💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیستونهم
فریادهای ماهان بلند تر می شد و وحشت من بیشتر.
پشت در نفسهام به شماره افتاده بود.
من این آدم رو خوب می شناختم
پای منافعش هر کاری ازش بر میومد.
صدا ماهان خونه رو پر کرده بود و من خودم رو بیشتر به گوشه ی در می چسبوندم.
_مامان میگی کجاست یا خودم پیداش کنم و حقشو بذارم کف دستش؟
زن دایی هم انگار دست کمی از من نداشت اما سعی خودش رومی کرد تا پسرش رو منصرف کنه
_حرف من چیز دیگه ای بود ماهان...چکار به اون بچه داری؟ ... جواب من رو بده. دیشب توخونه ی من چه غلطی می کردی؟
ماهان عصبی تر از قبل، پاسخ مادرش رو داد
_هر غلطی می کردم به اون عوضی ربطی نداشت.اون از دیشب که تموم برنامه هامو به هم ریخت، اینم از الان که این بساطو برای من درست کرده. من می کشمش!
این رو گفت و بلافاصله صدای ثمین گفتن های عصبیش رو از سمت راه پله شنیدم.
بین فریاهای ماهان، صدای آروم زن دایی باعث شد با احتیاط از پناهگاهم بیرون بیام
_ثمین، بیا بیرون
از گوشه ی در سرَکی کشیدم. ماهان طبقه ی بالا بود.
اروم و با احتیاط از آشپزخونه بیرون اومدم و خودم رو به زن دایی رسوندم.
چشمهاش پر آب بود و نگاهش ملمتس
_از اینجا برو، نمی دونم کجا ولی برو نذار دستش بهت برسه. نذار بیشتر از این شرمنده ی مادرت و آقا رحمان بشم
نگران لب باز کردم
_زن دایی شما..
دستش رو به علامت سکوت بالا آورد و همون لحظه صدای کوبیده شدن محکم در از طبقه ی بالا و فریاد ماهان در هم آمیخت و برای لحظه ای نگاه وحشت زده ام سمت طبقه ی بالا بی حرکت موند.
_ثمین برو... همین الان.. تا نیومده پایین برو
دلم نمی خواست این زن مهربون رو تو اون حال تنها بذارم ولی چاره ای نبود.
چند قدم به عقب برداشتم و بی حرف با نگاهم از زن دایی خدا حافظی کردم.
چرخیدم و تا خواستم سمت در برم چشمم به گوشی همراهم افتاد که روی میز جا مونده بود.
چند قدمی تغییر مسیر دادم گوشی رو برداشتم و از سالن بیرون زدم.
صدای ماهان نزدیک تر می شد و مگر با این پای لنگ چقدر می تونستم از اونجا دور بشم؟!
هنوز به در حیاط نرسیده بودم که صداش رو از پشت سرم شنیدم.
_داری کجا فرار می کنی کثافت؟ من آتیشت می زنم
و همزمان فریادهای ملتمسانه ی زن دایی که راه به جایی نبرد
_ماهان ولش کن، کاری بهش نداشته باش بذار بره
از شدت ترس جرات برگشتن و نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم و تلاش داشتم خودم رو به در حیاط برسونم که دستم اسیر پنجه ی دست پر قدرت و مردونه ای شد.
وحشت زده برگشتم و همون لحظه با ضربه ی محکم و بی رحمانه ای که روی صورتم نشست، تعادلم رواز دست دادم و نقش زمین شدم.
اینبار ترسم بر بغضم غلبه کرد و جرات گریه کردن رو هم ازم گرفت.
تاب اوردن زیر نگاه خشمگین این آدم جرات زیادی می طلبید و داشت قلبم رو از جا می کند.
وسط این معرکه هنوز صدای زن دایی رومی شنیدم ولی حرفهاش رو نمیفهمیدم.
فقط صدای مرد عصبی روبروم رو می شنیدم که از بین دندونهای کلید شدش می غرید
_گفته بودم اینجا میای هوس غلط زیادی به سرت نزنه وگرنه خودم جونتو می گیرم
و جمله اش رو با ضربه ی لگدی که به پام زد، تموم کردو با وجود دردی که تا مغز استخوانم پیچید، من جرات هیچعکس العملی نداشتم.
به سمتم خم شد و تهدید وار نگاهم می کرد و خواست حرف دیگه ای بزنه که با صدای سقوط چیزی مسیر نگاهش تغییر کرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سی
ماهان بدون معطلی سمت صندلی واژگون شده ی مادرش رفت.
هنوز وجودم پر از ترس بود و آروم از جام بلند شدم.
صدای ناله های آروم زندایی رو می شنیدم اما جرات جلو رفتن نداشتم.
ماهان صندلی رو بلند کرد و دست زیر بازوهای مادرش انداخت.
الان بهترین فرصت بود. نگاهم به ماهان بود و چند قدم به عقب برداشتم.
از پشت با در برخورد کردم و بلافاصله برگشتم. زبانه قفل روکشیدم و بیرون رفتم.
درد بدی رو روی پای مجروحم حس می کردم ولی باید از اونجا دور می شدم.
به زحمت تا سر کوچه رفتم.
صدای کوبیده شدن در رو از پشت سرم شنیدم. ماهان از خونه خارج شد و تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که خودم رو پشت ماشینی که کنار کوچه پارک بود، پنهان کنم.
بخت با من یار بود وماهان من روندید وبه سرعت با ماشینش کوچه رو رد کرد.
اشک از چشمهام سرازیر بود و حال بدی داشتم.
من، یه دختر تنها، تو یه شهر غریب وشلوغ، کجا باید میرفتم؟
مسیرم روبه سمت خیابون گرفتم و بی هدف قدم می زدم.
نگاه های دیگران روی صورت خیس و پای مجروح و دمپایی های مردونه ای که از گوشه ی حسینیه برداشته بودم خیلی آزارم می داد.
برای فرار از زیر بار نگاه های عابران، وارد پارک شدم وجایی بین درختهای شلوغ روی چمن ها نشستم و سوالی رو صدها وهزار بار از خودم پرسیدم
چکار باید بکنم؟ کجا برم؟ به کی پناه ببرم؟
شاید بهترین کار برگشتن به شهر خودم بود. اما چجوری؟ با کدوم پول؟
گوشی موبایلم را جیب مانتوم بیرون آوردم. به محض روشن شدن صفحه اش پیامی حاکی از چند تماس بی پاسخ نمایان شد.
همه ی تماس ها از بابا بود.
