذاکره با بایدن!
خیلی دردر داره که کشورت رو اینطوری نگاه کنن.
عزت و شرف و آبرومون رو سر بیعرضگیشون تو اداره کشور و کاسهلیسی آمریکا فروختن.
@roshangeran
📌 بزدلان دوباره زبان باز کردند/ انتقام نگیریم که جنگ نشود
▪️مصطفی تاجزاده در صفحه شخصی خود با اشاره به اینکه ترور شهید فخری زاده به احتمال قوی کار اسرائیل بوده است، مینویسد که نتانیاهو میخواهد شعله جنگ را روشن کند تا تحریمها باقی بماند.
▪️این تفکر بزدلانه که همیشه قائل به امتیازدهی به دشمن در هر شرایطی بوده و هست، در ماجرای ترور حاج قاسم سلیمانی نیز با ارائه همین تئوری ترس و وحشت را در ذهن مردم ایجاد میکرد.
▪️هر چند اقدام ایران در ماجرای حمله به عین الاسد شروعی بر روند انتقام سخت وعده داده شده بود، اما همان حمله نامتوازن نیز نشان داد که در صورت پاسخگویی ایران، دشمن جرات ادامه تهدیدات و مقابله به مثل را ندارد.
▪️جان بولتون مشاور وقت ترامپ در زمان حمله به عین الاسد بعدها اعلام کرد که ترامپ از ترس واکنش ایران به آن عملیات واکنشی نشان نداد و در لحظات آخر از تصمیم خود منصرف شد.
▪️مصطفی تاجزاده پس از شهادت سپهبد سلیمانی به دست تروریست های آمریکایی نیز در بیانیه ای مشترک با چند اصلاحطلب دیگر، خواستار عدم مقابله با اقدام تروریستی آمریکاییها شده بود.
#بزدلان #ترسوها #تحریم #جنگ
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
🔹قسمت نوزدهم
........ صبح، موقع خوردن صبحانه، ام حباب به من گفت: خوشحالم که می بینم پس از مدتی، امروز با اشتها صبحانه می خوری و حالت بهتر شده است.
گفتم: کاش می رفتی و بار دیگر از ریحانه برایم خبری می آوردی.
--- فکر می کردم ریحانه را فراموش کرده ای. به هر حال من به خانه آنها نخواهم رفت.
--- باید بروی.
--- نمی روم. کار بی فایده را باید رها کرد.
--- لازم هم نیست بروی. شوخی کردم. من و پدربزرگ، روز جمعه به خانه شان خواهیم رفت.
--- باور نمی کنم. برای چه؟
--- می توانی از پدربزرگ بپرسی.ابوراجح ما را دعوت کرده.
--- مرا دعوت نکرده؟
--- نه.
--- چه بد!
--- اتفاقا" این طور بهتر است. اگر ریحانه و مادرش تو را با ما ببینند می فهمند که من، تو را آن روز به خانه شان فرستاده بودم. آن وقت ابوراجح متوجه می شود که من به ریحانه علاقه دارم و از اینکه ما را به خانه شان دعوت کرده پشیمان می شود.
--- علاقه ای که نتوان آن را اظهار کرد، به چه دردی می خورد؟ تا کی می خواهی به این بازی بی نتیجه ادامه بدهی؟ به خاطر ریحانه قنواء را هم از دست خواهی داد.
جوابی نداشتم به او بدهم. با وجود این احساس می کردم که میهمانی روز جمعه، تغییری در وضعیت من و ریحانه ایجاد خواهد کرد.
قنواء و امینه مشغول بازی با دو میمون کوچک بودند. میمون ها لباس های ابریشمی رنگارنگی به تن داشتند. اتاق تغییری نکرده و همچنان خالی بود باز هم از وسایل کار من، خبری نبود. مطمئن شدم که مرا برای کار به دارالحکومه دعوت نکرده اند.
بدون آنکه حرفی بزنم، از اتاق بیرون آمدم تا باز گردم. قنواء به سرعت، خودش را به من رساند و گفت: صبر کن هاشم.
