eitaa logo
روشنگران
113 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
31 فایل
✨🎇 کانال روشنــگران 🎇✨ 🛑پاسخِ شایعات‌ و شبهات 🛑مطالب روشنگرانه در موضوعات مختلفِ 🛑فرهنگے، اعتقادے ، سیاسی واجتماعی ...
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 قسمت بیستم( بخش اول) ....... با دستپاچگی به قنواء گفتم: لطفا کمک کن، مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود. ایستاد و گفت: مسرور دیگر کیست؟ کجاست؟ چه کمکی باید بکنم؟ به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف در دارالحکومه پیش می رفت، نشانش دادم. --- مسرور همان است که دیروز او را در حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است. قنواء پرسید: نگرانی تو برای چیست؟ یعنی آمدن او به دارالحکومه اهمیتی دارد؟ --- یکی را بفرست او را باز گرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده. شاید ابوراجح او را دنبال من فرستاده. اگر این طور است چرا کسی به من خبر نداده؟ احتمال هم دارد برای کار دیگری آمده باشد. نمی دانم چرا دیدن او در اینجا نگرانم کرده. آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش می کنم یک کاری بکن. قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود، گفت: لزومی ندارد او را باز گردانیم. یکی را می فرستم بیرون دارالحکومه، تا از سندی بپرسد که مسرور برای چه به اینجا آمده بود. از یکی - دو نگهبان دیگر نیز سوال می کنیم. --- از هردوی شما متشکرم. آنها رفتند نتوانستم در اتاق بمانم. بیرون از اتاق، در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید. دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، همان قدر می توانست مرا دچار شگفتی کند که دیدن مسرور. از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا به حساب می آمد. پس چگونه او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیات ابوراجح آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت باید ترجیح می داد آن را به من بگوید. احتمال هم داشت اصلا" موضوع مهمی در کار نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود. قنواء و امینه باز گشتند. چهره شان جدی بود. قنواء گفت: سندی و نگهبان ها می گویند مسرور با وزیر کار داشته است. مسرور گفته که باید خبر بسیار مهمی را به اطلاع وزیر برساند امینه گفت: موفق هم شده با وزیر صحبت کند. دلشوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: حق با من بود که نگران شوم. یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته است؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را کشف کنم. حس می کنم چیز نا خوشایندی در جریان است. قنواء گفت: از وزیر چیزی دستگیرمان نخواهد شد. باید با رشید حرف بزنیم. امینه گفت: او معمولا" همراه پدرش است. و در کارها کمکش می کند. هر سه از پله ها پایین رفتیم و پس از گذشتن از عرض حیاط، به سوی ساختمانی رفتیم که اتاق های تودرتوی فراوانی داشت. ده ها نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و کارهای اداری و دفتری را انجام می دادند. جلوی هر کدام میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از این افراد دو- سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به در مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن در ایستاده بود. قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه ی آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره ی پر آبله خود را نشان داد. او با دیدن قنواء لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم سر تکان داد و از دریجه فاصله گرفت. قنواء به سوی ما آمد و گفت: بیرون از اینجا با رشید صحبت خواهیم کرد. از همان را که آمده بودیم بازگشتیم. موقع بیرون رفتن از ساختمان، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: اینها کیستند که نگهبان ها چنین با تحقیر با آنها رفتار می کنند؟ --- نمی دانم. شاید دسته ای از راهزنان هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان. چهره آنها اصلا" شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچک تر بنشینند. پیرمردی خوش سیما در میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود و زیر لب ذکر می گفت. عجیب بود که وی به من خیره شد و لبخند رقیقی روی لبهایش نشست. کنار آب نمای که میان حیاط بود، ایستادم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی که درون هم قرار داشت، چون پرده نازکی که آویخته باشد فرو می ریخت. در بزرگ ترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی پوشیده از بوته های با طراوت و انبوه گلهای رنگارنگ قرار داشت. قنواء سعی کرد کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند؛ اما پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه های دزدکی اش به ساختمان، معلوم بود در انتظار آمدن رشید است.