شب گذشته تو شرایط خوبی باهاش حرف نزده بودم و حتما الان نگران شده.
دلم به نگرانیش راضی نبود.
شماره اش روگرفتم و در طول یه مکالمه ی کوتاه تلاش کردم خودم رو کنترل کنم و نذارم از شرایطم چیزی متوجه بشه.
کمی که خیالش راحت شد، از هم خدا حافظی کردیم.
شارژ گوشیم رو به اتمام بود و لیست مخاطبینم رو بی هدف بالا وپایین می کردم که با دیدن نام آشنایی امیدوارانه شماره اش روگرفتم.
چند بار بوق خورد و بالاخره
با صدای خواب آلود پاسخ داد
_الو ثمین
_سلام خوبی؟
_سلام، قربونت، چه عجب یادی از ما کردی؟
بی مقدمه لب باز کردم
_مهسا.... من... من...
چقدر سخته که بخوای از سر بی کسی، بد بختی هات رو برای غریبه ای واگویه کنی. من و مهسا چند ماهی بود که با هم آشنا شدیم. تو همون روزهای سخت و جهنمی. خیلی زود بهش اعتماد کردم و شد سنگ صبورم و برای مشکلاتم راهکار داشت.
اون همه چیز زندگی من رو میدونست و دیده بود.
واطلاعات من در مورد زندگی اون، در حد حرفهای خودش بود.
_چی شدی ثمین، چرا حرفتو میخوری؟
_راستش... میخاستم... اگه میشه ببینمت،
نگران پرسید
_چرا؟ چی شده؟
بغض گلوم رو گرفت و با صدایی گرفته پاسخش رو دادم
_از خونه ی زنداییم اومدم بیرون، دیگه نمیتونم برگردم اونجا. الانم حالم خوب نیست.
صدای نفس سنگینش رو شنیدم و اینبار لحنش طلبکارانه بود
_من نمیفهمم، تو قرار بود بری تو زندگی داییت تا بتونی حق خودت و خونوادت رو از داییت بگیری چی شد رفتی کلفت زنش شدی
بی حوصله بودم و کلافه سری تکون دادم
_ول کن توروخدا مهسا، من بارها گفتم زن داییم با شوهرش هیچخط و ربطی جز بچه هاشون با هم ندارن. من خودم کنارش احساس آرامش و امنیت داشتم.
_خب پس الان چی شده
باز لحنم غمدار شد
_ماجراش مفصله، باید حضوری ببینمت. الان من... توپارکم...نمیدونم کجا برم... خواستم اگه اشکالی نداره ... مزاحمت بشم.
حس کردم تا این حرف رو زدم مهسا هول شد
_این چه حرفیه عزیزم... مزاحم چیه... خودت می دونی که چقدر برام عزیزی... از خدامه بیای پیش هم باشیم... ولی ...شرمنده ثمین جان... امشب مهمونی دعوتیم ... اگه زود تر میدونستم میای قول نمی دادم.
نمی دونم حق داشتم یا نه. ولی یک لحظه خیلی ازش دلمگرفت.
مغموم و بیچاره پاسخش رو دادم
_باشه عزیزم... خوش بگذره... ببخش مزاحمت شدم
مهسا همچنان عذر خواهی می کرد و من بی حوصله تر از این بودم که پاسخ تعارفاتش رو بدم.
بعد از خداحافظ گوشی رو قطع کردم و به حال تنهایی خودم اشک ریختم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیویک
ساعت از ظهر گذشته بود و من هنوز آواره ی پارک بودم.
حال خراب واعصاب داغون، درد پای سوخته و ضعف و گرسنگی داشت تموم توانم رو ازم می گرفت و هنوز نمی دونستم چکار باید بکنم؟
گاهی فکرِ برگشت به خونه ی زندایی به سرم می زد و تا می خواستم خودم رو مُجاب کنم، با تصور برخورد عصبی و بی رحم ماهان این جرات ازم گرفته می شد.
بی هدف دور پارک قدم می زدم و هر لحظه ناتوان تر از قبل می شدم.
از شب گذشته غذایی نخورده بودم و کم کم چشمهام سیاهی میرفت. دیگه توانی برای راه رفتن هم نداشتم.
از شیر آب وسط پارک لبی تر کردم و توسایه ی درختی نشستم.
بغضِ گلوم توی این وانفسا هم دست بردار نبود و مُصرانه هوای باریدن داشت. اما من دیگه توان گریه هم نداشتم.
دقیقه ها وساعت ها می گذشت و من بلاتکلیف خودم رو به گذر زمان سپرده بودم.
حوالی عصر، پارک شلوغ تر از قبل شد. گوشه ی دنجی بین درختها پیدا کردم و همونجا نشستم.
رفت و آمدها و سر صداهای اطرافم زیاد بود و چقدر نیازمند آرامش بودم.
از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته بودم و راه به جایی نمی بردم.
چشم بستم و تکیه ی تن خسته ام را به درخت دادم و صحنه های چند ساعت اخیر توی ذهنم مرور می شد.
توی حالم خودم بودم که صدایی خلوتم رو به هم زد.
_خانم! بفرمایید.
چشم باز کردم. زن چادری با سبد بزرگ سفید رنگ جلوم ایستاده بود و چیزی رو به طرفم گرفتم
_بفرمایید
اصلا مغزم قدرت تحلیل نداشت. هیچ عکس العملی نشون ندادم و فقط نگاهش کردم.
لبخندی روی لبهاش نشست و دستش رو جلو تر آورد
_بفرمایید عزیزم، لقمه نذر حضرت رقیه اس
آروم لقمه ی توی دستش رو روی پام گذاشت.
_حالتون خوبه خانم؟
نمی دونم روی چه حسابی سرم رو آروم به حالت تایید تکون دادم!
اما مگه خوب بودم؟!
لبخند دیگری زد و با کمی تعلل رفت.
نگاه گنگم روی زن مونده بود و دنبالش میکرد. به هر کسی که می رسید لقمه ای از سبدش می داد.
کمی اون طرف تر مرد جوانی هم مشغول همون کار بود.
نگاهم رو از زن ومرد جوان گرفتم و به لقمه ی روی پام دادم.
برداشتم و آروم پلاستیکش رو باز کردم. طبیعتا بعد از تحمل چند ساعت گرسنگی باید اشتهای زیادی برای خوردنش داشته باشم ولی از شدت ضعف اشتهام کور شده بود و میلی به خوردنش نبود.
با بی میلی لقمه رو بالا آرودم و گاز کوچکی زدم.