به حرفش توجهی نکردم و خودم را به پله ها رساندم. قنواء به نگهبانی که پایین پله ها ایستاده بود، اشاره ای کرد. نگهبان جلوی پله ها ایستاد و راهم را بست. به طرف قنواء چرخیدم و با خشم نگاهش کردم. آهسته گفت اینجا برای صحبت، مناسب نیست.
از پله ها فاصله گرفتیم و به طرف نرده هایی که مشرف به حیاط بود، رفتیم.
--- قرار بود امروز مشغول کار شوم؛ اما هیچ خبری از وسایل و ابزار نیست.
دیگر خودم هم نمی دانم برای چه به دارالحکومه می آیم و می روم.
قنواء به یکی از ستون ها تکیه داد و گفت: فرض کن نمایشی در کار است و از تو دعوت شده در این نمایش، بازی کنی.
من به خاطر تو حماد و پدرش را از سیاهچال نجات دادم. آیا این به عنوان سهمی از دستمزدت، منصفانه نیست؟
--- از تو متشکرم که آنها را از آن دخمه بیرون کشیدی. باور کن من به تو احترام می گذارم. دوست داشتم خواهری مانند تو داشته باشم. ولی خوب است به من بگویی من تا کی باید به دارالحکومه بیایم و کاری انجام ندهم؟ اگر کاری انجام نداده باشم، دستمزد هم نمی گیرم.
--- بسیار خوب، امروز قبل از آنکه بروی به تو خواهم گفت. اکنون به دیدن حماد و پدرش می رویم.
مانند دفعه قبل، از راهروی نیمه تاریک و در چوبی کلفتی که بست های فلزی و گل میخ های بزرگی داشت گذشتیم و به حیاط زندان رسیدیم. این بار کسی در حیاط نبود و صدای ناله ای هم شنیده نمی شد.رئیس زندان با خوشرویی ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.
دقیقه ای بعد، صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند. با ورود آنها،:رئیس زندان برخاست و گفت: اگر اجازه بدهید، شما را تنها می گذاریم.
او و نگهبان بیرون رفتند. صفوان مرد چهارشانه و خوشرویی بود. او مرا در آغوش کشید و تشکر کرد. حماد نیز چنین کرد و مانند پدرش با نوعی کنجکاوی به من نگریست. معلوم بود می خواهند بدانند که من کیستم و برای چه به آنها کمک کرده ام. همه روی سکوی گوشه اتاق نشستیم. ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود. صفوان آهی کشید و گفت:
هر چند از شما متشکرم که ما را از سیاهچال نجات دادید، اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می بردند نمی توانم خوشحال باشم. کاش می توانستم حداقل این میوه و خرما را به دهان آنها برسانم.
قنواء به شوخی گفت: اگر خیلی ناراحت هستید، شما را به آن پایین باز خواهیم گرداند.
حماد گفت: من حاضرم به سیاهچال برگردم و به جای من، پیرمرد بیماری که آنجاست آزاد شود.
حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت. جای حلقه ی زنجیر روی مچ دستهایش دیده می شد. قنواء از او پرسید: به راستی حاضری این کار را انجام دهی؟
--- من هنوز می توانم سیاهچال را تحمل کنم؛ ولی آن پیرمرد نمی تواند.
خدا می داند چقدر دلم می خواهد کُند و زنجیر۰ را از دست و پا و گردن نحیف او بر می داشتند و پس از حمام بردن و لباس تمیز پوشاندن، به نزد بستگانش باز می گرداندند.
صفوان صحبت را عوض کرد و رو به من و قنواء گفت: ما چگونه می توانیم بزرگواری شما را جبران کنیم؟
سپس خطاب به من اضافه کرد: ما چه خوش شانس بودیم که شما به طور غیر منتظره به سیاهچال آمدید و در میان
آن همه زندانی که قیافههایشان دگرگون شده بود، حماد را شناختید.
گفتم: به جای این حرف ها بگذارید قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند. شنیدنی است.