سر انجام جوانی قد بلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: خودش است. رشید به سویمان آمد. شبیه پدرش بود. با این تفاوت که خوش قیافه به نظر می رسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من لبخندش را فرو خورد. لابد حدس زده بود که من کیستم. او ابتدا به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. پس از آن متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء به او گفت: ایشان هاشم هستند. --- هاشم؟ فکر کردم رشید می خواهد وانمود کند که مرا نمی شناسد. قنواء به او گفت: لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را می شناسی و می دانی که دلیل رفت و آمدش به دارالحکومه چیست؟ رشید با خونسردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند نگاه کرد. در ضمن، امینه را که در آن سو بود با افسوس نگریست. امینه که سعی داشت خوشحالی اش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت. --- البته چیزهایی شنیده ام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد. --- حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نخواهم کرد. نمی گذارم تا پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی. همه می دانند که به امینه علاقه داری و چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی. قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: راستی قدرت و ثروت این قدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟ رشید آهی کشید و گفت: متاسفانه من نمی توانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا" با هاشم ازدواج کنید، خود به خود این مشکل حل خواهد شد و پدرم ناچار می شود ازدواج مرا با امینه بپذیرد. امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف می زد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد. به او گفتم: قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم. من هم دختر دیگری را دوست دارم. دختری که از خانواده ثروتمند نیست و گلیم می بافد‌. قنواء تصمیم دارد خودش برای آینده اش تصمیم بگیرد. این حق هر انسانی است که با کسی که دوست دارد زندگی کند. --- پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی می دهد؟ --- من زرگر هستم. قنواء از من دعوت کرده به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، می خواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج کنیم. --- برای چه؟ --- تا شما و پدرتان دست از سرش بردارید. من او را راضی کردم تا با شما و پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود. رشید به من نزدیک شد و گفت پدرم سعی دارد کاری کند که من برای رسیدن به آنچه او به آن رسیده، هر کاری انجام دهم. می خواهد مانند او باشم. او برای آنکه همچنان مورد اطمینان مرجان صغیر باشد، از هیچ کاری روی گردان نیست. قاضی هم برای آنکه موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد می دهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را به اینجا آورده اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند که پیش از محاکمه، مجرم شناخته شده اند و یکسره راهی سیاهچال خواهند شد. --- همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده اند؟ --- بله --- چکار کرده اند که مستوجب چنین مکافاتی شناخته شده اند؟ --- در مجلس مشکوکی شرکت داشته اند. یکی خبر آورده که در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده اند و پیرمردی که شیخ آنهاست، گفته: 《 همه باهم از امام زمانتان(عج) بخواهید که شر این دو نفر را از سر شیعیان حلّه کم کند》 پدرم می گوید که چون امام زمانی(عج) وجود ندارد، بی گمان منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حلّه ، علیه مرجان صغیر قیام کند. او می گوید: اگر امام زمان(عج) وجود خارجی داشت، تا کنون به شیعیان درون سیاهچال کمک کرده بود. حرف های ابوراجح را به یاد آوردم و به رشید گفتم: متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و به مقام وزارت دو روزه اش فروخته است. او هر جنایتی را علیه شیعیان انجام می دهد؛ چون می داند که مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید. --- به من هم می گوید: 《شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی می کنیم تا به مقام و ثروتمان اضافه شود》. --- تو سعی کن مانند پدرت نباشی. رشید روی دیواره حوض نشست، دست در آب زد و گفت: پدرم در حومه شهر، مزرعه بزرگ و آبادی دارد که از پدرش به او ارث رسیده است. گاهی دلم می خواهد دارالحکومه را رها کنم و دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و دیگر هرگز به اینجا باز نگردم. امینه با شادی به من گفت: مزرعه ی زیبا و بزرگی است. من در آنجا به دنیا آمده ام. رشید ادامه داد: پدرم هم قبل از وزارت چنین آرزویی داشته؛ اما قدرت ، شیرین است و وقتی انسان مزه اش را چشید و به آن عادت کرد نمی تواند رهایش کند.
