eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت پر از تشویش بودم و تلاش در کنترل خودم داشتم _خب، من که شاهد ندارم چکار باید بکنم که شما باور کنید نگاهش سمت کوله پشتی سیاه رنگ روی دوشم کشیده شد، چشم ریز کرد و گفت _وقتی اینجا اومدی این همراهت نبود از کجا اوردی؟ سریع پاسخ دادم _مال من نیست، مال پسر عمه امه صدای پوز خند محسن مَته ی اعصابم شد.‌سمتش برگشتم و معترص و بغض الود گفتم _آخه چرا باور نمی کنید؟ مال من نیست باز امیر حسین عصبی و‌کلافه گفت _بسه خانم، بسه لطفا. کم ما رو بازی بده! اگه کاری نکردی، اگه از خودت اطمینان داری پس اون کوله رو باز کن تا شاید ما هم مطمئن بشیم. تا من بخوام اعتراضی بکنم، صدای گرفته ی حاج عباس رو شنیدم که بالاخره تصمیم به حرف زدن گرفته بود _این کاردرستی نیست امیر حسین با همون حالت رو‌به پدرش کرد و کلافه گفت _اقا جون بذار یه بار هم من کار نادرست بکنم، عواقبشم با خوم حاج عباس دیگه جلوی پسرش کاملا خلع سلاح بود و نگاه تاسف بارش رو به زمین دوخت و چیزی نگفت. امیر حسین تهدید وار نگاهم کرد و دستش رو سمتم دراز کرد _بده من اونو محکمتر بند کوله رو گرفتم _این مال من نیست، من اجازه ندارم... نفهمیدم چطور دسته ی کوله رو گرفت و از دستم کشید. اینقدر عصبی بود که پاسخ پدرش که صداش نی زد رو هم نداد. زیپ کوله رو باز کرد و دسته ی قهوه ای رنگ کیفی رو گرفت و از داخل کوله بیرون کشید. چشمهام گشاد تر از این نمی شد. امیر حسین کیف رو‌به سمت نرگس گرفت _اینه؟ صدای نرگس هم دیگه بالا نمیومد _خو...خودشه عصبانیت امیر حسین غیر قابل وصف بود و این توی تک تک حرکاتش مشهود بود. زیپ کیف رو با حرص کشید و دسته ای از پولها رو بیرون آورد و جلوم گرفت. از فرط تعجب چشمهام دلشت از حدقه بیرون می زد. حال بدی داشتم! قلبم برای تپش، جا کم آورده بود و چیزی نمونده بود که قفسه ی سینه ام رو‌متلاشی کنه. تمام تنم عرق کرد و من کم مونده بود که قالب تهی کنم. نفسهام به سختی از سینه بالا میومد وخیره به دستهای امیر حسین، چیزی رو‌میدیدم که برام قابل باور نبود. فقط لحظه ای صدای خش دار و گرفته ی حاج عباس رو شنیدم که ناله کرد _یا قمر بنی هاشم و کنار دیوار روی زمین نشست نه فرو ریخت! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از درون در حال فرو پاشی بودم و‌ هیچ توجهی به اطرافم نداشتم. حتی صدای فریاد گونه ی امیر حسین و لحن مواخذه گر محسن که در مورد پولها می پرسیدند هم دیگه نمی تونست من رو از حال خودم خارج کنه! صداشون رو‌می شنیدم و اصلا از حرفهاشون چیزی نمی فهمیدم. فقط اسم کسی توی تمام کاسه ی سرم و قوه ی شنواییم تکرار می شد محمود! محمود! چشم بستم و‌ رود چشمهام روان شد. زانوهام دیگه برای ایستادن یاریم نمی کردند و همونجا روی زمین خودم رو رها کردم. نفهمیدم کی اون چند نفر بیرون رفتند، با صدای بسته شدن در فلزی چشم باز کردم و خودم رو تنها تو انباریِ حسینیه دیدم. چی شد؟! واقعا چی شده بود؟ چه جوری کار من به اینجا کشید؟ چجوری من شدم یه دختر فراری و پارک نِشین؟ چجوری به جایی رسیدم که راحت می شد جرم دزدی رو به من نسبت داد؟ مدتها بود احساسی تلخی در درونم دنبال مقصر اصلی همه ی ناکامی هام می گشت و من سرکوبش کرده بودم. ولی حالا این حس افسار پاره کرد وهمه ی لحظه ها و ثانیه ها و اتفاقات گذشته رو کندو کاو ‌می کرد و دنبال تک تک آدمهایی می گشت که من رو به اینجا رسوندند. اینقدر قدرت این حس زیاد بود که مسیر قوه ی خیالم رو به دست گرفت و افکارم رو به گذشته برد. به گذشته ای نه چندان دور! به روزهای پر ماجرایی که گاهی شیرین بودند و گاهی اونقدر تلخ که مزه ی زهر هم در مقابل تلخیش کم میاورد. اما هر وقت می خواستم به اون دوران برگردم، خاطره ی یک روزش برام پر رنگ تر از بقیه بود. روزی که شاید شروع تمام این ماجراها بود و من امروز وسط معرکه ای که محمود باعث و‌بانیش بود، دوباره خودم رو‌ توی اون زمان و‌اون موقعیت می دیدم و تمام حس های خوب و بدش رو با گوشت و پوست و قلبم درک می کردم! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دختر پر شر و شوری بودم، فارق از دل مشغولی ها و درگیری های ذهنی و فکری. دختری که به قول عزیز جون، لحظه ای آروم و قرار نداشتم و اگه بزرگترها منعم نمی کردند، هنوز روی رفتارهای کودکانه ام اصرار داشتم. شاد بودم و سرخوش، و هیچ کدام از ناملایمات زندگی برام اونقدر بزرگ نمی نمود که بتونه مانع از پرورش رویاهای شیرین دخترانه ام بشه! هیچ‌دل مشغولی جرات عرض اندام در مقابل شور و تحرکم رو‌نداشت تا اون روز و اَمان از اون روز... یکی دو روز مونده به عروسی سعید و مرضیه دخترِ عمه مهین توی حیاط بزرگ و با صفای خونه ی عزیز. همه عروسی ها و مهمانی های شلوغ خانواده ی مامان، تو خونه ی عزیز برگزار می شد. علیرغم مخالفت های عمه و مرضیه قرار بود سور و سات عروسی سعید هم همونجا بر پا بشه. مثل همیشه همه در تکاپوی برگزاری هرچه بهترِ این مراسم بودند و هر کسی عهده دار کاری شده بود. من و لیلا و زهره لب حوض بزرگ حیاط مشغول شستن ظرفهای کرایه ای بودیم و گهگاهی صدای خنده هامون بالا می رفت و بزرگترها برای بار هزارم متذکر می شدند که نباید صدای خنده هامون به گوش نامحرم برسه و مگر گوش ما بدهکار بود؟! صدای زنگِ در و بلافاصله یا الله گفتن سعید بلند شد وخوشحالی مامان از دیدن پسرش که بعد از چند روز از کرمان برگشته و به زودی داماد می شد چقدر مشهود بود. با ذوق، در حالی که دستش رو آروم به سینه اش می کوبید و قربون صدقه اش می رفت، به پسرش نزدیک شد. _سعید مادر اومدی? الهی قربون قد و بالات برم , دیگه دلم داشت شور میزد گفتم دیر کردی سعید هم که از این رفتار مامان قند توی دلش آب می شد خنده کنان جلو آمد و مامان را در آغوش گرفت _ به به سلام زری جون، قربون دلت برم من، شورِ چیو میزد؟ وبامامان مشغول روبوسی شدند. همون موقع صدای بابا که مشغول بستن لامپ ایوون بود، بلند شد _ پسر خجالت بکش، تو کی می خوای عاقل بشی ؟ چند بار بهت گفتم مادرت رو با اسم کوچک صدا نزن ؟ صدای قهقهه ی سعید بلند شد _من نوکرتم حاج رحمان، چشم! بگم مامان زری خوبه؟ از آغوش مامان جدا شد و یکی یکی با بقیه مهمونها سلام و احوالپرسی کرد و به سمت بابا رفت و همدیگر را گرم در آغوش کشیدند . عزیز هم با منقل و اسپند، مراسم استقبال رو کامل کرد. بعد از حال و احوال با بزرگترها نوبت من شد . جلو رفتم و خودم را در آغوش برادرم جا دادم _سلام داداشی سعید با همون چهره بشاش و خندان نگاهم کرد _بَه، سلام نور چشمی حاج رحمان چطوری عزیز دردونه؟ خنده ای از سر ذوق کردم و قیافه ای به خودم گرفتم _خوبم، مگه میشه عزیز دردونه ی بابا رحمان بد باشه؟ سعید راست می گفت. این واقعیت رو همه میدونستن که ثمین، دختردونه بابا رحمانه و نمی‌شد کتمانش کرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با ورود سعید ، سر و صدای خونه عزیز بیشتر شد . گاهی سر به سر محمود پسر عمه مهین می‌گذاشت و گاهی با شوهر سمیه شوخی می‌کرد. خلاصه کسی را بی نصیب نمی گذاشت. به خاطر همین برخورد گرم و شوخ طبعیش همه اطرافیان دوستش داشتند. همین طور که صحبت می‌کرد آستین‌هاش را بالا زد و با فاصله کنار من لب حوض نشست و شروع به شستن دست هاش کرد. کارش که تموم شد، با نوک انگشتهاش چند قطره آب به صورتم پاشید و تا من اعتراض کنم، با خنده ی شیطنت باری گفت _کی بشه عروسی ثمین بابا رو اینجا بگیریم؟ سعید از این شوخی ها زیاد می‌کرد، اما گفتن این حرف توی جمع به خصوص جلوی عمه اصلا به مذاقم خوش نیومد. چهره در هم کشیدم و معترض گفتم _ داداش بذار از راه برسی، اصلاً کی خواست شوهر کنه؟ صدای خنده اش بالا رفت _عو، چه به خودشم می گیره، آخه خواستگارات دارن همدیگه رو تیکه پاره می کنند و بقیه هم خندیدند. حرصی از سعید و خنده ی بقیه نگاهش می کردم وخواستم جواب دندان شکنی بهش بدم، همون موقع عزیز که می دونست اگه جلوی عمه زبون من باز بشه ممکنه ناراحتی پیش بیاد، با لحن مهربون و قاطعش قاعله رو‌ختم کرد _ سعید این بچه رو اذیت نکن مادر بعد هم نگاهش را به من داد _ثمین جان مادر، یه توک پا برو‌خونه ی افسر خانم ،یه پارچه چادری دادم دخترش برام بدوزه، برا فردا شب می خوام. برو ببین اگه آماده شده تحویل بگیر و‌بیا می دونستم عزیز به این بهونه می‌خواست من را از اون جمع دور کنه که با سعید وارد کل کل نشم. اما دروغ چرا، خودم هم از خدا خواسته چادر مامان روی سر انداختم و خیلی زود برای اجرای دستور عزیزخانم اقدام کردم. افسر خانم همسایه روبرویی عزیز بود، فقط همسایه که نه؛ انگار دوتا خواهر بودند. یادمه که همیشه عزیز و افسر خانم رابطه خیلی صمیمی با هم داشتند و خونه یکی بودند. این صمیمیت باعث شده بود نه تنها بچه هاشون ،که ما نوه ها هم کنار هم روزگار کودکی خوبی داشته باشیم . کوچکتر که بودیم هر وقت نوه هاش میومدند، یا خونه عزیز جمع شدیم یا همگی خونه افسر خانم بودیم. من بیشتر از بقیه با ندا، دختر حمیده خانم و نوه ی افسر خانم دم خور بودم. سمیه و بقیه دخترها هم با هم بودند. سعید و برادر ندا هم رفقای خوبی برای هم بودند، یا شاید هم برداشت ما این بود...!! از وقتی خانواده ی حمیده خانم بخاطر شغل شوهرش از اونجا نقل مکان کردند، دیدارهامون خیلی کم شده بود و زیاد مثل قدیم دور هم جمع نمیشدیم. حالا که به لطف عزیز دوباره این فرصت پیش اومده بود، به کمال میل سمت خونه افسر خانم رفتم. چون می دونستم چند روزیه دخترش و نوه هاش اومدند. از خونه بیرون زدم و عرض کوچه رو طی کردم جلوی در خونه افسر خانم رسیدم. طبق معمول زنگشون خراب بود و چند ضربه به در حیاط زدم. منتظر جواب کسی از پشت در بودم که صدای قدم هایی رو از پشت سرم شنیدم. تا برگشتم، دو تا چشم رنگی رو دیدم که مستقیم نگاهم می کرد. اون چهره را خوب می‌شناختم. این چشم ها برام آشنا بود اما نگاهش ...