قنواء پرسید: کدام ماجرا؟ اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟ با شنیدن نام ابوراجح، صفوان و حماد یکه خوردند.
گفتم: رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن.
به صفوان گفتم: ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است. مرد درستکاری است و در بازار، حمام دارد.
صفوان سری تکان داد و به من لبخند زد. توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیه ابوراجح به سراغ آنها رفته ام. گفت: نامش را شنیدهام. از او به نیکی یاد می کنند.
حماد آن قدر باهوش بود که منظور من و پدرش را دریابد. گفت: من هم شنیده ام که او در حمامش، دو پرنده سفید و زیبا دارد.
قنواء گفت: من هم وصف آن دو پرنده را شنیده بودم. دیروز بالاخره موفق شدم آنها را ببینم.
حماد با تعجب پرسید: یعنی به حمام رفتید و آنها را دیدید؟
--- بله
--- اما آنجا که حمام مردانه است.
قنواء خوشحال از اینکه توانسته بود علاقه آنها را به شنیدن ماجرای به حمام رفتنش جلب کند، با آب و تاب، همه آنچه را که اتفاق افتاده بود تعریف کرد.
زمانی که از زندان بیرون آمدیم قنواء پرسید: نظرت در باره حماد چیست؟
گفتم: پدرش مانند ابوراجح شیعه درستکاری است. حماد هم فرزند چنین پدری است.
هنگامی که از حیاط دارالحکومه می گذشتیم، به این می اندیشم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاهچال، چقدر خوشحال است. برایم دردآور بود که ریحانه در دل، به خاطر نجات حماد،از من سپاسگزار باشد، احتمال می دادم در میهمانی روز جمعه، به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم.
اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است، فکر می کرد خوابی که دیده به تعبیر نزدیک شده است. از خودم پرسیدم: آیا تقدیر چنین است که خواب او با کمک من، تعبیر شود و ریحانه به همسر دلخواهش برسد؟
به خودم نهیب زدم: تو اگر به ریحانه علاقه داری، باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر مهم تر باشد. این خود پرستی است که او را تنها به این شرط خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند. اگر او با حماد به سعادت می رسد، باید به ازدواج آنها راضی باشی.
این نهیب، مانند مشک آبی بود که بر روی کوهی از آتش بریزند و این توجیه و دلداری ها نمی توانست مرا آرام و راضی کند. با یادآوری ایمانی که ابوراجح به خداوند داشت، آرامشی در خود احساس کردم و در دل با خدای خود گفتم؛بگذار کارهایم برای رضای تو باشد. تو هم مرا به آنچه رضای تو در آن است، راضی و خشنود کن.
امینه از کنار نرده های طبقه دوم، برای ما دست تکان داد. منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت.
وارد اتاق که شدیم، قنواء بدون مقدمه به من گفت: حالا این آمادگی را دارم که واقعیت را به تو بگویم.
نشستم و گفتم: امیدوارم نمایشی دیگر در کار نباشد.
قنواء نیز نشست. امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست خود گرفت.
--- همه آنچه در این چند روز شاهد آن بودی، یک نمایش بود.وزیر، مرد جاه طلبی است.
سعی کرده پسرش رشید را نیز مانند خودش بار بیاورد و تا حدی هم موفق شده. رشید و امینه به هم علاقه دارند. امینه دختر یتیمی است که در خانه وزیر بزرگ شده و آنجا خدمتکاری کرده. از پنج سال پیش، من به او علاقه مند شدم و وزیر موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد.
رشید با این کار موافق نبود؛ اما پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خورد و باید به ازدواج با من بیندیشد.
ازدواج من و رشید، کاملا" به نفع وزیر است. با این پیوند، موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد.
قنواء لحظهای امینه را به سینه اش فشرد و ادامه داد: این حرف ها را امینه به من گفت: من هم تصمیم گرفتم با یک نمایش وزیر و پسرش را سر جایشان بنشانم و همه را دست بیندازم.
باید وانمود می کردم که به جوانی لایق، علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم. تو را برای این نقش در نظر گرفتم.