به او گفتم : تو باید در مقابل این وسوسه مقاومت کنی و در جنایت هایی که پدرت انجام می دهد، شریک و سهیم نشوی. او خیال آینده تو را به شیوه خودش بیمه کند؛ ولی دانسته یا ندانسته دارد دنیا و آخرت تو را ویران می کند. زندگی در مزرعه ای زیبا و با زنی که دوستت دارد و دوستش داری، هزار بار بهتر است از مقامی که برای حفظ آن باید آخرت خود را به پایش قربانی کنی و سرانجام‌ هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی. آن وقت دیگر افسوس فایده ای ندارد. رشید برخواست و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : سعی خودم را می کنم. تو انسان شریفی هستی. باید تو را سرمشق خودم قرار دهم. برایم عجیب است که می بینم به خاطر ریحانه حاضر نیستی با قنواء ازدواج کنی و در دارالحکومه به مقام و موقعیتی برسی. تعجب کردیم که نام ریحانه را می داند. --- حق دارید تعجب کنید. نه تنها می دانم ریحانه کیست، بلکه پدرش ابوراجح را نیز می شناسم. این بار قنواء بهت زده به من نگاه کرد و گفت: پس ریحانه، دختر ابوراجح است. باید حدس می زدم. اما ابوراجح شیعه است؛ تو هم شیعه ای؟ --- نه من شیعه نیستم. دلیل اینکه نمی توانم با ریحانه ازدواج کنم همین است. ابوراجح و ریحانه هرگز به این وصلت راضی نخواهند شد.......... پایان بخش اول از قسمت .......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🚫🚫❌ ⛔️ بزرگترین دلیل بسیاری از کردن‌ها در خانواده، فامیل و اجتماع چیست؟ 🔥 چگونه می‌شود جلوی این اتفاق آخرت‌سوز را گرفت ؟ @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✖️جزئیاتی جدید از شیوه عملیات ترور شهید فخری‌زاده 🔹ماشین ضدگلوله حامل شهید محسن فخری زاده و همسرش صبح جمعه به همراه ۳ ماشین تیم حفاظت از شهر رُستمکُلای مازندران به سمت آبسرد دماوند حرکت می‌کند. 🔹ماشین پیشرو تیم حفاظت چند کیلومتر مانده به محل حادثه، اسکورت را برای چک و خنثای محل مقصد ترک می‌کند. 🔹در همین لحظات، صدای ناشی از اصابت چند گلوله به ماشین، موجب جلب توجه دکتر فخری‌زاده و متوقف کردن ماشین می‌شود. فخری‌زاده به تصور اینکه صدا ناشی از برخورد با مانع خارجی یا اشکال در موتور خودرو بوده از ماشین پیاده می‌شود. 🔹در همین لحظه از خودرو نیسانی که در فاصله ۱۵۰ متری ماشین شهید متوقف بوده، از یک دستگاه تیربار اتوماتیک کنترل از راه دور، شلیک‌های متعددی به سمت شهید صورت می‌گیرد. دو گلوله به پهلو و یک گلوله به پشت شهید برخورد می‌کند که منجر به قطع نخاع وی می‌گردد. 🔹در این اثنا سرتیم حفاظت بدن خود را حائل پیکر شهید می‌کند و چند تیر نیز به بدن وی اصابت می‌کند. لحظاتی بعد همان نیسان متوقف شده نیز منفجر می‌شود. 🔹پیکر مجروح شهید به درمانگاه و از آنجا با هلی‌کوپتر به بیمارستانی در تهران منتقل می‌شود که متاسفانه بعد از مدتی به شهادت می‌رسد. 🔹گفتنی است طبق اطلاعات خبرنگار فارس در این عملیات که حدود ۳ دقیقه طول کشیده است، هیچ عامل انسانی در محل ترور حضور نداشته و تیراندازی‌ها تنها توسط سلاح خودکار انجام شده است و به‌جز محافظ شهید که مجروح می‌شود، هیچ فرد دیگری در این حادثه آسیب نمی‌بیند. 🔹در همین رابطه بررسی هویت مالک خودروی نیسان، نشان دهنده خروج وی در ۸ آبان ماه سال جاری از کشور است. شهید فخری زاده از دانشمندان پرافتخار هسته‌ای و دفاعی کشورمان نزدیک به ۳ دهه در فهرست ترور گروه‌های تروریستی و رژیم صهیونسیتی قرار داشت. در سال‌های اخیر بارها عملیات‌های تروریستی علیه وی کشف و خنثی شده بود @roshangeran