نه! لبخند کجی گوشه ی لبش نشسته بود. حس بدی سراغم اومد حسی شبیه دلهره، مثل وقتی که بنده دلت پاره میشه. سرم رو پایین انداختم دلم می خواست برگردم و به سمت خونه عزیز فرار کنم همون لحظه با شنیدن صداش میخ کوب شدم _سلام، با ندا کار دارید؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از تاثیر نگاه مستقیمش تپش قلبم بالا رفته بود. سر به زیر انداختم و با صدایی خفه که خودم هم نشنیدمش فقط پاسخ سلامش رو دادم. دست توی جیب شلوارش کرد و دسته کلیدی بیرون آورد. تا خواست کلید رو وارد قفل کنه، در باز شد و چهره ی مهربان و همیشه خندان پدربزرگش را دیدم. قلبم هنوز تپش داشت، انگار حال معذبم رو فهمید، با گوشه ی چشم نیم نگاهی به من کرد و بعد از خوش و بشی کوتاه با پدر بزرگش وارد خونه شد و از پله های ایوون بالا رفت. از هولم نتونستم درست به آقا سلمان سلام کنم و با لکنت حرف میزدم _س... سلام.. عزیز گفت.... به افسر خانم بگید اگه چادرش آماده است.... بدید ببرم... _ سلام بابا، افسر با حمیده رفتن بیرون، بیا داخل غریبه که نیستی. من دارم باغچه را آب میدم پا ندارم از پله ها بالا برم ولی ندا خونه است، بیا داخل ازش بگیر تا اومدم مخالفتی بکنم صداش رو کمی بالا برد و ندا رو صدا زد _ندا بابا، بیا ببین دختر آقا رحمان چه کار داره و دوباره نگاهش را به من داد _بیا تو بابا با هول گفتم _ن.. نه... عجله دارم.... باید زود برم در حیاط کامل باز بود دید وسیعی داخل خونه داشتم. خونه ی اقا سلمان هم تقریبا قدیمی بود وبا صفا. حیاط و باغچه ی همیشه سر سبزی داشت که خیلی از اوقات دوران کودکیمون رو اونجا گذرونده بودیم. از حیاط چند پله به ایوون منتهی می شد و در فلزی چند تا اتاق که تا نیمه شیشه خورده بودو داخل ایوون باز می شد. منتظر اومدن ندا بودم که متوجه نگاههای سنگینی از پشت شیشه ی بلند یکی از اتاقها شدم. اینقدر غافلگیر شدم که برای چند لحظه نگاهم به همون نقطه خشک شد. بر عکس من، نیما دست به سینه پشت در اتاق، خونسرد نگاهم می کرد. چشم ازش گرفتم و یکی دو‌قدم از در حیاط فاصله گرفتم.‌ همون موقع ندا در حالیکه شال و کلاه کرده بود که بیرون بره با عجله ها از پله ها پایین دوید _ جونم آقاجون کاری داشتین ؟ و سریع شروع به بستن بند کفش هاش کرد _بابا جون، انگار شکوه خانم پارچه داده مادرت براش بدوزه برو بیار بده به این دختر منتظره ندا کیفش را روی دوشش مرتب کرد و به سمت من دوید سلام و جواب سلامی بینمون رد و بدل شد و با عجله ای که داشت گفت _ ثمین جون، چادر عزیزت سر طاقچه است خودت زحمتشو بکش برو بردار‌. مامان اینا دم بازار منتظر منن عجله دارم _ آخه من .... نذاشت حرفم تموم بشه بوسه ای از لپم برداشت _ دیرمه به خدا خودت برو برش دار و بدون اینکه منتظر جواب از من باشه خیلی سریع رفت. کمی گنگ نگاهش کردم. الان باید چکار کنم؟! باز ناخوداگاه نگاهم سمت در اتاق کشیده شد. هنوز نگاهش روی من بود. اما این بار لبخندی گوشه لبش داشت و نگاهش برق خاصی! چرا اینجور مستقیم و‌بی پروا نگاهم میکرد؟! یادم هست کمی که بزرگتر شدیم، بابا و‌سعید رفت و آمد به اون خونه رو برامون محدود کرده بودند. بزرگترها میگفتند دیگه بزرگ شدید و درست نیست تو خونه ای که نامحرم هست رفت و آمد داشته باشید. من هم که دختر پر شر و شوری بودم و کودک درونم طغیانگر! همیشه مورد نصیحت دیگران قرار می گرفتم و توصیه می کردند مبادا روزی رفتاری داشته باشم که مورد سوٕ ظن و اتهام دیگران قرار بگیرم. برای من که تا حالا فقط درگیر دنیای کودکی خودم بودم، این نگاهها و‌لبخند، معنا دار بود و دلهره آور. با صدای آقا سلمان سر چرخوندم سمت خونه _ندا رفت ؟