خشکی دهانم جوییدن همون تکه نان کوچک رو برام سخت کرده بود.
اما کم کم مزه اش به دهانم نشست و اشتهام باز شد. با ولع به لقمه گاز می زدم و انگار هر ذره اش به تک تک سلولهای بدنم جون تازه ای می داد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیودو
هوا رو به تاریکی می رفت و دلشوره ی من بیشتر می شد.
پارک قطعا جای مناسبی برای شب موندن یه دختر تنها نبود!
کمی دور پارک قدم زدم و با بغضم در جدال بودم.
دومین شبی هست که اینجور سرگردون و حیرون بیرون از خونه موندم.
چقدر دلتنگ خونمون بودم! دلتنگ بابا! دلتنگ سفره ی ساده و صمیمی که همه ی اهل خونه رودور خودش جمع میکرد! دلتنگ آرامش وامنیتی که زیر اون سقف بود!
اشکهام رو قبل از اینکه ردی روی گونه هام جا بذاره، پاک میکردم و تو همون حال از پارک بیرون زدم.
هوا تاریک شده بود. سرگردون خیابون بودم و هدف و مقصدی نداشتم.
سر از کوچه ها و خیابونهایی در آورده بودم که تو این مدت حتی یک بار هم گذرم نیوفتاده بود.
خسته بودم و پاهام دیگه نای رفتن نداشت. در حال گذر از یکی از خیابون ها سر و صدایی رو شنیدم.
نگاهم سمت صدا رفت، و در اولین نگاه عَلَم بزرگی رو دیدم که روی دوش مردسیاهپوشی کشیده می شد. پشت سرش چند نفر پرچم دار بودند و صدای طبل و ریتم زنجیر زنی هماهنگ با مداحی انجام می شد
.
دسته ی عزاداری بود و دود و بوی اسپند و سینی شربت و چایی که بین افراد حاضر در اون شلوغی پخش می شد.
یه روزی این صحنه یکی از دوست داشتنی ترین صحنه های زندگیم بود و حالا حتی تمایلی برای دیدنش هم نداشتم.
صدایمداحی که از بلند گو پخش میشد دیگه برام آزار دهنده شده بود.
دلم هیچکدوم از اینها رونمی خواست. بی حوصله، کلافه، بغض دار، خیلی زود تغییر مسیر دادم تا مجبور به رو در رویی با اون صحنه و آدمهاش نباشم!
تو خیابونهای شلوغ تهران گاهی می رفتم.
گاهی برای کمی استراحت روی پله ی مغازه ها مینشستم.
و این معامله ی نا عادلانه ای بود که با زندگی من شد!
چند ساعتی از شب هم گذشته بود و خیابونها خلوت تر شده بود ومن بی حال تر و درمونده تر.
بعد از طیِ مسیر زیادی، جایی ایستادم تا نفسی تازه کنم. چقدر آشنا بود اون مکان فضاش!
نفهمیدم کی و چجوری! اما دوباره خودم روجلوی همون ایستگاه صلواتی دیدم!
برعکس دیشب، خلوت بود و تک و توک رفت و آمدی دیده می شد.
با احتیاط جلوتر رفتم و جایی در تاریکی پشت خیمه، تن خسته ام را روی زمین رها کردم و به ستون آهنی خیمه تکیه زدم.
نفسی گرفتم و زانوهام رو توی آغوشم جمع کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم.
اینقدر ذهنم مشوش بود که دیگه نمی دونستم باید به چی فکر کنم.
متوجه گذر زمان نبودم و در همون حال نشسته بودم که با شنیدن صدای آشنایی به خودم اومدم
_همیشه اینقدر بی معرفتی یا به ما که رسیدی بی معرفت شدی؟!
حسابی غافلگیر شدم و تا سر بلند کردم دوتا چشم مهربون رو دیدم که نگاهم می کرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیوسه
تا نگاهم با چشمهاش برخورد کرد،کمی دلخور ولی پر عطوفت گفت
_اینجوری گذاشتی رفتی، نگفتی دل منِ پیر مرد هزار راه میره؟
خجالتزده از جام بلند شدم و با صدایی که به زور بالا میومد سلامی دادم و سر به زیر انداختم.
_سلام دخترم، میدونی از صبح چقدر چشم به راهت بودم؟ نمی دونستم جایی رو داری بری یا نه. چند بار وسط مراسم اومدم بیرون و این دور و بر رو نگاه کردم. انگار به دلم برات شده بود بر می گردی.
بعد از گذروندن چند ساعتِ طاقت فرسا، قلب خسته ام تشنه ی محبت بود و کمی توجه.
با چشمهای پر آب سر بلند کردم
_خیلی...خیلی خسته ام... می تونم...
نگذاشت حرفم تموم بشه اشاره ای سمت در خونه کرد
_بیا بریم بابا، نرگس هم خونه است. حتما شام هم نخوردی؟
در سکوت نگاهش کردم و سری به علامت تاسف تکون داد. تسبیحش رو توی دستش جابجا کرد و جلو تر از من راه افتاد
_بیا بابا، توکوچه نَمون
به سختی قدم برداشتم و پشت سرش راهی شدم.
در حیاط رو باز کرد و از جلوی در کنار رفت و خواست که من وارد خونه بشم.
نگاهم روبه زمین دوختم و نمی تونستم حرفی بزنم اما واقعا توان رفتن توی جمع رو نداشتم.
پیر مرد خوش قلب، حالم رو فهمید. نفسش رو سنگین بیرون داد و دستش رو روی شاسی زنگ فشار داد.
چیزی نگذشت که صدای زنی رو از پشت آیفن شنیدم
_بله؟
_خواهر، به امیر حسین بگو کلید حسینیه رو بیاره
_چشم داداش
چند دقیقه بعد صدای قدمهای امیر حسین رو شنیدم. تا دم در اومد و تا کلید رو به سمت پدرش گرفت، از دیدن من متعجب شد.
آروم سلام کردم وجوابم روگرفتم.
حاج عباس کلید روتحویل گرفت و بی حرف سمت حسینیه رفت. در رو باز کرد داخل شد.
به زحمت قدمهام رو به سمت حسینیه کشیدم و از زیر بار نگاه هاس سنگین امیر حسین خارج شدم.
بعد از روشن شدن چراغها، حاج عباس رو به من کرد
_ برم بگم نرگس برات شام بیاره،
داخل رفتم و بعد از چند دقیقه نرگس باسینی حاوی غذا و آب و سبزی وارد شد.