تو هم ثروتمند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام. بقیه ماجرا را خودت می دانی. هم می خواستم مرتب به دارالحکومه بیایی و هم نمی خواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت آلات ببیند.
نیاید می فهمیدند که برای کار به اینجا آمده ای.
به کنار پنجره رفتم و گفتم: هر چند ناراحتم که چنین به بازی گرفته شده ام، اما از اینکه می بینم قصد ازدواج با مرا نداری، خوشحالم.
--- دیگر مجبور نیستی به اینجا بیایی. برو با همان دختری که دوستش داری ازدواج کن.
من هم تو را مانند یک برادر دوست دارم و هر وقت برایت کاری از دستم بر آید، دریغ نمی کنم. اگر چنین نبود به حماد و پدرش کمک نمی کردم.
قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند. پرسیدم: حالا از چه ناراحتی؟
از آینده وحشت دارم. از این می ترسم که ناچار
شوم با کسی زندگی کنم که نه او به من علاقه داشته باشد و نه من به او. برای همین، گاهی به مردم کوچه و بازار غبطه می خورم که زندگی بی آلایش و صادقانه دارند.
-- به خدا توکل. به نظر من بهتر است با پدرت و با رشید حرف بزنی و بگویی تنها با کسی ازدواج خواهی کرد که او را شایسته خودت بدانی.
به آب نمای میان باغ و چند نفری که اطراف آن بودند نگاه کردم. از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم. من هم مانند قنواء از آینده نگران بودم.
نمی توانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم. به خاطر او حاضر نبودم با قنواء که دختری سرزنده و باهوش بود ازدواج کنم. حق با ام حباب بود که گفته بود:
《 به خاطر ریحانه، قنواء را هم از دست خواهی داد 》.
دلم می خواست از آنجا بروم و به کارگاه پدربزرگم پناه ببرم. دارالحکومه به همین زودی برایم کسل کننده شده بود.
از بیکاری و ولنگاری بدم می آمد. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می داد. انسان چگونه می توانست با بی تفاوتی، در جایی به زندگی راحت خود مشغول باشد که در کنارش، ده ها نفر بی گناه در سیاهچال، بدترین لحظه ها را می گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیات خود نداشتند.
بیهوده نبود که قنواء می خواست از آنجا فاصله بگیرد و مانند مردم کوچه و بازار، زندگی کند. شاید برای همین بود که بارها با تغییر قیافه به میان مردم رفته بود تا از نزدیک شاهد صداقت و صمیمیت آنها باشد.
نمی دانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا برای قنواء دل بسوزانم.
برای امینه هم ناراحت بودم. معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اوست.
ناگهان از آنچه کنار آب نما دیدم، دهانم از تعجب باز ماند. مسرور را دیدم که با عجله از پله ها پایین می رفت. می خواست از دارالحکومه بیرون برود.
نتوانستم حدس بزنم که برای چه به دارالحکومه آمده بود و چرا با عجله آنجا را ترک کرد...........
پایان قسمت #نوزدهم........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
📌 "الیزابت امینی" بازیگر سینما و تلویزیون و تئاتر، از ترور شهید محسن فخری زاده در زیر پست اینستاگرامی شبکه سعودی اینترنشنال ابراز خوشحالی کرده و از تروریستها به عنوان "شیر پاک خورده" نام برده.
🔹این کامنت نسنجیدهی خانم بازیگر، با واکنش شدید کاربران در فضای مجازی مواجه شده است
#بدون_شرح
@roshangeran
43.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اولینبار در شبکهی مستند ماجرای تمسخر پهپاد آمریکایی توسط پهپاد شاهد در بادیهالشام مطرح شد!
فیلمی که به دستور حاج قاسم منتشر شد ولی عدهای از انتشار این فیلم انتقاد میکردند واهمیت کار رسانهای رو نمیفهمیدند...
#جنگ_رسانه
@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽مثال جالب مرحوم حائری شیرازی در مورد مرگ
🔺انسان هرچه گناهش کمتر باشه،جراتش برای مرگ بیشتره
#اخلاقی
@roshangeran
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
قسمت بیستم( بخش اول)
....... با دستپاچگی به قنواء گفتم: لطفا کمک کن، مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.
ایستاد و گفت: مسرور دیگر کیست؟ کجاست؟ چه کمکی باید بکنم؟
به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف در دارالحکومه پیش می رفت، نشانش دادم.
--- مسرور همان است که دیروز او را در حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است.
قنواء پرسید: نگرانی تو برای چیست؟ یعنی آمدن او به دارالحکومه اهمیتی دارد؟
--- یکی را بفرست او را باز گرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده.
شاید ابوراجح او را دنبال من فرستاده. اگر این طور است چرا کسی به من خبر نداده؟ احتمال هم دارد برای کار دیگری آمده باشد. نمی دانم چرا دیدن او در اینجا نگرانم کرده.
آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش می کنم یک کاری بکن.
قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود، گفت: لزومی ندارد او را باز گردانیم. یکی را می فرستم بیرون دارالحکومه، تا از سندی بپرسد که مسرور برای چه به اینجا آمده بود. از یکی - دو نگهبان دیگر نیز سوال می کنیم.
--- از هردوی شما متشکرم.
آنها رفتند نتوانستم در اتاق بمانم. بیرون از اتاق، در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید.
دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، همان قدر می توانست مرا دچار شگفتی کند که دیدن مسرور. از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا به حساب می آمد.
پس چگونه او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیات ابوراجح آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت باید ترجیح می داد آن را به من بگوید.
احتمال هم داشت اصلا" موضوع مهمی در کار نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود.
قنواء و امینه باز گشتند. چهره شان جدی بود. قنواء گفت: سندی و نگهبان ها می گویند مسرور با وزیر کار داشته است. مسرور گفته که باید خبر بسیار مهمی را به اطلاع وزیر برساند
امینه گفت: موفق هم شده با وزیر صحبت کند.
دلشوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: حق با من بود که نگران شوم. یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته است؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را کشف کنم. حس می کنم چیز نا خوشایندی در جریان است.
قنواء گفت: از وزیر چیزی دستگیرمان نخواهد شد. باید با رشید حرف بزنیم.
امینه گفت: او معمولا" همراه پدرش است. و در کارها کمکش می کند.
هر سه از پله ها پایین رفتیم و پس از گذشتن از عرض حیاط، به سوی ساختمانی رفتیم که اتاق های تودرتوی فراوانی داشت. ده ها نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و کارهای اداری و دفتری را انجام می دادند.
جلوی هر کدام میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از این افراد دو- سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به در مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن در ایستاده بود.
قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه ی آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره ی پر آبله خود را نشان داد. او با دیدن قنواء لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم سر تکان داد و از دریجه فاصله گرفت. قنواء به سوی ما آمد و گفت: بیرون از اینجا با رشید صحبت خواهیم کرد.
از همان را که آمده بودیم بازگشتیم. موقع بیرون رفتن از ساختمان، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: اینها کیستند که نگهبان ها چنین با تحقیر با آنها رفتار می کنند؟
--- نمی دانم. شاید دسته ای از راهزنان هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان.
چهره آنها اصلا" شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچک تر بنشینند.
پیرمردی خوش سیما در میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود و زیر لب ذکر می گفت. عجیب بود که وی به من خیره شد و لبخند رقیقی روی لبهایش نشست.
کنار آب نمای که میان حیاط بود، ایستادم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی که درون هم قرار داشت، چون پرده نازکی که آویخته باشد فرو می ریخت.
در بزرگ ترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی پوشیده از بوته های با طراوت و انبوه گلهای رنگارنگ قرار داشت. قنواء سعی کرد کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند؛ اما پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه های دزدکی اش به ساختمان، معلوم بود در انتظار آمدن رشید است.
سر انجام جوانی قد بلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: خودش است.
رشید به سویمان آمد. شبیه پدرش بود. با این تفاوت که خوش قیافه به نظر می رسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من لبخندش را فرو خورد.
لابد حدس زده بود که من کیستم. او ابتدا به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. پس از آن متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء به او گفت: ایشان هاشم هستند.
--- هاشم؟
فکر کردم رشید می خواهد وانمود کند که مرا نمی شناسد. قنواء به او گفت: لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را می شناسی و می دانی که دلیل رفت و آمدش به دارالحکومه چیست؟
رشید با خونسردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند نگاه کرد. در ضمن، امینه را که در آن سو بود با افسوس نگریست. امینه که سعی داشت خوشحالی اش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت.
--- البته چیزهایی شنیده ام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد.
--- حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نخواهم کرد. نمی گذارم تا پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی. همه می دانند که به امینه علاقه داری و چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی.
قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: راستی قدرت و ثروت این قدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟
رشید آهی کشید و گفت: متاسفانه من نمی توانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا" با هاشم ازدواج کنید، خود به خود این مشکل حل خواهد شد و پدرم ناچار می شود ازدواج مرا با امینه بپذیرد.
امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف می زد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد. به او گفتم: قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم.
من هم دختر دیگری را دوست دارم. دختری که از خانواده ثروتمند نیست و گلیم می بافد. قنواء تصمیم دارد خودش برای آینده اش تصمیم بگیرد. این حق هر انسانی است که با کسی که دوست دارد زندگی کند.
--- پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی می دهد؟
--- من زرگر هستم. قنواء از من دعوت کرده به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، می خواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج کنیم.
--- برای چه؟
--- تا شما و پدرتان دست از سرش بردارید. من او را راضی کردم تا با شما و پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود.
رشید به من نزدیک شد و گفت پدرم سعی دارد کاری کند که من برای رسیدن به آنچه او به آن رسیده، هر کاری انجام دهم. می خواهد مانند او باشم.
او برای آنکه همچنان مورد اطمینان مرجان صغیر باشد، از هیچ کاری روی گردان نیست. قاضی هم برای آنکه موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد می دهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را به اینجا آورده اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند که پیش از محاکمه، مجرم شناخته شده اند و یکسره راهی سیاهچال خواهند شد.
--- همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده اند؟
--- بله
--- چکار کرده اند که مستوجب چنین مکافاتی شناخته شده اند؟
--- در مجلس مشکوکی شرکت داشته اند. یکی خبر آورده که در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده اند و پیرمردی که شیخ آنهاست، گفته:
《 همه باهم از امام زمانتان(عج) بخواهید که شر این دو نفر را از سر شیعیان حلّه کم کند》 پدرم می گوید که چون امام زمانی(عج) وجود ندارد، بی گمان منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حلّه ، علیه مرجان صغیر قیام کند. او می گوید:
اگر امام زمان(عج) وجود خارجی داشت، تا کنون به شیعیان درون سیاهچال کمک کرده بود.
حرف های ابوراجح را به یاد آوردم و به رشید گفتم:
متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و به مقام وزارت دو روزه اش فروخته است. او هر جنایتی را علیه شیعیان انجام می دهد؛ چون می داند که مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید.
--- به من هم می گوید: 《شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی می کنیم تا به مقام و ثروتمان اضافه شود》.
--- تو سعی کن مانند پدرت نباشی.
رشید روی دیواره حوض نشست، دست در آب زد و گفت: پدرم در حومه شهر، مزرعه بزرگ و آبادی دارد که از پدرش به او ارث رسیده است. گاهی دلم می خواهد دارالحکومه را رها کنم و دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و دیگر هرگز به اینجا باز نگردم.
امینه با شادی به من گفت: مزرعه ی زیبا و بزرگی است. من در آنجا به دنیا آمده ام.
رشید ادامه داد: پدرم هم قبل از وزارت چنین آرزویی داشته؛ اما قدرت ، شیرین است و وقتی انسان مزه اش را چشید و به آن عادت کرد نمی تواند رهایش کند.
به او گفتم : تو باید در مقابل این وسوسه مقاومت کنی و در جنایت هایی که پدرت انجام می دهد، شریک و سهیم نشوی. او خیال آینده تو را به شیوه خودش بیمه کند؛ ولی دانسته یا ندانسته دارد دنیا و آخرت تو را ویران می کند.
زندگی در مزرعه ای زیبا و با زنی که دوستت دارد و دوستش داری، هزار بار بهتر است از مقامی که برای حفظ آن باید آخرت خود را به پایش قربانی کنی و سرانجام هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی. آن وقت دیگر افسوس فایده ای ندارد.
رشید برخواست و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : سعی خودم را می کنم. تو انسان شریفی هستی.
باید تو را سرمشق خودم قرار دهم. برایم عجیب است که می بینم به خاطر ریحانه حاضر نیستی با قنواء ازدواج کنی و در دارالحکومه به مقام و موقعیتی برسی.
تعجب کردیم که نام ریحانه را می داند.
--- حق دارید تعجب کنید. نه تنها می دانم ریحانه کیست، بلکه پدرش ابوراجح را نیز می شناسم.
این بار قنواء بهت زده به من نگاه کرد و گفت:
پس ریحانه، دختر ابوراجح است. باید حدس می زدم. اما ابوراجح شیعه است؛ تو هم شیعه ای؟
--- نه من شیعه نیستم. دلیل اینکه نمی توانم با ریحانه ازدواج کنم همین است. ابوراجح و ریحانه هرگز به این وصلت راضی نخواهند شد..........
پایان بخش اول از قسمت #بیستم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
@roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🚫#کلیپ_ویژه🚫❌
#استاد_شجاعی
⛔️ بزرگترین دلیل بسیاری از #قهر کردنها در خانواده، فامیل و اجتماع چیست؟
🔥 چگونه میشود جلوی این اتفاق آخرتسوز را گرفت ؟
#سبک_زندگی_اسلامی
#همسرداری
✅ @roshangeran
✖️جزئیاتی جدید از شیوه عملیات ترور شهید فخریزاده
🔹ماشین ضدگلوله حامل شهید محسن فخری زاده و همسرش صبح جمعه به همراه ۳ ماشین تیم حفاظت از شهر رُستمکُلای مازندران به سمت آبسرد دماوند حرکت میکند.
🔹ماشین پیشرو تیم حفاظت چند کیلومتر مانده به محل حادثه، اسکورت را برای چک و خنثای محل مقصد ترک میکند.
🔹در همین لحظات، صدای ناشی از اصابت چند گلوله به ماشین، موجب جلب توجه دکتر فخریزاده و متوقف کردن ماشین میشود. فخریزاده به تصور اینکه صدا ناشی از برخورد با مانع خارجی یا اشکال در موتور خودرو بوده از ماشین پیاده میشود.
🔹در همین لحظه از خودرو نیسانی که در فاصله ۱۵۰ متری ماشین شهید متوقف بوده، از یک دستگاه تیربار اتوماتیک کنترل از راه دور، شلیکهای متعددی به سمت شهید صورت میگیرد. دو گلوله به پهلو و یک گلوله به پشت شهید برخورد میکند که منجر به قطع نخاع وی میگردد.
🔹در این اثنا سرتیم حفاظت بدن خود را حائل پیکر شهید میکند و چند تیر نیز به بدن وی اصابت میکند. لحظاتی بعد همان نیسان متوقف شده نیز منفجر میشود.
🔹پیکر مجروح شهید به درمانگاه و از آنجا با هلیکوپتر به بیمارستانی در تهران منتقل میشود که متاسفانه بعد از مدتی به شهادت میرسد.
🔹گفتنی است طبق اطلاعات خبرنگار فارس در این عملیات که حدود ۳ دقیقه طول کشیده است، هیچ عامل انسانی در محل ترور حضور نداشته و تیراندازیها تنها توسط سلاح خودکار انجام شده است و بهجز محافظ شهید که مجروح میشود، هیچ فرد دیگری در این حادثه آسیب نمیبیند.