عیب نداره، بیا برو چادر رو بردار کسی خونه نیست دیگه حتی یک لحظه هم موندن را جایز نمی دونستم چه برسه به اینکه وارد خونه بشم . سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم تا مبادا چیزی از حالم متوجه بشه. همینطور که انگشتهام را به بازی گرفته بودم با لکنت لب زدم _نه... نه... ممنون ....حالا افسر خانم که اومدن.... میام از خودشون می گیرم‌ این رو‌گفتم و‌خیلی سریع رو برگردوندم که بدون لحظه ای تعلل به سمت خونه ی عزیز برم. اینقدر درونم ولوله بود که حتی فراموش کردم از آقا سلمان خدا حافظی کنم! فقط دلم می خواست زود تر از اونجا برم.‌اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدایی از پشت سر مانع رفتنم شد _صبر کن، این چادر رو می خواستی؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به سمت صدا چرخیدم. با همون چشمهای رنگی نگاهم میکرد و همون لبخند روی لبش. کمی دست دراز کرد و چادر رو سمت من گرفت. چرا اینقدر هول کرده و مشوش بودم؟! باید جلوی آقا سلمان خودم رو حفظ می کردم! اروم قدمی جلو رفتم و دست دراز کردم و چادر عزیز رو از دستش گرفتم. بعید میدونم تشکری که زیر لب کردم رو شنیده باشه. زیر نگاهش سر به زیر انداختم و با یه دستم چادری که داشت روی سَرم لیز می خورد رو جلو‌کشیدم. _ان شاالله همیشه به شادی با صدای آقا سلمان سر بلند کردم. نگاهش به ریسه های رنگی نصب شده ی سر درِ خونه ی عزیز بود _یادمه اقا رحمان خیلی دلش میخواست وصلت خواهر زادش با سعید رو ببینه. الهی که خوشبخت بشند. خدا رو شکر که سعید هم بعد این همه سال به مراد دلش رسید این رو گفت و داخل خونه رفت و باز مشغول آبیاری باغچه اش شد. نفهمیدم چی شد که لحظه ای‌ چشم تو‌چشم با نیما شدم و اون هم از خدا خواسته نگاهم رو شکار کرد. ‌لبخندش عمیق تر شد و با صدایی آروم و لحنی پر از تمنا گفت _کاش.. منم به مراد دلم برسم.‌ لحظه ای حس کردم نفس کم آوردم. مات بودم و مبهوت از حرفهایی که تا حالا نشنیده بودم. اینقدر ناتوان شده بودم که حتی توان گرفتن نگاهم از چشمهاش رو‌نداشتم. باز صدای گیرا و پر احساسش تمام محیط شنیداریم رو در نوردید و انگار راهش رو سمت مغزم گم کرده بود و‌مستقیم به قلبم نفوذ کرد. _خیلی وقته قول تو ‌رو به دلم دادم، همبازی بچگیهام! حس و حالم قابل توصیف نبود. ترس، دلهره، هیجان هر چی که بود نفسم رو تنگ کرده بود. دیگه جای موندن نبود. نگاه هاش سنگین بود و حرفهاش سنگین تر! لبه ی چادرم روتوی مشتم فشردم و نگاهم رو ازش گرفتم.‌ به سختی پاهام رو از از زمین جدا کردم و سمت خونه ی عزیز رفتم.‌ و چه هیاهویی توی مغزم سرم بود و چه غوغایی در قلبم! چقدر مسیر چند متری تا خونه ی عزیز طولانی می نمود و چرا نمی رسیدم. سنگینی نگاهش رو هنوز هم حس می کردم. تا به آستانه ی در رسیدم بدون لحظه ای معطلی داخل رفتم و در رو محکم کوبیدم. بلافاصله صدای سعید بلند شد _خواهر جون، با در حیاطم دعوا داری؟ لب حوض نشسته بود و‌من فقط مات نگاهش کردم. ابرو در هم کشید و پرسشگر نگاهم کرد _خوبی ثمین؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هنوز از اون حال خارج نشده بودم جوابی به سعید ندادم که مامان جلو اومد _وا، چته دختر مگه جن دیدی؟ چادر رو از دستم گرفت و همینجور که سمت عزیز می رفت بازش می کرد _مبارکت باشه عزیز جون، بیا بنداز سرت ببین اندازه اس؟ بین صحبتها و نظر دهی بقیه در مورد چادر عزیز، من کمی خودم رو‌جمع و‌جور کردم. انگار تمام انرژی درونم تحلیل رفته بود.قدم هام رو به سمت پله های ایوون برداشتم. دلم چند لحظه سکوت و‌تنهای می خواست تا مغزم بتونه اتفاقات چند دقیقه پیش رو کمی تحلیل و آنالیز کنه. هنوز وارد سالن نشده بودم که مامان در حالی که چادر رو تا می زد ، صدام کرد _ثمین جان، یه بار دیگه تا خونه ی افسر خانم برو مادر. چادر عزیز یکم بلنده جلوی دست و پاشو میگیره. به حمیده خانم بگو... اصلا امکان نداشت من دوباره به اون خونه برگردم! هول و دستپاچه وسط حرف مامان پریدم _من دیگه نمیرم مامان. اصلا... افسرخانم و حمیده خانم نبودند.‌وقتی اومدن خودت ببر! مامان که می دونست من از خدامه بهونه ای پیش بیاد و سر از خونه ی افسر خانم در بیارم، متعجب از حرفم نگاهم کرد. _وا، تو ‌یهو چت میشه دختر؟ حالا همیشه که باید به زور نگهت می داشتم نری اونجا.‌امروز که کار داریم ناز می کنی؟ وقت و حوصله ی کل کل با مامان رو نداشتم و بی حرف وارد سالن شدم و داخل یکی از اتاقها پناه گرفتم. چشمهام رو بستم و به افکار و خاطراتم فرصت خود نمایی دادم. جمله ی آخر نیما مدام توی سرم اکو می شد و با هر بار تکرارش یکی از خاطراتم زنده می شد. ... همبازی بچگیهام! یاد روزهایی افتادم که با سمیه و ندا و‌ نسرین بازی می کردیم و چون اونها بزرگتر از من بودند، گاهی شیطنت می کردند و اسباب بازی ها رو از من می گرفتند. من هم که با سلاح گریه خوب آشنا بودم و تموم حرفهام رو با این ترفند به کرسی می نشوندم، بی امان شروع به گریه می کردم. سعید و نیما هم سن بودند و‌با فاصله ی هشت سال، از من بزرگتر بودند. در نبود سعید، نیما هوادار من بود و سریع خودش رو‌به معرکه می رسوند. به سمیه تشری می رفت و خواهرای خودش رو بیشتر دعوا می کرد. بی معطلی چیزی رو‌که می خواستم دستم میداد و کلی خط و نشون برای بقیه می کشید که مبادا دوباره باعث ناراحتی و گریه ی من بشند. حتی بارها که شیطنت رو از حد می گذروندم و سعید رو کلافه می کردم، نیما پا درمیونی می کرد و اجازه نمی داد سعید برخوردی با من داشته باشه. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید همیشه حکم بزرگتر و حامی برای من و سمیه داشت و در نبودش نیما، بیشتر مراقب من بود. خاطره ی روزی که با پای زخمی و چشم گریان، سرنشین دوچرخه ی نیما تا دم در خونه شده بودم برام پر رنگ شد! من و ندا توی یک تیم بودیم و سمیه و نسرین هم در تیم مقابل. مسغول بازی پر نشاطِ وسطی بودیم. اون دوتا سعی میکردند با توپ پلاستیکی توی دستشون به ما ضربه بزنند و ما رو از دور بازی خارج کنند و ما تمام توانمون رو بکار می گرفتیم که مورد هدف ضرباتشون قرار نگیریم. هر چه تلاش اونها بیشتر می شد، سرعت عمل ما هم اضافه تر می شد. نهایتا توپ دست نسرین افتاد و با ضربه ی محکمی توی صورتم نشست و به شدت زمین خوردم. درد زیادی روی یک طرف صورتم و زانوم حس می کردم. صدای گریه هام تمام حیاط خونه ی افسر خانم رو پر کرده بود. اون روز سعید همراه بابا برای ثبت نام مدرسه رفته بودندو نیما کمک پدر بزرگش مشغول تمیز کردن باغچه بودند. بین داد و فریاد و گریه هام چهره ی نگرانش رو بالای سرم دیدم. کنارم نشست، نگاهش رو به پای مجروحم داد. خواست دستم رو از جای زخم بلند کنه که فریادم بالا رفت _ولم کن، پام درد میکنه نگران تر نگاهم کرد و آروم و دلسوز گفت _بذار ببینم چی شده دستم رو برداشتم و نگاهش که به لباس پاره و زخم پام خورد، اخمهاش رو در هم کشید. به هر سه دختر کنارش نگاه کرد _کی زدش؟ ندا که سر جِر زنی های نسرین و سمیه دلش پر بود، با اعتراض گفت _این دوتا، توپ دست نسرین بود محکم زد تو صورتش بعدم خورد زمین. اینا خیلی بد بازی می کنند اخم نیما غلیظ تر شد و رو به سمیه کرد _تو‌باید مراقب خواهر کوچیکت باشی نه اینکه بزنی اینجوری ناکارش کنی بعد هم رو به نسرین کرد و با غیظ بیشتری گفت _هنوز نمی دونی با کوچکتر از خودت باید آرومتر بازی کنی؟ مگه میدون جنگه اینجوری زدی تو صورتش؟ سمیه و نسرین خجالت زده سر پایین انداختند. نیما باز نگاهش رو به من داد و به آنی اخمهاش باز شد و باز نگاهش مهربون شد. _می خوای ببرمت خونتون؟ بین هق هق گریه هام سرم رو به علامت تایید حرفش تکون دادم. _می تونی راه بری؟ با گریه گفتم _نه، خیلی درد می کنه. باز نگاهش پر اخم شد و لحنش تلخ و معترض، رو به سمیه و نسرین کرد. _کمک کنید بلند بشه تا من دو چرخه ام رو بیارم بلافاصله سمت انباری رفت و دو چرخه اش رو بیرون آورد. با کمک سمیه و نسرین تَرکِ دو چرخه نشستم و نیما آروم و با احتیاط من رو تا در خونه همراهی کرد و تحویل مامان زهرا داد و به جای بقیه، بارها و بارها از مامان عذر خواهی کرد. و من چقدر ساده و بچگانه فکر میکردم که هدف از این حمایتها رو نفهمبده بودم! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت توی شلوغی و تکاپوی رسیدن به شب عروسی، لحظه ای فکر نیما از سرم بیرون نمی رفت و من سعی داشتم در جمع خوانواده و فامیل، طبیعی رفتار کنم. اما از نگاه های سمیه و مامان می شد فهمید که خیلی هم موفق نبودم. روز بعد، حال بهتری داشتم. حوالی بعد از ظهر سمیه همراه بقیه دخترهای فامیل به آرایشگاه رفته بود. سعید هم درگیر شستن ماشین و گلفروشی. بابا و بقیه مردها بیرون از خونه دنبال شیرینی و بقیه تدارکات شب بودند. من ومامان به همراه عمه مهین توی آشپزخونه مشغول بودیم و عزیز هم به اصرار ما راضی شده بود چند دقیقه ای استراحت کنه. صدای ممتد زنگ خونه و بلافاصله ضرباتی که به در می خورد، من رو با عجله از آشپزخونه به پشت در حیاط کشوند. تا زبونه ی قفل رو‌کشیدم، در به شدت باز شد و ضربه ی محکمی به پام‌خورد و صدای ناله ام بلند شد. با عصبانیت سر بلند کردم که خودم رو‌در مقابل جوانی بلند قامت با هیکلی ورزیده و اخمهایی در هم دیدم. هیچ‌وقت از این آدم و پدرش دلخوشی نداشتم. تو این چند سال بارها دیدم با حرفها و رفتارهاشون چجوری مامان و عزیز رو آزار دادند. چقدر دلم می خواست تموم نفرتم رو روی زبونم بریزم و اونی که لایقشونه بارشون کنم ولی نه جراتش رو داشتم و نه اجازه اش رو. _می خوای همین جوری وایسی منو‌نگاه کنی؟ برو کنار بچه، بگو بزرگترت بیاد با صدای ماهان و لحن تحقیر آمیزش به خودم اومدم.‌ از حرص دندون به هم ساییدم _بزرگترم نه مث تو بیکاره نه دنبال شرّ... هنوز حرفم تموم نشده بود که دایی منصور دست پسرش رو پس زد و بی اجازه وارد خونه شد. الحق که پسر کو ندارد نشان از پدر... طبکار نگاهم کرد و انگار مودبانه حرف زدن، تو قاموس اینها تعریف نشده بود _اون پیر زنه کجاس که تو‌رو فرستاده دم در؟ نگاهش توی حیاط چرخی زد _چه بساطی هم راه انداختن، خونه بی صاحاب گیر آوردید دیگه؟ اینقدر از رفتارشون جا خورده بودم که مغزم به هیچ‌عکس العملی قد نمی داد. و مامان بود که تو اون موقعیت به کمکم اومد. _سلام داداش، خوش اومدین مامان هیچ‌ وقت نتونست به حضور برادرش دلخوش باشه و همیشه ازش واهمه داشت. دایی بدون اینکه جواب سلام مامان رو‌بده پوزخند مسخره ای زد _داداش! هنوز باور نکردی ما با هم هیچ سنمی نداریم نه؟ مامان مثل همیشه جانب احترام رو رعایت می کرد، انگار بی احترامی برادرش رو ندید. در حالی که از پله ها پاین میومد گفت _شما همیشه برادر بزرگتر من هستی و من هیچ‌ وقت منکر خواهر برادریمون نبودم. دایی باز بی توجه به مامان دوری توی حیاط زد و باغیظ گفت _سور سات عروسی راه انداختید؟ این خونه صاحب نداشته که شده کاروان سرا؟! مامان نفسش رو سنگین بیرون داد _خدا صاحبش رو حفظ کنه، امشب عروسی سعید و مرضیه است. آقا رحمان گفت دعوتتون کرده. من که خوشحال شدم اومدید، فقط چرا تنها؟ پس بقیه کجاند؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖 .
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ماهان که تا الان دم در ساکت ایستاده بود وارد حیاط شد. مثل پدرش بدون سلام و ذره ای احترام مامان رو مخاطب قرار داد _ما واسه عروسی نیومدیم، خریدار آوردیم خونه رو ببینه، جمع کنید بساطتون رو تا خودم همه رو‌نریختم بیرون مامان که تلاش داشت حرمت برادرش رو حفظ کنه، نگاه توبیخ گرش رو به برادرزادش داد و با لحنی محکم گفت _اولا سلامت یادت رفت، ثانیا ، من و پدرت خواهر برادریم و هر بحثی هست بین خودمونه، بهتره که کوچیکترا خودشون رو قاطی بحث بزرگترا نکنن ماهان که خیلی بهش بر خورده بود، یکی دو‌قدم جلو اومد و با لگدی سبد میوه ی لب حوض رو‌ روی زمین ریخت و صداش رو بلند کرد _جمع کن بابا این حرفا رو، اومدین تو خونه ی بابای من مهمونی گرفتید حالا دو‌قورت و‌نیمتون هم باقیه؟ الان حالیتون می کنم... این رو گفت و‌چند تا از صندلی های کرایه ای که گوشه ی حیاط بود برداشت و به سمت در حیاط رفت و صندلی ها رو‌ وسط کوچه ریخت. از صدای ماهان، عزیز و عمه مهین به سرعت خودشون رو‌به حیاط رسوندند. باز صدای فریادش کل حیاط رو برداشت _شماهایی که ادعای دین و‌ایمانتون میشه چرا دارید تو‌خونه ی غصبی زندگی میکنید؟ چند ساله احترامتونو نگه داشتیم دیگه روتونو کم کنید بابا. من وحشت زده، کنار در ایستاده بودم و نظاره گر معرکه ای که دایی و پسرش به پا کردند. ماهان که قصد کوتاه اومدن نداشت، همچنان فریاد میزد و دسته ی دیگه ای از صندلی رو با فاصله ی کمی سمت من پرت کرد. ناخوداگاه جیغی زدم و از در حیاط بیرون رفتم. هیچ‌مردی کمک ما نبود و از ترس گریه ام گرفت. ناگهان صدای مردونه ای انگار برام قوت قلب شد _چه خبره ثمین خانم؟ تا برگشتم باز با چهره ی نگرانی که از بچگی تصویرش در ذهنم نقش بسته بود، روبرو شدم. نیما نگران نگاهم می کرد و وقتی از من جوابی نشنید به ماشین سفید رنگ ومدل بالایی که کمی اون طرف تر پارک شده بود اشاره کرد _آقا منصور اومده؟ اشکهام رو پاک کردم و با صدای لرزان جواب دادم _بله، هیچ‌کس خونه نیست. دارن تموم وسایلو به هم میریزن، تو رو خدا یه کاری بکنید. اخمهاش در هم رفت و بی معطلی یا اللهی گفت و وارد خونه شد . 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