📌جزییات مصوبه هسته‌ای مجلس که دولت مخالف آن است 🔹مجلس طرحی را تصویب کرد که هدفش پاسخ به ترور شهید فخری‌زاده و بدعهدی‌های برجامی و الزام کشورها برای اجرای تعهدات و رفع تحریم‌هاست. 🔹دولت اعلام کرده با این طرح مخالف است اما طبق قانون باید این مصوبه‌ها را اجرا کند. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ترور شهید فخری‌زاده از کی کلید خورد؟ 🔹«رونن برگمن»، نویسنده اسرائیلی در کتابش با موضوع «تاریخ سری ترورهای هدفمند اسرائیل» نوشته بعد از آنکه موساد برنامه‌ای را برای ترور دانشمندان هسته‌ای ایران آغاز کرد، فخری‌‌زاده یکی از گزینه‌های احتمالی بود. 🔹آن‌طور که برگمن توضیح داده برنامه ترور دانشمندان هسته‌ای ایران از می ۲۰۰۳ توسط یکی از معاونان ارشد رئیس وقت موساد طراحی شد و به تأیید رسید.. این کتاب به تازگی در ایران ترجمه و تحت عنوان "تو زودتر بکش"؛ به روایت نیروهای عملیاتی و اطلاعاتی اسرائیل از 60 سال ترورهای موساد، از ترور مبارزین فلسطینی تا ترور عماد مغنیه و دانشمندان هسته ای و موشکی ایران می‌پردازد. 📖 ✍ به قلم 📒 ترجمه 📚 به همت 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌏 خرید آسان ◀️ lish.ir/1JWp 📲 پیامک "تو زودتر بکش" به ◀️ 3000141441 🆔 @roshangeran
﷽؛ נקמה פירושה שתל אביב תישרף באש 📌 یعنی تلاویو را به آتش میکشیم این یک دستنوشته به زبان عبری در تجمع جوانان انقلابی در تهرانه👆 به ظاهر یک دست نوشته ساده و شاید احساسیه امّا بین اسرائیلی ها غوغا کرده.. جایی نیست که عکسی ازون نباشه، کار به جایی رسیده که شبکه ۱۲ اسرائیل خبر بازدید رییس ستاد ارتش اسرائیل از نیروهای شمال رو اینجوری بازتاب داد:👇 رییس ستاد برای دادن پیامی به تهران رفت درحالیکه تهران به عبری تلاویو را به به اتش کشیده شدن تهدید کرد و در جای دیگه مینویسه: از زمان ترور دیروز ، خواستار تغییر قابل توجّهی در نحوه خنثی سازی جاسوسی خارجی در کشور شده؛ علاوه بر این ، شهروندان ایرانی برای اعتراض در خیابان های تهران بیرون آمدند و خواستار انتقام از شدند - که ترور به آن نسبت داده شد. تظاهرکنندگان تابلوهایی را به زبان عبری در دست داشتند با عنوان: "انتقام سخت به معنای آتش زدن تل آویو است. 👉 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽؛ ‏اینم پیش بینی جدید آیدی کوهن. مطمئناً توییت رو الکی نزده. @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت بیستم(بخش دوم ) .......... حالا می فهمم چرا آنچه به ابوراجح مربوط می شود، برایت مهم است. آمدن مسرور به دارالحکومه نیز به همین دلیل باعث کنجکاوی و نگرانی ات شده. حالا نوبت رشید بود که تعجب کند. --- پس شما هم خبر دارید که مسرور به اینجا آمده؟ گفتم: بله، خبر داریم و می دانیم ساعتی پیش با پدرت صحبت کرده است. رشید سری به تاسف تکان داد و به من گفت: همین قدر بگویم که ابوراجح و ریحانه و تو در خطری جدی قرار گرفته اید. نمی دانستم چطور این را بگویم. همه مبهوت ماندیم و من سراپا داغ شدم. قنواء پرسید منظورت چیست؟ چه خطری؟ رشید بازویم را فشرد تا از بهت و ناباوری بیرون بیایم. پس از چند لحظه که در سکوت گذشت، گفت: داستانش مفصل است.پدربزرگ مسرور ناصبی است. او آرزو داشته که مسرور، پس از ازدواج با ریحانه، صاحب حمام ابوراجح شود. نقشه آنها این بوده که مسرور، پس از ازدواج با ریحانه، با کمک پدربزرگش با توطئه ای ابوراجح را به سیاهچال بیندازند و دارایی اش را در اختیار بگیرند. قرار بود این کار چنان انجام شود که ریحانه متوجه نشود. باورکردنی نبود. پرسیدم: تو اینها را چگونه فهمیدی؟ ابوراجح نیز نمی داند که پدربزرگ مسرور ناصبی است. گفت: چند دقیقه ای تنها با مسرور حرف زدم و به این چیزها پی بردم. آن قدر احمق است که زود سفره دلش را برایم باز کرد. گفتم: می دانستم که قصد دارد به خاطر حمام با ریحانه ازدواج کند؛ اما تصور نمی کردم این قدر پلید باشد که بخواهد ابوراجح را که به جای پدرش است از میان بردارد. حیف آن همه محبت و کمکی که ابوراجح به او و پدربزرگش کرده! رشید گفت: مسرور به پدرم خبر داد که ابوراجح بارها در حمام، از صحابه پیامبر(ص) بدگویی کرده و دشمن سرسخت او و حاکم است. به این هم اشاره کرد که ریحانه دختر با سوادی است و در خانه شان زن ها را علیه حکومت تحریک می کند. --- لعنت بر این دروغ گوی خیانت کار! --- و اما آنچه در باره تو گفت. --- در باره من؟ --- بله او از اینکه به دارالحکومه می آیی اطلاع داشت. گفت که به خواست ابوراجح به اینجا می آیی تا برایش جاسوسی کنی. البته پدرم به او القا کرد تا این حرف ها را بزند. پدرم فهمیده که تو و قنواء، دو نفر از شیعیان را از سیاهچال به زندان عادی انتقال داده اید. وقتی این را به مسرور گفت، مسرور هم ادعا کرد که ابوراجح چنین چیزی را از تو خواسته و تو با گول زدن قنواء، آن را انجام داده ای تا ابوراجح حاضر شود دخترش را به تو بدهد. به قنواء نگاه کردم و گفتم: اینها همه دروغ است. عجب توطئه خطرناکی چیده اند! ابوراجح اصلا" خبر ندارد که من به ریحانه علاقه دارم. تنها به او گفته ام که دختری شیعه را دوست دارم. او هم گفت که از فکر چنین ازدواجی بیرون بیایم. --- ولی مسرور گفت که قرار است این جمعه تو و پدربزرگت، ابونعیم به خانه ابوراجح بروید و ریحانه را خواستگاری کنید. --- حقیقت این است که ابوراجح از من خواست سری به سیاهچال بزنم و از صفوان و پسرش حماد خبری به دست آورم. هیچ کس نمی دانست که آنها زنده اند با مرده. من هم چنان کردم و با قنواء به آنجا رفتیم. بر خلاف انتظارم و به گونه ای غیر قابل پیش بینی، قنواء دستور داد تا آنها را به زندان عادی منتقل کنند. هنگامی که ابوراجح از نجات یافتن آنها از سیاهچال با خبر شد، به پاس قدردانی، از من و پدربزرگم دعوت کرد که جمعه میهمان آنها باشیم. همین. رشید گفت: من اطمینان دارم که تو راست می گویی؛ اما جرمی کمتر از این هم برای ثابت شدن اتهام جاسوسی و سوء استفاده از خانواده حاکم برای کسب خبر و نجات دادن شیعیان از سیاهچال کافی است. بی شک پدرم پس از این اتهام، ادعا خواهد کرد که تو قصد داشته ای در فرصتی مناسب، حاکم را نیز به قتل برسانی. به این ترتیب، او تو را از میان برخواهد داشت تا موضوع ازدواجت با قنواء کاملا" منتفی شود. از سویی، چون کینه ابوراجح را به دل دارد، او را نیز نابود خواهد کرد و ریحانه و مادرش را به سیاهچال خواهد انداخت. حاکم هم به خاطر کشف این توطئه و نجات جانش، پدرم را بیش از پیش به خود نزدیک خواهد ساخت و قنواء را که شریک جرم است و ندانسته در این توطئه شرکت کرده به ازدواج با من مجبور خواهد کرد. دیگر توان ایستادن نداشتم. این بار من روی دیواره حوض نشستم. وزیر یک شیطان واقعی بود. با آلت دست قرار دادن مسرور، کاری کرده بود که همه چیز به نفع خودش تمام شود. شک نداشتم که چنین آدم دسیسه گری در فکر آن بود که سرانجام حاکم را نیز از میان بردارد و خود به جای او بنشیند. رشید گفت: من دیگر باید بروم. قبل از رفتن، خطاب به من گفت: توصیه می کنم قبل از آنکه دستور دستگیری ات صادر شود، از این شهر بروی و در جایی پنهان شوی.