🔹در همین رابطه بررسی هویت مالک خودروی نیسان، نشان دهنده خروج وی در ۸ آبان ماه سال جاری از کشور است.
شهید فخری زاده از دانشمندان پرافتخار هستهای و دفاعی کشورمان نزدیک به ۳ دهه در فهرست ترور گروههای تروریستی و رژیم صهیونسیتی قرار داشت. در سالهای اخیر بارها عملیاتهای تروریستی علیه وی کشف و خنثی شده بود
#انتقام_سخت
@roshangeran
📌جزییات مصوبه هستهای مجلس که دولت مخالف آن است
🔹مجلس طرحی را تصویب کرد که هدفش پاسخ به ترور شهید فخریزاده و بدعهدیهای برجامی و الزام کشورها برای اجرای تعهدات و رفع تحریمهاست.
🔹دولت اعلام کرده با این طرح مخالف است اما طبق قانون باید این مصوبهها را اجرا کند.
@roshangeran
ترور شهید فخریزاده از کی کلید خورد؟
🔹«رونن برگمن»، نویسنده اسرائیلی در کتابش با موضوع «تاریخ سری ترورهای هدفمند اسرائیل» نوشته بعد از آنکه موساد برنامهای را برای ترور دانشمندان هستهای ایران آغاز کرد، فخریزاده یکی از گزینههای احتمالی بود.
🔹آنطور که برگمن توضیح داده برنامه ترور دانشمندان هستهای ایران از می ۲۰۰۳ توسط یکی از معاونان ارشد رئیس وقت موساد طراحی شد و به تأیید رسید..
این کتاب به تازگی در ایران ترجمه و تحت عنوان "تو زودتر بکش"؛ به روایت نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی اسرائیل از 60 سال ترورهای موساد، از ترور مبارزین فلسطینی تا ترور عماد مغنیه و دانشمندان هسته ای و موشکی ایران میپردازد.
📖 #تو_زودتر_بکش
✍ به قلم #رونین_برگمن
📒 ترجمه #وحید_خضاب
📚 به همت #انتشارات_شهید_کاظمی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌏 خرید آسان ◀️ lish.ir/1JWp
📲 پیامک "تو زودتر بکش" به ◀️ 3000141441
#معرفی_کتاب
🆔 @roshangeran
﷽؛
נקמה פירושה שתל אביב תישרף באש
📌#انتقام_سخت یعنی تلاویو را به آتش میکشیم
این یک دستنوشته به زبان عبری در تجمع جوانان انقلابی در تهرانه👆
به ظاهر یک دست نوشته ساده و شاید احساسیه
امّا بین اسرائیلی ها غوغا کرده..
جایی نیست که عکسی ازون نباشه،
کار به جایی رسیده که شبکه ۱۲ اسرائیل خبر بازدید رییس ستاد ارتش اسرائیل از نیروهای شمال رو اینجوری بازتاب داد:👇
رییس ستاد برای دادن پیامی به تهران رفت درحالیکه تهران به عبری تلاویو را به به اتش کشیده شدن تهدید کرد و در جای دیگه مینویسه:
از زمان ترور دیروز ، #ایران خواستار تغییر قابل توجّهی در نحوه خنثی سازی جاسوسی خارجی در کشور شده؛ علاوه بر این ، شهروندان ایرانی برای اعتراض در خیابان های تهران بیرون آمدند و خواستار انتقام از #اسرائیل شدند - که ترور به آن نسبت داده شد.
تظاهرکنندگان تابلوهایی را به زبان عبری در دست داشتند با عنوان: "انتقام سخت به معنای آتش زدن تل آویو است.
#شهید_محسن_فخري_زاده
#انتقام_سخت
👉 @roshangeran
﷽؛
اینم پیش بینی جدید آیدی کوهن.
مطمئناً توییت رو الکی نزده.
#شهید_محسن_فخری_زاده
@roshangeran