کمی متعجب نگاهم کرد و جلوتر اومد
_سلام، خوبی تو؟ کجا رفتی یهویی؟
_سلام... خوبم
و جوابی برای سوال آخرش نداشتم.سینی غذا رو روی زمین گذاشت و روبروم نشست و گلایه مند گفت
_،دیشب کنار من اینقدر بهت بد گذشت که اونجوری بی خبر رفتی؟
شرمنده نگاهش کردم
_نه...این چه حرفیه... من فقط نمیتونستم بمونم
_چرا آخه؟ حداقل صبر میکردی صبحونه میخوردی...
با صدای یاالله گفتن پدرش، حرفش ناقص موند.
حاج عباس وارد شد جعبه ی کوچک توی دستس رو به دست دخترش داد
_نرگس جان، شامش رو که خورد پانسمان پاش رو عوض کن عفونت نکنه.
در مقابل مهربونی های این مرد عاجز بودم و نمی دونستم چجوری باید ازش تشکر کنم.
با همون شرمندگی سر به زیر لب باز کردم
_حاج آقا... ببخشید... خیلی باعث زحمت شدم...
و اصلا روی نگاه کردن به چشمهاش رو همنداشتم.
اما اون، پدرانه کنارم نشست کمی در سکوت نگاهم کرد و با لحن ملایم و مهربونی گفت
_چه زحمتی بابا جان؟ گفتم که به دلم برات شده بود میای. یه غذا از شام امشب هیات برات کنار گذاشتم. تومهمون کس دیگه ای هستی وقدمت روچشم من.
فقط خیلی نگرانت شدم.با خودم گفتم این بچه چی دید که اینجوری از ما فراری شد؟ از صبح صد بار نرگس رو سین جین کردم که مبادا حرفی زده باشه وناراحتت کرده باشه. حالا هم فکر این حرفها رونکن و با خیال راحت غذات روبخور.
نیم نگاهی به ظرف غذا کرد و لبخندی رو به من زد
_ قیمه نذری تعارف بر نمی داره ها، بخور تا سرد نشده
در حالی که از جا بلند می شد روبه دخترش کرد.
_شما هم بیا پتو و بالش ها رو بیار تا این بچه راحت غذاشو بخوره
هر دو رفتند و من چقدر محتاج این سکوت و تنهایی و آرامش بودم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیوچهار
شب رو نرگس کنارم موند و جزو معدود شبهایی بود که از فرط خستگی نفهمیدم کی خواب چشمهام رو ربود.
صبح با صدای تقه هایی که به در می خورد بیدار شدم. هوا کاملا روشن بود.
نرگس که انگار از قبل بیدار بود لبخند به لب نگاهم کرد
_سلام، صبح بخیر، بابا پشت دره صبحونه آورده
با صدای گرفته از خواب پاسخش رو دادم و از جام بلند شدم.
نرگس سمت در رفت و من مشغول جمع کردن پتوها شدم.
حاج عباس یا الله گویان، سینی به دست وارد شد.
مثل قبل، گرم و مهربون جواب سلامم رو داد و سینی رو روی زمین گذاشت ونشست.
_امروز سفارش کردم زودتر صبحونه روآماده کنند تا دوباره ناشتا از اینجا نری.
شرمنده نگاهم رو ازش گرفتم.
هنوز سرم پایین بود که دستش رو به سمتم دراز کرد.
گردنبندم توی دستش بود.
_اینودیروز جا گذاشته بودی!
نگاهمرو از دستش به سمت چشمهایی که با دلخوری به من خیره بود، هدایت کردم و خجالت زده لب زدم
_این رو بابت خسارتی که زدم بردارید
نفسش رو سنگین بیرون داد
_اولا که این ارزشش خیلی بیشتر از چندتا دونه استکانه.دوما خسارت همه ی اونها پرداخت شده.
لحنش کمی تغییر کرد و آمرانه گفت
_بگیرش!
_اما من راضی به ضرر شما نیستم، اینو بردارید...
اخمی وسط ابروهاش نشست و حرفم رو قطع کرد
_حتما پدرت یادت داده که هیچوقت رو حرف بزرگترت حرف نزنی و نه نیاری!
گردنبند رو جلوم گذاشت و نیم خیز شد تا از جاش بلند بشه که گفتم
_همیشه... شرمنده ی مهربونیتون میمونم
باز لحنش آرامبخش و پر عطوفت شد
_دشمنت شرمنده، من شرمندگی تو رو نمیخوام فقط می خوام اگه میتونی مثل پدرت به من اعتماد کنی و اگه کاری ازم بر میاد بهم بگی.
بلند شد و سمت در رفت. فکری که به مغزم خطور کرد رو به زبون آوردم
_حاج آقا؟
بلافاصله به سمتم برگشت و نگاهم کرد.
اشاره ای به گردنبند کردم.
_می خوام برگردم خونمون، میشه....اینو بفروشید برام؟
چند قدم از راه رفته رو برگشت
_تو هر کجا خواستی بری بگو خودم کمکت می کنم. فعلا صبحونه ات روبخور!
بعد از اون روزگار سخت و حس تنهایی و بی کسی، این حجم از محبت و مهربونی، نا خوداگاه بغضم روبه وسط معرکه کشوند و چشمهام خیس شد.
همون لحظه صدای آشنای دیگه رواز پشت در شنیدم. امیر حسین پدرش رو صدا زد و وارد شد
_آقا جون، آقا محسن اینجاس با شما کار داره
با شنیدن اسمش ترسی رودر وجودم حس کردم.
حاج عباس نیم نگاهی به من کرد و به سمت پسرس رفت با صدایی که سعی در کنترلش داشت رو به پسرش گفت
_توخبرش کردی باز؟
امیر حسین کلافه سری تکون داد و اروم پاسخ داد
_نه، من نگفتم.ولی بودنش هم ضرری نداره که.
اینبار حاج عباس به علامت تاسف سری تکون داد وزیر لب لا اله الا اللهی گفت و از حسینیه خارج شدند.
نگاه نگرانم سمت نرگس رفت. لبخند زورکی زد و سعی داشت چیزی به روی خودش نیاره
_صبحونتو بخور عزیزم
ولی مگه دیگه چیزی از گلوی من پایین می رفت؟!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیوپنج
صدای زنگ گوشی نرگس بلند شد و بعد از یه مکالمه ی کوتاه گفت
_تا صبحونتو بخوری من برم خونه وبرگردم
نرگس رفت و من همه ی هوش حواسم پیش حاج عباس و اون مامور بود، نکنه تو این وانفسا برام درد سر جدیدی درست بشه!
اصلا نتونستم چیزی بخورم. از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. از همونجا صدای صحبت حاج عباس با پسرش و محسن رو می شنیدم.
_...اون دختر الان مهمون ماست و من میخام اینجا حس امنیت داشته باشه پس این همه شک و بد بینی لازم نیست.
_آقا جون، شما می خواستی کمکش کنی که کردی، دم شما هم گرم.ولی نمیشه که ندیده ونشناخته به کسی اعتماد کرد. دو شبه نرگس میاد پیشش میمونه و من تا صبح خواب به چشمم نمیاد که نکنه اتفاقی براش بیوفته، بلایی سرش بیاره
اعتراض امیر حسین و سو ظنی که محسن به من داشت ته دلم رو خالی کرد
_حاجی، احتیاط شرط عقله.شما یه جوری از زیر زبونش آمارشو بگیر تا من سابقه شو بررسی کنم. امیر حسین درست میشه نمیشه الکی اعتماد کرد.
حاج عباس سعی داشت قانعشون کنه و اونها همچنان اصرار بر حرف خودشون داشتند.
دیگه دلم نمی خواست اونجا بمونم اما جون و توان پرسه زدن توخیابونها روهم نداشتم.
اون سه نفر هنوز مشغول بودند و بحثشون از حوصله ی من خارج بود.
داخل حسینیه برگشتم. گوشیم روکه نرگس به شارژ زده بود برداشتم و روشن کردم.
اینبار پیام دوتماس بی پاسخ از سعید برام نمایان شد.
دلتنگش بودم، دلتنگ حمایتهای همیشگیش، اگه می دونست خواهرش دو روزه داره دربه دری میکشه هر جور که بود خودش رو می رسوند.ولی نمی خوام و نمی تونم چیزی بهش بگم.
چرا که سعید با اومدن من به تهران سخت مخالف بود و من علیرغم میلش اومدم.
کمی با گوشی ور رفتم و بالاخره شماره اش روگرفتم. بعد از چند بار بوق خوردن تماس وصل شد
_سلام به بی معرفت ترین خواهر دنیا
بغض و لبخند واکنش همزمانم بود. به سختی بغضم رو قورت دادم
_سلام داداش، خوبی؟
_از احوال پرسی های شما، توخوبی؟
معلومه که بابا از ماجرای اون شب چیزی بهش نگفته وگرنه الان اینقدر آروم نبود.
_خوبم ، ممنون بابا خوبه؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و لحنش کمی تغییر کرد
_خوبیم شکر، ثمین! این مدت کسی مزاحمت نشده؟ کسی زنگ نزده ؟
کمی مضطرب شدم، نکنه خبری بهش رسیده باشه
_نه... کی مثلا داداش؟
_چی بگم والا، مرضیه داشت با عمه حرف می زد.انگار محمود اومده تهران. مرضیه هم شماره تو بهش داده که زنگ بزنه هماهنگ کنه یه جایی قرار بذارید باهات حرف بزنه. پس تا الان زنگ نزده؟
دیگه بهتر از این نمی شد، وسط این واویلا جای عمه و خونوادش خالی بود!
کلافه گفتم
_چه قراری ؟ چه حرفی بزنیم آخه؟
_نمدونم والا، عمه رو که میشناسی، همچنان اعتقاد داره پسرش بخاطر اینکه توجواب رد بهش دادی شکست عشقیخورده و معتاد شده، فکر میکنه توبهش جواب مثبت بدی ترک میکنه و زندگیش درست میشه
_بیخود اینجوری فکر می کنه، مگه من کمپ ترک اعتیاد دارم؟
_ثمین، من میدونم تو کار غیر عاقلانه ای نمی کنی، ولی فقط محض اطمینان تاکید میکنم اگه زنگ زد. حتی جوابشو هم نمی دی.اگه بشنوم جوابشو دادی خودم میام تهران اول یه بلایی سر اون پسره مافنگی میارم بعدم تو رو برگردونم خونه.
متاسف و غمدار گفتم
_خیالت راحت داداش، وسط این جهنمی که هستم فقط محمود روکم دارم
سعید کنجکاو پرسید
_چی شده ثمین، خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم
_آره فعلا که خوبم
_نمیخوای بیای؟ می دونی چند وقته نیومدی خونه؟
_میام داداش، اگه بشه همین چند روز میام
_باشه کاری نداری؟
_نه سلام برسون خداحافظ
تماس رو قطع کردم و فکرم هر لحظه یه جایی می رفت. گاهی پی حرفهای حاج عباس و بقیه، گاهی کلافه از کار عمه و پسرش و ...
اما وسط همه ی این فکر وخیالها تصمیم رفتنم قطعی بود.
باید می رفتم، هر جور که شده باید می رفتم.
اما نباید بذارم حاج عباس بیشتر از این بخاطر من اذیت بشه. شاید پسرش هم حق داره.
فقط می دونم موندن من بیشتر از این درست نیست.
تمام راههای رفتن رو برای خودم ترسیم میکردم و نهایتا به بن بست می خوردم.
من پول لازم داشتم.
توهمین کشمکش ها گوشیم زنگ خورد.شماره ی محمود رو از قبل ذخیره داشتم و اسمش روی صفحه ی گوشیم نمایان شد.
کلافه گوشی رو به طرفی پرت کردم.
اما اون مُصرانه زنگ می زد.
چندبار تماس قطع شد و دوباره زنگ زد.
نگاهم به گوشی بود و افکارم مشوش.
ناگهان فکری به مغزم خطور کرد.
شاید محمود گزینه ی خوبی برای کمک گرفتن باشه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیوشش
دو دل بودم و مستاصل!
نه میلی برای موندن داشتم ونه برای رفتن می تونستم روی محمود حساب کنم.
ولی الان تنهاگزینه فقط محمود بود.
با اکراه و از روی ناچاری تماس رو وصل کردم.
به محض برقراری تماس، صدایی که هیچوقت تمایلی برای شنیدنش نداشتم توی گوشم پیچید. مثل همیشه سرخوش حرف می زد
_به، سلام دختر دایی جان، چه عجب ما رو آدم حساب کردی گوشیتو جواب دادی
همیشه از بی پروایی این آدم متنفر بودم.
برعکس اون ، من خیلی جدی پاسخش رو دادم
_سلام، کاری داری زنگ زدی؟
صدای خنده اش بیشتر حرصم میداد
_خوبی دختر دایی؟ باز که توپت پره
کلافه بودم ازش، اما مجبور بودم تحملش کنم
_پسر عمه، کاری داشتی زنگ زدی؟
_ای بابا یه چند دقیقه غلاف کن بذار حرف بزنم. اینجوری که می ترسم تو از پشت گوشی هم منو بزنی!
من این همه راه کوبیدم اومدم تهران، می خوام یه دو کلمه با هم اختلاط کنیم اشکالی داره؟
_چه اختلاطی؟! مگه ما حرفی با هم داریم ؟ در ضمن تو چند روز یه بار به بهونه های مختلف تهرانی، الان بیخودی منتش رو سر من نذار.
باز خندید و باز دلم می خواست همون لحظه گوشی رو قطع کنم!
_ای بابا خیلی خب حالا، باشه همون که تو میگی درسته، فقط بگو کجا همدیگه رو ببینیم؟
کمی فکر کردم.
از طرفی نمی تونستم به محمود اعتماد کنم واز طرفی هم نمی خواستم باز بی خبر از اینجا برم.
_الو...ثمین، یه پارک این طرفا هست، آدرس بدم میای؟
_نه. تو بیا جایی که من میگم.
_باشه، بگو میام
ادرس حسینیه رو تا جایی که ذهنم یاری میکرد بهش دادم و منتظرش شدم.
قرار شد تا یکی دو ساعت دیگه خودش رو برسونه و من مدام به این فکر میکردم که چجوری ازش کمک بگیرم که سو استفاده نکنه وفکر بیخودی به مغزش نزنه.
حدود دوساعتی گذشت و من همچنان حرفی که قرار بود به محمود بزنم رو با خودم مرور می کردم.
تو این مدت چند نفر از خانمها و اقایون هیات وارد حسینیه شدند و اون طرف پرده با امیر حسین و پدرش در مورد پولها و نذوراتی که تواین دو سه شب جمع شده بود صحبت میکردند.
نرگس هم کنار من مونده بود و مشغول حساب وکتاب نذوراتی بود که برادرش بهش داده بود.
دسته دسته پولها رو می شمرد و توی دفترش یادداشت میکرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیوهفت
پول زیادی برای حسینیه جمع شده بود و نرگس بعد از تحویل و حساب کتابشون اونها رو توی کیف دستی قهوه ای رنگش به زور جا می داد.
همون لحظه صدای زنی که از بیرون در حسینیه میومد توجهم رو جلب کرد، سرکی داخل حسینیه کشید
_نرگس خانم اینجایی؟
_بله معصومه خانم بفرمایید
یکی دو قدم وارد حسینیه شد و خواست با نرگس حرف بزنه که چند لحظه نگاهش روی صورت من ثابت موند.
اول از دیدن من تعجب کرد و کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد.
همون غیظ و خشمی که اون شب توی چشمهاش دیده بودم دوباره توی نگاهش پدیدار شد.
این زن هنوز بابت پای مجروح پسرش از من تنفر داره.
کمی جلوتر اومد و نگاه نیش دارش رو از صورتم برداشت و به نرگس داد
_خوبه والا، بیاند بزنن، بشکنند، جوونای مردم رو آش و لاش کنند بعدم اینقدر تحویلشون بگیرید.
نرگس کلافه نیم نگاهی به من کرد و لبخند زورکی روی لبش نشوند
_معصومه خانم، کاری داشتید اینجا؟
زنِ شاکی پشت چشمی نازک کرد وطعنه وار گفت
_نه نمی خواستم مزاحم مهمونتون بشم! ولی قرار بود سبزی پاک کنیم اومدم کمک.
نرگس زیپ کیفش رو بست و روی چوب لباسی کنار دیوار آویزون کرد. دستی پشت کمر معصومه خانم گذاشت
_بله سبزی ها رو آوردند تو حیاط خونه ماست. زحمت کشیدید اومدید، منم داشتم می رفتم کمک خانمها. بیاید با هم بریم.
و نگاهش رو به من داد.
_عزیزم من دارم میرم اون طرف، کاری با من نداری؟
معذب از نگاه های معصومه خانم آروم گفتم
_نه، برید شما کاری ندارم.
معصومه خانم با همون نگاه تحقیر آمیزش، کمی براندازم کرد و پر غیظ گفت
_حاج عباس هم یه کارایی میکنه ها
نرگس که تلاش می کرد زودتر اون زن رو از حسینیه خارج کنه معترضانه گفت
_معصومه خانم، بفرمایید خواهش می کنم
و خودش جلو تر راه افتاد و بیرون رفت. اون زن که انگار دنبال انتقام از من بود، از همین چند لحظه نبودن نرگس استفاده کرد و با حرص گفت
_من که نمیذارم اینجوری قسر در بری، همه هم رضایت بدند، باید جوابگوی من یکی باشی
و منتظر پاسخی از نموند و بیرون رفت.
چند لحظه ای مات حرفهای معصومه خانم بودم و باز یاد محمود افتادم.
دلواپسی عجیبی از اومدنش داشتم. انگار دلم گواهی بد می داد.
بعد از چند دقیقه بالاخره زنگ زد.
_الو، کجایی؟
_من سر همون خیابونی هستم که گفتی. کجا بیام.
_بیا سمت ایستگاه صلواتی وسط خیابون منم دارم میام بیرون.فقط مراقب باش نمی خوام کسی تو رو اینجا ببینه.
_خیلی خب، اومدم
گوشی رو قطع کردم و از حسینیه بیرون زدم.
محمود رو از دور دیدم و با اشاره ی دست ازش خواستم دنبالم بیاد.
کوچه ی کنار حسینه رو پیش رفتم و جای خلوتی ایستادم.
محمود هم پشت سرم اومد.
_چرا گانگستر بازی در میاری؟ این کارا چیه؟
نگاهم روی صورتش چرخی زد. لاغر تر و رنگ پریده تر از قبل شده بود. صورتش استخوانی و شکسته نشون میداد و اینها بی شک علایم بالا رفتن دوز مصرف موادش بود.
قبل از اینکه پاسخی به سوالش بدم سرتا پام رو برانداز کرد. کوله پشتیش رو روی دوشش جابجا کرد و لبخند مشمئز کننده ای روی لبش نشست
_به به، ببین ثمین خانم چه سر و وضعی به هم زده. پس اون چادر و حجابت کو دختر دایی؟ جای دایی رحمان خالی
و صداش به خنده ای بلند شد که من رو بیشتر از قبل از خودش متنفر می کرد!
کلافه چشمهام رو بستم و پر حرص لب زدم
_میشه بس کنی؟ فکر نکنم تیپ و ظاهر من ربطی به تو داشته باشه
ابروهاش بالا پریدو با چشمهای گرد نگاهم کرد
_داری با من اینجوری حرف میزنی؟! من این همه راه بخاطر تو اومدم اینجا ....
دستم رو به علامت سکوت بالا گرفتم
_خیلی خب، باشه ادامه نده. من الان فقط ازت یه کمک میخوام میتونی کمک کنی یا نه؟
باز همون لبخند تهوع آور روی لبش نشست
_من اصن به خاطر گل روی ماه خودت اینجام، تو جون بخواه. فقط کجا بشینیم حرف بزنیم؟ این طرفا کافی شاپی چیزی هست مهمونت کنم؟
به سختی جلوی این آدم سعی در کنترل خودم داشتم. نفس عمیقی کشیدم
_ببین پسر عمه... الان اصلا موقعیت خوبی برای حرف زدن نیست... من می خوام برگردم خونه... همین امروز یا فردا
_خیلی هم عالی، بیا با هم برمی گردیم توی راه هم حرفهامونو می زنیم
این آدم اصلا قابل اعتماد نبود و همسفر شدن باهاش احمقانه ترین کار بود.
توهمین فکر بودم که گوشیم زنگ خورد و اسم سعید روی صفحه ی گوشیم نمایان شد.
نمی دونستم باید چکار کنم،
_جواب نمیدی؟
نگاهم به نگاه کنجکاو محمود افتاد و دوباره نگاهم رو به صفحه ی گوشی دادم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیوهشت
چند لحظه ای زنگ گوشی قطع شد و دوباره زنگ خورد.
چاره ای نیست و باید جوابش رو بدم.
دستم رو روی صفحه گوشی کشیدم و به محض وصل کردن تماس، صدای فریادگونه و عصبی سعید سر جام میخ کوبم کرد.
_ثمین، کجایی تو؟ داری چه غلطی میکنی؟
لحن عصبیش جرات حرف زدن رو ازم گرفته بود. آروملب باز کردم
_سلام داداش... چی شده
کمی تن صداش بالا تر رفت و بدون اینکه پاسخ سلامم رو بده، گفت
_تو بگو چی شده؟ چی شده که دیگه حرف من رو به هیچی حساب نمی کنی؟ مگه من نگفتم اگه اون مرتیکه زنگ زد حتی جواب تلفتش رو هم نده؟ بعد تو باهاش قرار گذاشتی و آدرس دادی بهش ؟
هول شده به محمود نگاه کردم. نمی خواستم جلوی اون با سعید حرف بزنم. ازش فاصله گرفتم و مسیر رفته به سمت حسینه رو برگشتم.
_داداش، کی گفته من با محمود قرار گذاشتم
_ثمین، منو چی فرض کردی تو؟ فکر نکن الان که جلوی چشمم نیستی حواسمم بهت نیس. کاری نکن بیام برگردونمت خونه و دیگه نذارم به درس و دانشگاه حتی فکر هم بکنی.
نفسم رو سنگین بیرون دادم. این محمود دهن لق فقط می تونه شر درست کنه.
سعی کردم سعید رو دعوت به آرامش کنم.
_داداش، صبر کن! اجازه بده منم حرف بزنم.
پر غیظ گفت
_بعد از اون همه سفارش من چه حرفی داری بزنی؟
_داداش، باور کن محمود مدام داشت زنگ میزد کلافه ام کرده بود. دست بردار هم نبود. منم بهش گفتم بیاد باهاش حرف بزنم آب پاکی رو بریزم رو دستش تا دیگه دست از سر من برداره.
_اون بی جا کرده بیاد پیش تو، اصلا تو کجا با این الدنگ قرار گذاشتی؟ تو این آدم بی چشم و رو رو نمیشناسی که تو شهر غریب، تنها باهاش قرار مدار میذاری؟
الان درست روبروی در حسینیه بودم نگاهی سمت حسینیه کردم، و با آرامش گفتم
_نگران نباش داداش، جای بدی نیستم. من پیش بچه های هیات توی یه حسینه ام محمود رو هم گفتم بیاد اینجا. خیالت راحت باشه تنها نیستم.
صدای باز دم سنگین نفسش توی گوشم پیچید
_من نمی دونم ثمین! همین الان میگی از اونجا بره و یک کلمه حرف هم باهاش نمی زنی وگرنه...
تا خواست با تهدید ادامه بده، حرفش رو قطع کردم
_باشه داداش، الان میگم بره. تو هم نگران نباش
کمی آروم تر اما هنوز غیظ دار گفت
_من باز بهت زنگ میزنم وای بحالت اگه اون پیشت باشه
و بدون خداحافظی قطع کرد. نفس عمیقی گرفتم و برگشتم و خواستم پیش محمود برم.
همون لحظه معصومه خانم از در حسینیه بیرون زد تا من رو دید سریع چادرش رو جمع و جور کرد و چیزی رو زیر چادرش پنهان کرد. انگار دستپاچه شده بود.
کمی نگاهم کرد و خیلی زود از اونجا رفت.
چرا اینجوری کرد؟! شونه ای بالا انداختم و باز راه کوچه رو پیش گرفتم.
محمود سر کوچه ایستاده بود و کلافه نگاهم کرد
_معلومه کجایی تو؟ منو اینجا کاشتی رفتی؟
دیگه موندن محمود جایز نبود. باید زودتر از اینجا میرفت.
گلویی صاف کردم و چقدر به زبون آوردن خواسته ام برام سخت بود. من هیچ وقت با این آدم هم کلام هم نشده بودم و حالا باید ازش در خواست کمک بکنم. اما چاره ای نیافتم و به سختی و بریده بریده گفتم
_ببین پسر عمه.... راستش من چند روز پیش کیفم رو گم کردم.... یه مقدار پول و.... کارت بانکیم و همه داخل کیفم بوده.... الان... می خوام برگردم خونه ولی حتی اندازه ی کرایه ام پول ندارم.... اگه میشه...یه مقدار بهم قرض بده تا رسیدم خونه از بابا می گیرم بهت میدم.
باز از همون لبخندهای لج درار کنار لبش نشست
_پول چیه؟ بگو خودم می برمت تا در خونه تون. اصلا بیا همین الان بریم
کلافه سری تکون دادم
_من نمی تونم با تو بیام
اخمی وسط ابروهاش انداخت
_چرا نمی تونی؟
دیگه داشت عصبیم میکرد
_چون سعید اگه بفهمه باید قید درس و دانشگاه و خیلی چیزای دیگه رو بزنم
_آخه سعید از کجا می خواد بفهمه؟
نگاه پر از حرصم رو به چشمهاش دادم و پر حرص تر گفتم
_از همون جایی که فهمیده تو الان اینجایی
تا این حرف رو زدم، دستپاچه نگاهش رو ازم گرفت و به اطراف نگاه کرد.
_خیلی خب، بیا بریم تا از عابر بانک یه مقدار پول بگیرم بهت بدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیونه
نمی خواستم این بار بدون اطلاع برم، بعد از اون همه محبت، بی خبر رفتنم به دور از ادب و انصاف بود.
نگاهی به محمود کردم
_من الان میام.
_کجا میری ثمین؟
به سمت خونه ی حاج عباس راه افتادم. سر و صدای خانمها از داخل حیاط میومد. پشت درِ نیمه باز خونه کمی این پا و اون پا کردم.
آروم چند ضربه به در زدم. طولی نکشید که در کامل باز شد و امیر حسین رو روبروی خودم دیدم.
بی اختیار از دیدن این مرد اضطراب میگیرم. دستپاچه گفتم
_ببخشید... میشه...نرگس رو...صدا بزنید؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت
_نرگس مشغوله، شما بیا داخل تا صداش بزنم.
خواستم مخالفتی بکنم ولی امیر حسین زودتر از جلوی در کنار رفت. با همون قیافه جدی نگاهش رو به زمین داد
_بفرمایید
دیگه نتونستم حرفی بزنم و ناچار و با اکراه پا داخل حیاط گذاشتم.
دوباره در رو به حالت نیمه باز گذاشت و من پشت در ایستادم.
سر چرخوند و بین صدای همهمه ی زنهایی که مشغول پاک کردن کوهی از سبزی بودند، صداش رو کمی بالا برد
_ نرگس!
نرگس که مشغول شستن مقداری از سبزی ها بود، تا صدای برادرش رو شنید سر بلند کرد.
امیر حسین با سر اشاره ای به من کرد
_با شما کار دارند
دستهاش رو شست و لبخند به لب سمت من اومد
_خوش اومدی ثمین جان، بیا داخل چرا اینجا وایسادی؟
نیم نگاهی به امیر حسین کردم و لبخند زورکی روی لبم گذاشتم
_ممنون، مزاحم نمی شم.
همونوقت امیر حسین چند قدمی از ما فاصله گرفت
_نرگس جان یه لحظه بیا
عذر خواهی کرد و سمت برادرش رفت.فاصله مون کم بود و واضح حرفهاشون رو می شنیدم
_مبلغ پولهایی که بهت دادم رو حساب کردی؟
_آره ، نوع مصرف هر کدوم رو هم جدا نوشتم. بعضیا صرفا برای غذا نذر کرده بودند بعضی ها هم گفتند توهیات خرج بشه حالا غذا یا جای دیگه فرق نمیکنه.
امیر حسین سری به نشانه ی تایید تکون داد.
_حساب کُلیش دستت هست؟ میشه چک کیسه های برنج رو باهاش پاس کرد
نرگس لبخندی از روی رضایت زد
_آره داداش، خدا رو شکر توهمین دو سه شب مردم خیلی کمک کردند بالای ده تومن جمع شده.
امیر حسین نفس عمیقی کشید
_خدا رو شکر، به قول آقا جون کار هیات امام حسین رو زمین نمی مونه. الان که سرت شلوغه من میرم، بعد که اومدم پولها رو بده تا شب بدم امید ببره بانک بریزه به حسابم همون فردا چک رو پاس کنم.
_باشه، تا بری برگردی منم کارم تموم شده
امیر حسین از خواهرش خدا حافظی کرد و از خونه بیرون رفت.
_ببخشید ثمین جان، کاری داشتی عزیزم؟
سر به زیر انداختم و انگشتهام رو به بازی گرفتم
_راستش دارم بر می گردم خونمون... خواستم از پدرت خدا حافظی کنم.
دست مهربون نرگس روی بازم نشست و کمی متعجب پرسید
_واقعا می خوای بری؟ تو که گفتی نیاز به پول داری؟
لبخندی به نگاه مهربونش زدم و کمی هول شدم. نمی خواستم از حضور محمود با اون وضعیتش اینجا خبردار بشه
_راستش... متوجه شدم یکی از اقواممون تهرانه... باهاش تماس گرفتم و ازش کمک خواستم... الان می خوام برم پیشش...
نگاه نرگس کمی کنجکاو بین چشم هام جابجا شد ولی به خودش اجازه ی پرسیدن نداد
_والا الان که بابا نیستش، کاش حداقل بمونی برگرده
با وجود محمود و حساسیتی که برای سعید به وجود اومده بود اصلا مجال موندن نبود.
خجالت زده گفتم
_من همیشه شرمنده ی محبتهای حاج عباس و شما میمونم. ولی باید زودتر برم.
_یکم صبر کن الان میام
این رو گفت و سمت خونه دوید.
چیزی نگذشت که در حال مکالمه با گوشی سیار تلفن بیرون اومد و نزدیک من شد
_یه لحظه گوشی آقا جون، با خودش صحبت کنید
گوشی رودستم داد و صدای گرم و پر مهر حاج عباس رو شنیدم.
_الو، دخترم
خجالت زده از مهربونی این مرد لب زدم
_سلام حاج آقا
_سلام بابا جان، نرگس چی میگه؟ کجا می خوای بری؟
_به نرگس جان هم گفتم، با یکی از آشناهامون تماس گرفتم و قراره برم پیش اون تا بتونم برگردم خونه.
صدای نفس عمیقش روشنیدم
_من که دلم راضی به تنها رفتنت نیست بابا، کاش می ذاشتی خودم بیام راهیت کنم.
_ممنونم حاج آقا، دیگه بیشتر از این زحمتتون نمیدم
_این چه حرفیه، قبلا هم گفتم. تو مهمون کس دیگه ای هستی و هیچزحمتی برای من نداری. حداقل برای نذری امشب بمون بعد برو
_شما لطف دارید، هر چه زودتر برم بهتره. پدرم هم از نگرانی در میاد.
_ باشه بابا حالا که خودت اینقدر اصرار داری برو، خیر پیش! ولی دخترم! هر وقت و تو هر موقعیتی دلت خواست باز برگرد پیش ما...
کمی مکث کرد و با لحنغمداری گفت
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