پرسیدم: پدرت در باره ابوراجح چه تصمیمی گرفته است؟ از ما چند قدم دور شد و گفت: کار او تمام است. مطمئن هستم با داستانی که پدرم ساخته، حاکم بلافاصله دستور قتلش را خواهد داد. رشید رفت. دنیا جلوی چشم هایم تیره و تار شده بود. با توطئه ای وحشت انگیز و جنایت کارانه، من، ابوراجح، ریحانه و مادرش در معرض نابودی قرار گرفته بودیم. می دانستم که با مرگ من پدربزرگم و ام حباب دق مرگ خواهند شد. همه این جنایت ها باید انجام می گرفت تا مسرور و پدربزرگش به حمام مورد علاقه شان برسند و وزیر بتواند به هدف های اهریمنی اش نزدیک تر شود. قنواء کنارم نشست و گفت می خواهم چیزی را به تو بگویم. به او نگاه کردم. رنگش پریده بود. گفت: از اینکه توانستی مرا با زیرکی به سیاهچال بکشانی ناراحت نیستم‌ خوشحالم که باعث شدی حماد و صفوان را از آنجا نجات بدهم. --- از تو متشکرم، اما چه فایده که آنها را از سیاهچال بیرون آوردیم. وزیر دوباره آنها را به آنجا باز خواهد گرداند وبیشتر از از قبل بر آنها سخت خواهد گرفت. ایستادن و گفتم: بهتر است بروم و هرچه زودتر ابوراجح را از خطری که تهدیدش می کند با خبر کنم. باید همگی پنهان شویم.. قنواء گفت: هر چند هنوز از خبرهایی که از رشید شنیدم گیج هستم. باور کردنی نیست که ناگهان با چنین فاجعه ای روبرو شده ایم. کاش هرگز باعث نمی شدم که به دارالحکومه بیایی؛ ولی بدان که هرچه پیش آید، من از تو حمایت خواهم کرد چشمان امینه پر از اشک بود. نمی شد فهمید که از چه چیزی ناراحت است. از اینکه احتمال داشت قنواء مجبور به ازدواج با رشید شود یا از دامی که من و قنواء در آن افتاده بودیم.......... پایان قسمت ......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمسخر و ترسو خطاب کردن ایران توسّط ایدی کوهن عامل سازمان جاسوسی : منتظر موشک های ایران هستیم ولی ایرانی ها پاسخی نمی‌دهند! "سخنان ظریف را گوش کنید؛ بفرما، زودباش جوابمان را بدهید، ما منتظر موشک های ایرانی هستیم؛ عزیزم آن‌ها تلافی نخواهند کرد؛ آن‌ها ترسوتر از آن هستند که بخواهند تلافی کنند!" @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌کلیپ_ویژه❌❌ 🎥 شرح دو نکته از پنج نکته اخلاقی از نگاه امیرالمومنین (ع) @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛ 🔴مامور سی‌آی‌ای: آیت‌الله مصباح بزرگترین دشمن ماست! ▪️صحبت های رائول مارک گرشت مأمور سابق CIA در مورد آیت الله مصباح یزدی: بگذارید راحتتان کنم، تنها مانع ما برای ایجاد دموکراسی (آمریکایی سازی)، ایران آیت الله مصباح یزدی ست، فقط آیت الله مصباح یزدی! او تنها کسی است که دموکراسی(آمریکایی) را به چالش کشیده است. برای سلامتی آیت الله مصباح دعا کنیم. @roshangeran
﷽؛ 🔸🔻 نورمن فینکلشتاین، پروفسور و نویسنده آمریکایی: 💢 «وقتی اروپایی‌ها به آمریکای شمالی آمدند، چیزی که درباره بومیان آمریکا گفتند این بود که آن‌ها چقدر عقب مانده هستند، چون برهنه بودند در حالیکه زنان اروپایی سه لایه لباس می‌پوشند. حال ما برهنه راه می‌رویم و مسلمانان را عقب مانده می‌نامیم». @roshangeran
⭕️ میگفتن چرا رهبری برجام رو پاره نمیکنه؟ چرا مجلس روحانی رو استیضاح نمیکنه؟ چرا سپاه انتقام سخت نمیگیره... بفرما مجلس یه طرح حداقلی تصویب کرد که یکم کدخداپسند نبود ببینید این چند روزه با رسانه‌هاشون چیکار کردن که مردم فحش گرون شدن مرغ رو هم به انقلابی‌ها میدن! @roshangeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا