💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیوپنج
صدای زنگ گوشی نرگس بلند شد و بعد از یه مکالمه ی کوتاه گفت
_تا صبحونتو بخوری من برم خونه وبرگردم
نرگس رفت و من همه ی هوش حواسم پیش حاج عباس و اون مامور بود، نکنه تو این وانفسا برام درد سر جدیدی درست بشه!
اصلا نتونستم چیزی بخورم. از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. از همونجا صدای صحبت حاج عباس با پسرش و محسن رو می شنیدم.
_...اون دختر الان مهمون ماست و من میخام اینجا حس امنیت داشته باشه پس این همه شک و بد بینی لازم نیست.
_آقا جون، شما می خواستی کمکش کنی که کردی، دم شما هم گرم.ولی نمیشه که ندیده ونشناخته به کسی اعتماد کرد. دو شبه نرگس میاد پیشش میمونه و من تا صبح خواب به چشمم نمیاد که نکنه اتفاقی براش بیوفته، بلایی سرش بیاره
اعتراض امیر حسین و سو ظنی که محسن به من داشت ته دلم رو خالی کرد
_حاجی، احتیاط شرط عقله.شما یه جوری از زیر زبونش آمارشو بگیر تا من سابقه شو بررسی کنم. امیر حسین درست میشه نمیشه الکی اعتماد کرد.
حاج عباس سعی داشت قانعشون کنه و اونها همچنان اصرار بر حرف خودشون داشتند.
دیگه دلم نمی خواست اونجا بمونم اما جون و توان پرسه زدن توخیابونها روهم نداشتم.
اون سه نفر هنوز مشغول بودند و بحثشون از حوصله ی من خارج بود.
داخل حسینیه برگشتم. گوشیم روکه نرگس به شارژ زده بود برداشتم و روشن کردم.
اینبار پیام دوتماس بی پاسخ از سعید برام نمایان شد.
دلتنگش بودم، دلتنگ حمایتهای همیشگیش، اگه می دونست خواهرش دو روزه داره دربه دری میکشه هر جور که بود خودش رو می رسوند.ولی نمی خوام و نمی تونم چیزی بهش بگم.
چرا که سعید با اومدن من به تهران سخت مخالف بود و من علیرغم میلش اومدم.
کمی با گوشی ور رفتم و بالاخره شماره اش روگرفتم. بعد از چند بار بوق خوردن تماس وصل شد
_سلام به بی معرفت ترین خواهر دنیا
بغض و لبخند واکنش همزمانم بود. به سختی بغضم رو قورت دادم
_سلام داداش، خوبی؟
_از احوال پرسی های شما، توخوبی؟
معلومه که بابا از ماجرای اون شب چیزی بهش نگفته وگرنه الان اینقدر آروم نبود.
_خوبم ، ممنون بابا خوبه؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و لحنش کمی تغییر کرد
_خوبیم شکر، ثمین! این مدت کسی مزاحمت نشده؟ کسی زنگ نزده ؟
کمی مضطرب شدم، نکنه خبری بهش رسیده باشه
_نه... کی مثلا داداش؟
_چی بگم والا، مرضیه داشت با عمه حرف می زد.انگار محمود اومده تهران. مرضیه هم شماره تو بهش داده که زنگ بزنه هماهنگ کنه یه جایی قرار بذارید باهات حرف بزنه. پس تا الان زنگ نزده؟
دیگه بهتر از این نمی شد، وسط این واویلا جای عمه و خونوادش خالی بود!
کلافه گفتم
_چه قراری ؟ چه حرفی بزنیم آخه؟
_نمدونم والا، عمه رو که میشناسی، همچنان اعتقاد داره پسرش بخاطر اینکه توجواب رد بهش دادی شکست عشقیخورده و معتاد شده، فکر میکنه توبهش جواب مثبت بدی ترک میکنه و زندگیش درست میشه
_بیخود اینجوری فکر می کنه، مگه من کمپ ترک اعتیاد دارم؟
_ثمین، من میدونم تو کار غیر عاقلانه ای نمی کنی، ولی فقط محض اطمینان تاکید میکنم اگه زنگ زد. حتی جوابشو هم نمی دی.اگه بشنوم جوابشو دادی خودم میام تهران اول یه بلایی سر اون پسره مافنگی میارم بعدم تو رو برگردونم خونه.
متاسف و غمدار گفتم
_خیالت راحت داداش، وسط این جهنمی که هستم فقط محمود روکم دارم
سعید کنجکاو پرسید
_چی شده ثمین، خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم
_آره فعلا که خوبم
_نمیخوای بیای؟ می دونی چند وقته نیومدی خونه؟
_میام داداش، اگه بشه همین چند روز میام
_باشه کاری نداری؟
_نه سلام برسون خداحافظ
تماس رو قطع کردم و فکرم هر لحظه یه جایی می رفت. گاهی پی حرفهای حاج عباس و بقیه، گاهی کلافه از کار عمه و پسرش و ...
اما وسط همه ی این فکر وخیالها تصمیم رفتنم قطعی بود.
باید می رفتم، هر جور که شده باید می رفتم.
اما نباید بذارم حاج عباس بیشتر از این بخاطر من اذیت بشه. شاید پسرش هم حق داره.
فقط می دونم موندن من بیشتر از این درست نیست.
تمام راههای رفتن رو برای خودم ترسیم میکردم و نهایتا به بن بست می خوردم.
من پول لازم داشتم.
توهمین کشمکش ها گوشیم زنگ خورد.شماره ی محمود رو از قبل ذخیره داشتم و اسمش روی صفحه ی گوشیم نمایان شد.
کلافه گوشی رو به طرفی پرت کردم.
اما اون مُصرانه زنگ می زد.
چندبار تماس قطع شد و دوباره زنگ زد.
نگاهم به گوشی بود و افکارم مشوش.
ناگهان فکری به مغزم خطور کرد.
شاید محمود گزینه ی خوبی برای کمک گرفتن باشه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیوشش
دو دل بودم و مستاصل!
نه میلی برای موندن داشتم ونه برای رفتن می تونستم روی محمود حساب کنم.
ولی الان تنهاگزینه فقط محمود بود.
با اکراه و از روی ناچاری تماس رو وصل کردم.
به محض برقراری تماس، صدایی که هیچوقت تمایلی برای شنیدنش نداشتم توی گوشم پیچید. مثل همیشه سرخوش حرف می زد
_به، سلام دختر دایی جان، چه عجب ما رو آدم حساب کردی گوشیتو جواب دادی
همیشه از بی پروایی این آدم متنفر بودم.
برعکس اون ، من خیلی جدی پاسخش رو دادم
_سلام، کاری داری زنگ زدی؟
صدای خنده اش بیشتر حرصم میداد
_خوبی دختر دایی؟ باز که توپت پره
کلافه بودم ازش، اما مجبور بودم تحملش کنم
_پسر عمه، کاری داشتی زنگ زدی؟
_ای بابا یه چند دقیقه غلاف کن بذار حرف بزنم. اینجوری که می ترسم تو از پشت گوشی هم منو بزنی!
من این همه راه کوبیدم اومدم تهران، می خوام یه دو کلمه با هم اختلاط کنیم اشکالی داره؟
_چه اختلاطی؟! مگه ما حرفی با هم داریم ؟ در ضمن تو چند روز یه بار به بهونه های مختلف تهرانی، الان بیخودی منتش رو سر من نذار.
باز خندید و باز دلم می خواست همون لحظه گوشی رو قطع کنم!
_ای بابا خیلی خب حالا، باشه همون که تو میگی درسته، فقط بگو کجا همدیگه رو ببینیم؟
کمی فکر کردم.
از طرفی نمی تونستم به محمود اعتماد کنم واز طرفی هم نمی خواستم باز بی خبر از اینجا برم.
_الو...ثمین، یه پارک این طرفا هست، آدرس بدم میای؟
_نه. تو بیا جایی که من میگم.
_باشه، بگو میام
ادرس حسینیه رو تا جایی که ذهنم یاری میکرد بهش دادم و منتظرش شدم.
قرار شد تا یکی دو ساعت دیگه خودش رو برسونه و من مدام به این فکر میکردم که چجوری ازش کمک بگیرم که سو استفاده نکنه وفکر بیخودی به مغزش نزنه.
حدود دوساعتی گذشت و من همچنان حرفی که قرار بود به محمود بزنم رو با خودم مرور می کردم.
تو این مدت چند نفر از خانمها و اقایون هیات وارد حسینیه شدند و اون طرف پرده با امیر حسین و پدرش در مورد پولها و نذوراتی که تواین دو سه شب جمع شده بود صحبت میکردند.
نرگس هم کنار من مونده بود و مشغول حساب وکتاب نذوراتی بود که برادرش بهش داده بود.
دسته دسته پولها رو می شمرد و توی دفترش یادداشت میکرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیوهفت
پول زیادی برای حسینیه جمع شده بود و نرگس بعد از تحویل و حساب کتابشون اونها رو توی کیف دستی قهوه ای رنگش به زور جا می داد.
همون لحظه صدای زنی که از بیرون در حسینیه میومد توجهم رو جلب کرد، سرکی داخل حسینیه کشید
_نرگس خانم اینجایی؟
_بله معصومه خانم بفرمایید
یکی دو قدم وارد حسینیه شد و خواست با نرگس حرف بزنه که چند لحظه نگاهش روی صورت من ثابت موند.
اول از دیدن من تعجب کرد و کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد.
همون غیظ و خشمی که اون شب توی چشمهاش دیده بودم دوباره توی نگاهش پدیدار شد.
این زن هنوز بابت پای مجروح پسرش از من تنفر داره.
کمی جلوتر اومد و نگاه نیش دارش رو از صورتم برداشت و به نرگس داد
_خوبه والا، بیاند بزنن، بشکنند، جوونای مردم رو آش و لاش کنند بعدم اینقدر تحویلشون بگیرید.
نرگس کلافه نیم نگاهی به من کرد و لبخند زورکی روی لبش نشوند
_معصومه خانم، کاری داشتید اینجا؟
زنِ شاکی پشت چشمی نازک کرد وطعنه وار گفت
_نه نمی خواستم مزاحم مهمونتون بشم! ولی قرار بود سبزی پاک کنیم اومدم کمک.
نرگس زیپ کیفش رو بست و روی چوب لباسی کنار دیوار آویزون کرد. دستی پشت کمر معصومه خانم گذاشت
_بله سبزی ها رو آوردند تو حیاط خونه ماست. زحمت کشیدید اومدید، منم داشتم می رفتم کمک خانمها. بیاید با هم بریم.
و نگاهش رو به من داد.
_عزیزم من دارم میرم اون طرف، کاری با من نداری؟
معذب از نگاه های معصومه خانم آروم گفتم
_نه، برید شما کاری ندارم.
معصومه خانم با همون نگاه تحقیر آمیزش، کمی براندازم کرد و پر غیظ گفت
_حاج عباس هم یه کارایی میکنه ها
نرگس که تلاش می کرد زودتر اون زن رو از حسینیه خارج کنه معترضانه گفت
_معصومه خانم، بفرمایید خواهش می کنم
و خودش جلو تر راه افتاد و بیرون رفت. اون زن که انگار دنبال انتقام از من بود، از همین چند لحظه نبودن نرگس استفاده کرد و با حرص گفت
_من که نمیذارم اینجوری قسر در بری، همه هم رضایت بدند، باید جوابگوی من یکی باشی
و منتظر پاسخی از نموند و بیرون رفت.
چند لحظه ای مات حرفهای معصومه خانم بودم و باز یاد محمود افتادم.
دلواپسی عجیبی از اومدنش داشتم. انگار دلم گواهی بد می داد.
بعد از چند دقیقه بالاخره زنگ زد.
_الو، کجایی؟
_من سر همون خیابونی هستم که گفتی. کجا بیام.
_بیا سمت ایستگاه صلواتی وسط خیابون منم دارم میام بیرون.فقط مراقب باش نمی خوام کسی تو رو اینجا ببینه.
_خیلی خب، اومدم
گوشی رو قطع کردم و از حسینیه بیرون زدم.
محمود رو از دور دیدم و با اشاره ی دست ازش خواستم دنبالم بیاد.
کوچه ی کنار حسینه رو پیش رفتم و جای خلوتی ایستادم.
محمود هم پشت سرم اومد.
_چرا گانگستر بازی در میاری؟ این کارا چیه؟
نگاهم روی صورتش چرخی زد. لاغر تر و رنگ پریده تر از قبل شده بود. صورتش استخوانی و شکسته نشون میداد و اینها بی شک علایم بالا رفتن دوز مصرف موادش بود.
قبل از اینکه پاسخی به سوالش بدم سرتا پام رو برانداز کرد. کوله پشتیش رو روی دوشش جابجا کرد و لبخند مشمئز کننده ای روی لبش نشست
_به به، ببین ثمین خانم چه سر و وضعی به هم زده. پس اون چادر و حجابت کو دختر دایی؟ جای دایی رحمان خالی
و صداش به خنده ای بلند شد که من رو بیشتر از قبل از خودش متنفر می کرد!
کلافه چشمهام رو بستم و پر حرص لب زدم
_میشه بس کنی؟ فکر نکنم تیپ و ظاهر من ربطی به تو داشته باشه
ابروهاش بالا پریدو با چشمهای گرد نگاهم کرد
_داری با من اینجوری حرف میزنی؟! من این همه راه بخاطر تو اومدم اینجا ....
دستم رو به علامت سکوت بالا گرفتم
_خیلی خب، باشه ادامه نده. من الان فقط ازت یه کمک میخوام میتونی کمک کنی یا نه؟
باز همون لبخند تهوع آور روی لبش نشست
_من اصن به خاطر گل روی ماه خودت اینجام، تو جون بخواه. فقط کجا بشینیم حرف بزنیم؟ این طرفا کافی شاپی چیزی هست مهمونت کنم؟
به سختی جلوی این آدم سعی در کنترل خودم داشتم. نفس عمیقی کشیدم
_ببین پسر عمه... الان اصلا موقعیت خوبی برای حرف زدن نیست... من می خوام برگردم خونه... همین امروز یا فردا
_خیلی هم عالی، بیا با هم برمی گردیم توی راه هم حرفهامونو می زنیم
این آدم اصلا قابل اعتماد نبود و همسفر شدن باهاش احمقانه ترین کار بود.
توهمین فکر بودم که گوشیم زنگ خورد و اسم سعید روی صفحه ی گوشیم نمایان شد.
نمی دونستم باید چکار کنم،
_جواب نمیدی؟
نگاهم به نگاه کنجکاو محمود افتاد و دوباره نگاهم رو به صفحه ی گوشی دادم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیوهشت
چند لحظه ای زنگ گوشی قطع شد و دوباره زنگ خورد.
چاره ای نیست و باید جوابش رو بدم.
دستم رو روی صفحه گوشی کشیدم و به محض وصل کردن تماس، صدای فریادگونه و عصبی سعید سر جام میخ کوبم کرد.
_ثمین، کجایی تو؟ داری چه غلطی میکنی؟
لحن عصبیش جرات حرف زدن رو ازم گرفته بود. آروملب باز کردم
_سلام داداش... چی شده
کمی تن صداش بالا تر رفت و بدون اینکه پاسخ سلامم رو بده، گفت
_تو بگو چی شده؟ چی شده که دیگه حرف من رو به هیچی حساب نمی کنی؟ مگه من نگفتم اگه اون مرتیکه زنگ زد حتی جواب تلفتش رو هم نده؟ بعد تو باهاش قرار گذاشتی و آدرس دادی بهش ؟
هول شده به محمود نگاه کردم. نمی خواستم جلوی اون با سعید حرف بزنم. ازش فاصله گرفتم و مسیر رفته به سمت حسینه رو برگشتم.
_داداش، کی گفته من با محمود قرار گذاشتم
_ثمین، منو چی فرض کردی تو؟ فکر نکن الان که جلوی چشمم نیستی حواسمم بهت نیس. کاری نکن بیام برگردونمت خونه و دیگه نذارم به درس و دانشگاه حتی فکر هم بکنی.
نفسم رو سنگین بیرون دادم. این محمود دهن لق فقط می تونه شر درست کنه.
سعی کردم سعید رو دعوت به آرامش کنم.
_داداش، صبر کن! اجازه بده منم حرف بزنم.
پر غیظ گفت
_بعد از اون همه سفارش من چه حرفی داری بزنی؟
_داداش، باور کن محمود مدام داشت زنگ میزد کلافه ام کرده بود. دست بردار هم نبود. منم بهش گفتم بیاد باهاش حرف بزنم آب پاکی رو بریزم رو دستش تا دیگه دست از سر من برداره.
_اون بی جا کرده بیاد پیش تو، اصلا تو کجا با این الدنگ قرار گذاشتی؟ تو این آدم بی چشم و رو رو نمیشناسی که تو شهر غریب، تنها باهاش قرار مدار میذاری؟
الان درست روبروی در حسینیه بودم نگاهی سمت حسینیه کردم، و با آرامش گفتم
_نگران نباش داداش، جای بدی نیستم. من پیش بچه های هیات توی یه حسینه ام محمود رو هم گفتم بیاد اینجا. خیالت راحت باشه تنها نیستم.
صدای باز دم سنگین نفسش توی گوشم پیچید
_من نمی دونم ثمین! همین الان میگی از اونجا بره و یک کلمه حرف هم باهاش نمی زنی وگرنه...
تا خواست با تهدید ادامه بده، حرفش رو قطع کردم
_باشه داداش، الان میگم بره. تو هم نگران نباش
کمی آروم تر اما هنوز غیظ دار گفت
_من باز بهت زنگ میزنم وای بحالت اگه اون پیشت باشه
و بدون خداحافظی قطع کرد. نفس عمیقی گرفتم و برگشتم و خواستم پیش محمود برم.
همون لحظه معصومه خانم از در حسینیه بیرون زد تا من رو دید سریع چادرش رو جمع و جور کرد و چیزی رو زیر چادرش پنهان کرد. انگار دستپاچه شده بود.
کمی نگاهم کرد و خیلی زود از اونجا رفت.
چرا اینجوری کرد؟! شونه ای بالا انداختم و باز راه کوچه رو پیش گرفتم.
محمود سر کوچه ایستاده بود و کلافه نگاهم کرد
_معلومه کجایی تو؟ منو اینجا کاشتی رفتی؟
دیگه موندن محمود جایز نبود. باید زودتر از اینجا میرفت.
گلویی صاف کردم و چقدر به زبون آوردن خواسته ام برام سخت بود. من هیچ وقت با این آدم هم کلام هم نشده بودم و حالا باید ازش در خواست کمک بکنم. اما چاره ای نیافتم و به سختی و بریده بریده گفتم
_ببین پسر عمه.... راستش من چند روز پیش کیفم رو گم کردم.... یه مقدار پول و.... کارت بانکیم و همه داخل کیفم بوده.... الان... می خوام برگردم خونه ولی حتی اندازه ی کرایه ام پول ندارم.... اگه میشه...یه مقدار بهم قرض بده تا رسیدم خونه از بابا می گیرم بهت میدم.
باز از همون لبخندهای لج درار کنار لبش نشست
_پول چیه؟ بگو خودم می برمت تا در خونه تون. اصلا بیا همین الان بریم
کلافه سری تکون دادم
_من نمی تونم با تو بیام
اخمی وسط ابروهاش انداخت
_چرا نمی تونی؟
دیگه داشت عصبیم میکرد
_چون سعید اگه بفهمه باید قید درس و دانشگاه و خیلی چیزای دیگه رو بزنم
_آخه سعید از کجا می خواد بفهمه؟
نگاه پر از حرصم رو به چشمهاش دادم و پر حرص تر گفتم
_از همون جایی که فهمیده تو الان اینجایی
تا این حرف رو زدم، دستپاچه نگاهش رو ازم گرفت و به اطراف نگاه کرد.
_خیلی خب، بیا بریم تا از عابر بانک یه مقدار پول بگیرم بهت بدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#سیونه
نمی خواستم این بار بدون اطلاع برم، بعد از اون همه محبت، بی خبر رفتنم به دور از ادب و انصاف بود.
نگاهی به محمود کردم
_من الان میام.
_کجا میری ثمین؟
به سمت خونه ی حاج عباس راه افتادم. سر و صدای خانمها از داخل حیاط میومد. پشت درِ نیمه باز خونه کمی این پا و اون پا کردم.
آروم چند ضربه به در زدم. طولی نکشید که در کامل باز شد و امیر حسین رو روبروی خودم دیدم.
بی اختیار از دیدن این مرد اضطراب میگیرم. دستپاچه گفتم
_ببخشید... میشه...نرگس رو...صدا بزنید؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت
_نرگس مشغوله، شما بیا داخل تا صداش بزنم.
خواستم مخالفتی بکنم ولی امیر حسین زودتر از جلوی در کنار رفت. با همون قیافه جدی نگاهش رو به زمین داد
_بفرمایید
دیگه نتونستم حرفی بزنم و ناچار و با اکراه پا داخل حیاط گذاشتم.
دوباره در رو به حالت نیمه باز گذاشت و من پشت در ایستادم.
سر چرخوند و بین صدای همهمه ی زنهایی که مشغول پاک کردن کوهی از سبزی بودند، صداش رو کمی بالا برد
_ نرگس!
نرگس که مشغول شستن مقداری از سبزی ها بود، تا صدای برادرش رو شنید سر بلند کرد.
امیر حسین با سر اشاره ای به من کرد
_با شما کار دارند
دستهاش رو شست و لبخند به لب سمت من اومد
_خوش اومدی ثمین جان، بیا داخل چرا اینجا وایسادی؟
نیم نگاهی به امیر حسین کردم و لبخند زورکی روی لبم گذاشتم
_ممنون، مزاحم نمی شم.
همونوقت امیر حسین چند قدمی از ما فاصله گرفت
_نرگس جان یه لحظه بیا
عذر خواهی کرد و سمت برادرش رفت.فاصله مون کم بود و واضح حرفهاشون رو می شنیدم
_مبلغ پولهایی که بهت دادم رو حساب کردی؟
_آره ، نوع مصرف هر کدوم رو هم جدا نوشتم. بعضیا صرفا برای غذا نذر کرده بودند بعضی ها هم گفتند توهیات خرج بشه حالا غذا یا جای دیگه فرق نمیکنه.
امیر حسین سری به نشانه ی تایید تکون داد.
_حساب کُلیش دستت هست؟ میشه چک کیسه های برنج رو باهاش پاس کرد
نرگس لبخندی از روی رضایت زد
_آره داداش، خدا رو شکر توهمین دو سه شب مردم خیلی کمک کردند بالای ده تومن جمع شده.
امیر حسین نفس عمیقی کشید
_خدا رو شکر، به قول آقا جون کار هیات امام حسین رو زمین نمی مونه. الان که سرت شلوغه من میرم، بعد که اومدم پولها رو بده تا شب بدم امید ببره بانک بریزه به حسابم همون فردا چک رو پاس کنم.
_باشه، تا بری برگردی منم کارم تموم شده
امیر حسین از خواهرش خدا حافظی کرد و از خونه بیرون رفت.
_ببخشید ثمین جان، کاری داشتی عزیزم؟
سر به زیر انداختم و انگشتهام رو به بازی گرفتم
_راستش دارم بر می گردم خونمون... خواستم از پدرت خدا حافظی کنم.
دست مهربون نرگس روی بازم نشست و کمی متعجب پرسید
_واقعا می خوای بری؟ تو که گفتی نیاز به پول داری؟
لبخندی به نگاه مهربونش زدم و کمی هول شدم. نمی خواستم از حضور محمود با اون وضعیتش اینجا خبردار بشه
_راستش... متوجه شدم یکی از اقواممون تهرانه... باهاش تماس گرفتم و ازش کمک خواستم... الان می خوام برم پیشش...
نگاه نرگس کمی کنجکاو بین چشم هام جابجا شد ولی به خودش اجازه ی پرسیدن نداد
_والا الان که بابا نیستش، کاش حداقل بمونی برگرده
با وجود محمود و حساسیتی که برای سعید به وجود اومده بود اصلا مجال موندن نبود.
خجالت زده گفتم
_من همیشه شرمنده ی محبتهای حاج عباس و شما میمونم. ولی باید زودتر برم.
_یکم صبر کن الان میام
این رو گفت و سمت خونه دوید.
چیزی نگذشت که در حال مکالمه با گوشی سیار تلفن بیرون اومد و نزدیک من شد
_یه لحظه گوشی آقا جون، با خودش صحبت کنید
گوشی رودستم داد و صدای گرم و پر مهر حاج عباس رو شنیدم.
_الو، دخترم
خجالت زده از مهربونی این مرد لب زدم
_سلام حاج آقا
_سلام بابا جان، نرگس چی میگه؟ کجا می خوای بری؟
_به نرگس جان هم گفتم، با یکی از آشناهامون تماس گرفتم و قراره برم پیش اون تا بتونم برگردم خونه.
صدای نفس عمیقش روشنیدم
_من که دلم راضی به تنها رفتنت نیست بابا، کاش می ذاشتی خودم بیام راهیت کنم.
_ممنونم حاج آقا، دیگه بیشتر از این زحمتتون نمیدم
_این چه حرفیه، قبلا هم گفتم. تو مهمون کس دیگه ای هستی و هیچزحمتی برای من نداری. حداقل برای نذری امشب بمون بعد برو
_شما لطف دارید، هر چه زودتر برم بهتره. پدرم هم از نگرانی در میاد.
_ باشه بابا حالا که خودت اینقدر اصرار داری برو، خیر پیش! ولی دخترم! هر وقت و تو هر موقعیتی دلت خواست باز برگرد پیش ما...
کمی مکث کرد و با لحنغمداری گفت
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#چهل
_درِ خونه ی امام حسین همیشه به روت بازه
نمی خواستم حاج عباس اینجوری ادامه بده.
بودن من اینجا صرفا بخاطر محبت و اعتمادیه که از این خونواده دیدم و نه چیز دیگه ای!!
_بازم ممنونم حاج آقا، شما خیلی به من محبت داشتید. اگه امری ندارید برم دیگه
حاج عباس که انگار منظورم رو فهمید، نفس سنگینی کشید
_برو به سلامت. خدانگهدارت
_خداحافظ
گوشی رو سمت نرگس گرفتم و اون هم بعد از مکالمه ی کوتاهی از پدرش خدا خداحافظی کرد.
_خب دیگه، من برم.
ناچار لبخندی زد
_باشه عزیزم، هر جور صلاحته ولی بازم حتما بیا اینجا.
بلافاصله با نگاهش سرتا پام رو دوری زد
اشاره ای به دمپایی های توی پام کرد
_با اونها نمیشه بری یکم صبر کن
با عجله از من دور شد و بعد از چند لحظه با یک جفت کفش توی دستش برگشت.
_اینا رو بپوش شاید به پات بخوره
تشکری کردم و دمپاییم رو با کفشهای نرگس عوض کردم.کمی برام گشاد بود ولی بهتر از قبل بود.
همدیگه رو در آغوش کشیدیم و بوسیدیم.
بارها و بارها بخاطر تک تک محبتهاشون تشکر کردم و بلاخره بعد از خداحافظی مفصلی از خونه بیرون زدم.
همون لحظه محمود رو جلوی در حسینیه دیدم.
چند قدم جلو رفتمو کلافه و شاکی گفتم
_چرا اومدی اینجا؟ مگه نگفتم نمی خوام کسی تو رو ببینه؟
با بیخیالی اشاره ای سمت حسینیه کرد
_اینجا چکار میکنی تو؟ نذری میدند؟
نفسم رو پر حرص بیرون دادم و بدون اینکه پاسخی بهش بدم راه افتادم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#چهلویک
صدای قدمهاش روپشت سرم می شنیدم. و قدمهام رو تند تر کردم تا زود تر از اونجا دور بشیم.
بوی دود سیگارش مشامم رو پر کرده بود.
_صبرکن بابا، چه خبرته
با چند قدم بلند خودش رو به من رسوند. چقدر معذب و مُنزجر بودم از هم قدم شدن باهاش.
کمی ازش فاصله گرفتم.
با گوشه ی چشم نگاهش کردم و چقدر سخت بود برام رو زدن به این آدم
_شاید.. این طرفا خود پرداز باشه... فقط... اندازه ای که بتونم... از اینجا برم خونه کمکم کن... حتما بهت بر می گردونم.
بدون نگاه کردن بهش می تونستم لبخند و نگاه لج درارش رو تصور کنم.
_چقدر عجله داری، میری حالا
سر جام ایستادم و نگاهم رو مستقیم به چشمهاش دادم و با لحن محکمی گفتم
_ببین آقا محمود، اینجا هستند آدمایی که راحت به من کمک کنند، ولی من نمی خواستم به غریبه رو بزنم. فکر کردم پسر عمه ام از غریبه ها دلسوز تره ولی انگار خیلی اشتباه کردم.
انگشتم رو به علامت تاکید جلوی روش تکون دادم و شمرده و محکم تر از قبل ادامه دادم
_من... همین حالا... باید راه بیوفتم... می تونی کمکم کنی یانه؟!
کمی متعجب نگاهم کرد و دستهاش رو به علامت تسلیم بالا گرفت
_خیلی خب بابا، یواش تر. گفتم کمکت می کنم دیگه. بیا بریم
اینبار محمود راه افتاد و من با فاصله ی کمی پشت سرش بودم.
توی همون خیابون می رفتیم و از حسینیه دور شده بودیم.
دستگاه خود پردازی اون طرف خیابون دیدم.
_اقا محمود، اونجا میتونی پول بگیری
نگاهش سمت مسیری که نشون میدادم رفت.
حس کردم مایل به کاری که ازش خواستم نیست. کمی تعلل کرد و دستی پشت گردنش کشید و با اکراه گفت
_باشه، بیا
عرض خیابون رو رد کردیم و نزدیک دستگاه عابر بانک شدیم.
چند نفری جلوی دستگاه منتظر ایستاده بودند.
محمود که انگار دلش می خواست از اونجا بریم، غرولند کنان گفت
_شلوغه که، می رفتیم جلو تر بهتر بود
حرفش رو شنیدم اما به روی خودم نیوردم و مصرانه همونجا موندم.
هر چه زودتر مسیرم رو از این آدم جدا کنم بهتره!
چند دقیقه ای طول کشید و محمود حسابی کلافه شده بود.
بالاخره نوبت ما شد و جلو رفت. کارتش رو داخل دستگاه گذاشت و دکمه ها رو یکی یکی فشار می داد.
بعد از چند دقیقه به سمت من برگشت و معذب گفت
_موجودیم کافی نیست،
درمونده نگاهش کردم. البته که خیلی هم عجیب نبود.
عمه تو این مدت شاکی بود بار ها گفته بود که این پسر تمام پولش رو پای مواد و سیگار هدر میده.
خواستم اعتراضی بکنمکه چرا من رو علاف خودش کرده که خودش متوجه شد.
کمی جلوتر اومد
_ناراحت نباش، الان زنگ می زنم از یکی از دوستام می گیرم.
با حرص گفتم
_کدوم دوستت؟ قراره تا کجا دنبالت بیام تا دوستت روپیدا کنی؟
محمود که تو بد موقعیتی گیر کرده بود دستپاچه گفت.
_هیچ کجا بابا، زنگ می زنم میگم اون بیاد پیش ما خوبه؟
بعد نگاهه به اطراف کرد و انگار چیزی یادش اومده باشه
_اها، اونجا یه کافی شاپ هست. بریم اونجا میگم اونم بیاد.
مطمئن بودم که خودش از فرصت پیش اومده خیلی خوشحاله.
دلم راضی نبود که باهاش برم ولی بخاطر خودم هم که شده باید این آخرین فرصت رو هم بهش می دادم.
ناچار دنبالش راه افتادم. کمی با گوشیش ور رفت و کنار گوشش گذاشت.
کمی صحبت با شخص پشت خط، آدرس رو داد و قطع کرد.
ولی چرا اینقدر دستپاچگیش مشهود بود؟!
مدام با احتیاط از گوشه ی چشمش نگاهم میکرد و سعی می کرد خودش رو آروم نشون بده.
بعد از طی مسیری تا انتهای همون خیابون، به کافی شاپ رسیدیم.
تو فضای بیرونی کافی شاپ چند تا میز و صندلی بود ومن از خدا خواسته همون بیرون نشستم.
_چرا اینجا؟ بیا بریم داخل جا هست که
_نه اقا محمود، چه فرقی می کنه همین جا خوبه دیگه
_خیلی خب، پس من برم یه چیزی سفارش بدم و بیام.
وارد کافی شاپ شد و من منتظرش موندم. چند دقیقه ای گذشت و اومدنش کمی طولانی شد.
خواستم دنبالش برم که همون موقع سینی به دست از کافی شاپ خارج شد.
برعکس قبل، اروم بود و میخندید.
سینی رو روی میز گذاشت و با لبخندی که دندونهای نا مرتب و زردو سیاهش رو نشون میداد گفت
_ببخشید دیرشد.
بلافاصله دست توجیبش کرد و من در کمال ناباوری چند تااسکناس تراول پنجاه هزار تومانی رو توی دستش دیدم
_بفرما اینم پول، دوستم اومد توکافی شاپ اینا رو بهم داد.
متعجب پرسیدم
_به همین سرعت؟
_انگار من که زنگ زدم همین نزدیکیا بوده، زود خودشو رسوند.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#چهلودو
لبخندش پهن تر شد و راضی از کاری که کرده، ادامه داد
_تو منو دست کم میگیری وگرنه من خیلی بیشتر از اینا پیش مردم اعتبار دارم.
دسته ی نامرتب پول رو جلوم گذاشت.
_بگیرش دیگه
نگاهی به اسکناسها کردم. چند برابر پول مورد نیاز من بود.
_اینها که خیلی زیاده من فقط اندازه ی...
نذاشت حرفم رو تموم کنم. کوله پشتیش رو روی میز گذاشت و روبروی من نشست.
ظرفهای بستنی رو جلوی من و خودش چید و سر خوش گفت:
_اینا همش مال خودته، تعارف نکن دیگه.من بخاطر تو رو زدم.
_آخه... من نمیتونم این همه پولو بهت برگردونم
قاشق پر از بستنی رو توب دهانش گذاشت و با همون دهان پر گف
ت
_ کی گفته برگردونی؟ مال خودته. حالا اینا رو بردار بستنیت رو هم بخور آب نشه.
بی میل، قاشق رو برداشتم و کمی از بستنی رو خوردم.
برعکس من، محمود با اشتهای زیادی می خورد و مدام حرف می زد.
از کارهایی که میخاست بکنه!
از آرزوهایی که برای خودش داشت!
از رویاهایی که با من ساخته بود!
و شاید بهتره در یک کلام بگم، از توهماتش!!
و من در سکوت و گاهی کلافه فقط می شنیدم و خیلی از حرفهاش رو هم نفهمیدم.
بستنیش تموم شد. نگاهی به ظرف من که هنوز نصفه هم نشده بود انداخت.
_بخور دیگه
با نوک انگشت ظرفم رو کمی به کنار هول دادم
_من نمی خوام، دیگه میل ندارم
از خدا خواسته ظرف بستنیم رو برداشت.
_ولی من میخورم، خیلی هم میل دارم.
شروع به خوردن کرد و من دل تو دلم نبود برای رفتن.
بالاخره بستنیش تموم شد و خواستم بلند شم.
با همون حالت سر خوش گفت
_یکم صبر کن برم چند تا کیک بگیرم و بیام تو راه گرسنه ات میشه
و قبل از اینکه مخالفتی بکنم با سرعت سمت کافی شاپ رفت.
نفس پر حرصم رو با صدای پوفی بیرون دادم و از جام بلند شدم.
اسکناسهای نامرتب روی میز رو برداشتم.
مقداری که نیاز داشتم رو جدا کردم و داخل جیبم گذاشتم.
بقیه اش رو توی دستمگرفتم تا وقتی محمود میاد پسش بدم.
کوله پشتیش رو از روی میز برداشتم و چند قدمی از کافی شاپ فاصله گرفتم.
سر خیابون اروم قدم می زدم ومنتظرش بودم و با خودم فکر میکردم.
به محض اومدنش ازش خداحافظی می کنم و مسیرم روازش جدا می کنم. نمی خوام بیشتر از این همراهم باشه.
توهمین فکرها قدم می زدم که صدای بوق ممتد ماشینی افکارم رو به هم زد و برگشتم. ماشین پژوی سیاه رنگی رودیدم که چند قدمی من به شدت ترمز زد.
بلافاصله درهای جلوباز شد و دوتا چهره ی آشنا رو دیدم که با نگاه هایی پر از عصبانیت به من چشم دوخته بودند.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#چهلوسه
مردی با یونیفرم نظامی که این یکی دو روز کابوسم شده بود، چند قدم جلواومد.
نگاهش مثل همون شب توی بیمارستان برام دلهره آور بود.
با فاصله ی کمی روبروم ایستاد
_به به ثمین خانم! جایی تشریف می بردید؟
اینبار با اینکه کاری نکردم اما باز هم ترسیده بودم. نگاه گنگ و متعجبم بین دومرد روبروم جابجا شد.
هر دو اخم کرده بودند و عصبانیت توی تک تک اعضای صورتشون هویدا بود.
مضطرب و پر از تشویش لب باز کردم
_من... من... دارم میرم...شهر خودمون...
امیر حسین کمی جلوتر اومد
_چه بی خبر، با این عجله؟
و چقدر حرف زدن سخت بود
_من به نرگس گفته بودم... با ...حاج عباس هم ...تلفنی حرف زدم... گفته بودم.. دارم می رم.
اینبار نوبت محسن بود، با همون لحن طلبکار و محکم پرسید
_چجوری قراره بری؟ به حاجی گفته بودی پول نداری که.
چند لحظه نگاهش روی پولهای توی دستم ثابت موند.
_پس اونها رو از کجا آوردی؟
دیگه داشت بهم بر میخورد. انگار داشتند وسط خیابون بازجوییم می کردند.
تلاش داشتم ترسم رو پنهان کنم.صدام رو کمی صاف کردم و سعی در کنترل لرزشش میکردم.
_اینها رو از پسر عمه ام... امانت گرفتم.
ابروهاش بالا پرید و با لحنی که مشخص بود باور نکرده گفت
_الان کجا تشریف دارن پسر عمه ی خیر خواهتون؟
اشاره ای به پشت سرم، سمت کافی شاپ کردم و برگشتم
_اونجا...
ولی با دیدن صحنه ی روبروم حرفم توی دهانم خشک شد
محمود کمی اونطرف تر با ترس نگاهم می کرد و به آنی سوار تاکسی شد و رفت.
متعجب از رفتارش، به جای خالی تاکسی زرد رنگ خیره بودم.
بارها از سعید شنیده بودم که محمود به خاطر وضعیتش از سایه ی پلیس هم میترسه، ولی اصلا دلیل کار الانش رو نمیفهمیدم.
مگه محسن با اون چکار داشت؟
مگه صرفا بخاطر ظاهر داغونش محسن میتونست توبیخش کنه؟!!
یعنی فقط بخاطر اعتیادش فرار کرد؟!
و چه ساده لوح بودم من....
_نگفتید، کجاست پسر عمه تون
بدون اینکه نگاهم رو از نقطه ی قبل بگیرم بی اختیار و پر از بهت زمزمه کردم
_رفت
_رفت؟ کجا رفت؟
مغزم پر از تنش وابهام بود و هیچ تحلیلی از اتفاقات اطرافم نداشتم.
نگاهم رو به محسن دادم و حواسم پیش محمود بود. تو همون حالت بهت گفتم
_نمی دونم...
امیر حسین که دیگه طاقتش رو از دست داده بود، شاکی و عصبی جلو اومد.
جوری که ناخوداگاه یکی دو قدم به عقب برداشتم و نگاهم روی صورتش قفل شد.
صداش پر از حرص بود و سعی در کنترلش داشت
_ببین خانم، اگه الان داریم محترمانه ازت سوال می کنیم و نمیدمت دست پلیس فقط و فقط بخاطر آبروی پدرمه. پدر من آدم معتمدیه و نمیذارم یه دختر بچه این اعتماد رو به باد بده.
حرفهاش رو شنیدم و اصلا منظورش رو نفهمیدم. مبهوت تر از قبل گفتم
_من...من نمیفهمم شما چی میگید... من چرا باید با آبروی کسی که این همه به من کمک کرده بازی کنم؟
_از بس بی چشم و رو و نمک نشناسی
باز صدای عصبی امیر حسین بود که از بین دندونهای به هم فشرده اش بیرون اومد.
هنوز پاسخ سوالم رو نگرفته بودم که محسن چند قدم به سمت در عقب ماشین برداشت.
در رو باز کرد و آمرانه گفت
_بشین بریم همه چیز معلوم میشه!
دیگه طاقت این رفتارها رو نداشتم. همه جراتم رو جمع کردم و گفتم
_میشه یکی به من توضیح بده اینجا چخبره؟ چرا اینجوری با من حرف می زنید؟ چرا باید باهاتون بیام و کجا بیام؟
امیر حسین که آماده ی انفجار بود، دست دراز کرد و بند کوله ی محمود که حالا روی دوش من بود رو گرفت
_خودتو به اون راه نزن، برو سوار شو
از جام تکون نخوردم و این رفتارم امیر حسین رو عصبی تر کرد.
دسته ی کوله رو بیشتر کشید و خواست چیزی بگه که محسن پیش دستی کرد، اونهم عصبی بود اما آروم تر از امیر حسین
_مگه نمیگی حاج عباس خیلی کمکت کرده؟ حالا اون به کمک تو نیاز داره، ارزشش رو نداره که بیای ؟
معترض پرسیدم
_آخه کجا باید بیام؟
_تا الان کجا بودی؟ الانم میریم همونجا، میریم حسینیه
کنار در ایستاد و با نگاهش ازم خواست تا سوار بشم. هنوز تصمیمی برای رفتن نگرفته بودم که صدای فریاد گونه ی امیر حسین باعث شد از جا بپرم
_برو بشین!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#چهلوچهار
غریبی و تنهایی رو با گوشت و جونم حس کردم. چشمهام پر آب شد و از روی ناچاری با قدم های لرزان، زیر نگاه های سنگین اون دونفر سمت در ماشین رفتم و نشستم.
در ماشین بسته شد و هر دو نفر جلو سوار شدند.
لب باز کردم و با صدای لرزان از بغض گفتم
_میشه...بدونم چرا اینجوری با من برخورد میکنید؟
بلافاصله محسن با همون اخم سنگینش به سمتم برگشت
_مظلوم نمایی روخوب بلدی، ولی یه بار تونستی با این روش راه خودتو باز کنی، بیخودی برای بار دوم تلاش نکن که نتیجه ای نداره.
گفت و سر چرخوند و من مات این برخوردها بودم.
همون خیابون رو رفتیم و ماشین جلوی حسینیه متوقف شد.
اون دو مردِ عصبانی پیاده شدند و محسن بلافاصله در عقب رو باز کرد.
_اگه به عنوان یه مامور با دستور مافوقم و حکم اومده بودم، اینجا نمیوردمت و مستقیم میرفتی کلانتری. ولی الان به دستور حاج عباس اینجام و مجبورم باهات مدارا کنم تا وقتش برسه! پس آبرو ریزی راه نمیندازی و بی حرف همراهمون میای.
نمی دونم چه هیزم تری به این آدم فروخته بودم که خودم خبر نداشتم!
با بغض فرو خورده آروم پیاده شدم.
امیر حسین جلو تر از ما سمت حسینه رفت و با صدای رسایی که عصبانیت توش مشهود بود نرگس رو صدا زد.
چیزی نگذشت که نرگس سراسیمه و رنگ پریده جلوی برادرش ظاهر شد و مضطرب پرسید
_چی شد داداش؟ پیدا شد؟
امیر حسین نیم نگاهی پر از خشم به من که پشت سرش بودم انداخت و تهدید وار گفت
_پیدا میشه، آقاجون کجاست؟
نرگس با همون حالت نگاهم کرد و نگرانی و دلخوری و شاید چیزی بیشتر از دلخوری رو یک جا تو چشمهاش دیدم.
_آقاجون رفت تو انبار چند تا پرچم بیاره.
امیر حسین برگشت و با سر اشاره ای به محسن کرد.
محسن پشت سرم ایستاد
_راه بیوفت
کاری که خواست رو کردم و نرگس هم همراهمون شد.
انباری که نرگس گفته بود، پشت حسینیه بود.
از در کوچک فلزی رد شدیم پا توی مکان جدیدی گذاشتم.
اتاقی تقریبا بزرگ که دیوارهاش پر از قفسه بود و انواع پرچم و وسایل آشپزی و خیلی چیزهای دیگه مرتب چیده شده بود.
گوشه ای از انبار چند تا دیگ در اندازه های مختلف روی هم تا نزدیک سقف رفته بود.
حاج عباس گوشه ی دیگه ای از انبار چند تا پرچم بزرگ رو دور خودش ریخته بود و با دیدن ما از جا بلند شد.
امیر حسین زودتر سمت پدرش رفت و با غیظ گفت
_بفرمایید آقا جون، داشت میرفت کلی پول هم توی دستش بود
نگاه حاج عباس سمت من کشیده شد، غمدار بود، نگران بود، مبهوت بود، نمی فهمیدم ولی خیلی حرف داشت.
محسن جلوتر رفت
_حاج آقا، من همچنان مطیع امیر شمام، بفرمایید تکلیف چیه؟ ببرمش کلانتری؟
دیگه نتونستم ساکت بمونم، چند قدم جلو رفتم و تا خواستم لب باز کنم، اشکهام زودتر خودشون رو به معرکه رسوندند
_حاج آقا... حداقل شما بگید چی شده؟... من که باهاتون حرف زدم... گفتم دارم می رم... چی شد که یهو پسرتون انگار که دزد گرفته باشه، وسط خیابون من رو تهدید می کنه و می گه آبروی شما رو بردم...
هنوز حرفم تموم نشده بود،
هنوز حاج عباس لب باز نکرده بود که امیر حسین با حرص به سمتم قدم برداشت و پاهام بی اختیار من رو به عقب کشید و چشمهای خیسم از ترس گرد شد
_چون دزد گرفتم، چون یه آدم نمک نشناس رو گرفتم و فقط بخاطر پدرم مجبور بودم مراعاتت رو بکنم وگرنه...
_امیر جان!
صدای پر غصه ی حاج عباس که انگار به زور از ته گلوش بالا میومد، حرف امیر حسین رو قطع کرد.
اما این مرد، عصبی تر از این حرفها بود. تیز رو کرد سمت پدرش و هنوز صداش رو پایین نیورده بود
_جانِ امیرحسین، امیر حسین بمیره اینجوری رو دست خوردن شما رو نبینه. پدر من، عزیزمن، نوکرتم، اخه چقدر گفتم الکی به این آدم اعتماد نکن؟ چقدر گفتم همه مثل خودت دلشون پاک نیست؟
گنگ بودم، مبهوت از حرفهایی که می شنیدم و کاش یکی به من هم می گفت به چه جرمی اینهمه تحقیر و توهین رو باید تحمل کنم؟!!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#چهلوپنج
دوباره رو به من کرد.
صورتش سرخ بود و رگهای گردنش متورم.
انگشت اشاره اش رو تهدید وار جلوم گرفت و غرید
_ببین خانم، ما اینجا آبرو داریم. مردم سالهاست پدر من رو مورد اعتماد می دونند و پولهای میلیونی برای حسینیه دستش می سپرند. اگه تا الان قانونی باهات برخورد نکردم بخاطر اینه که نمی خوام سر وصدایی بلند بشه و اعتماد مردم نسبت به آقاجون از بین بره.
ولی به همین پرچم عزا که من قبولش دارم و تو نداری قسَم! اگه حرف نزنی، اگه نگی پولها رو چکار کردی کاری میکنم که چند سال از عمرت رو پشت میله های زندون بگذرونی!
هر لحظه تعجبم بیشتر می شد.
بین و بهت وگریه، اشک از صورتم گرفتم. با چشمهای گرد شده از تعجب، نگاهم از روی تک تک افراد حاضر گذر کرد و نهایتا روی چشمهای پر از سوال و پر از استیصال حاج عباس ثابت موند.
متعجب پرسیدم
_پول؟ کدوم پول؟!
محسن که انگار خودش رو آماده ی بازجویی کرده بود. جلوتر اومد. دست به سینه ایستاد و مطمئن از حرفی که می خواست بزنه، مستقیم نگاهم کرد
_همون پولی که مردم نذر هیات امام حسین کرده بودند. همونی که توحسینیه دست دختر حاج عباس دیده بودی و هیچ کس جز تو اونجا نبود که ببینه و آمارشو داشته باشه! از وقتی تو رفتی اون پول هم نا پدید شده!
نگاه ناباورم رو به سختی سمت نرگس کشیدم و با لکنت گفتم
_من...من نمیفهمم چی میگید...
_عجله نکن، بالاخره میفهمی
محسن این رو گفت و رو به نرگس کرد.
_وقتی پولها رو تحویل شما دادند چکارشون کردید؟
نرگس با نگرانی و پر از اضطراب پا سخ داذ
_من پولها رو تحویل گرفتم مثل همیشه تودفتر حسابهای هیات نوشتم. بعدش گذاشتم توکیفم.
_کیفتون کجا بوده؟
_کیفم؟ توحسینیه گذاشتمش.
_چرا اونجا؟ چرا نبردید با خودتون؟
نرگس نیم نگاهی به من کرد و همینطور که با استرس لبه ی چادرش رو به بازی گرفته بود گفت
_آخه.. معصومه خانم اومد میخواست کمکمون سبزی پاک کنه، وقتی ثمین رو اونجا دید ناراحت شد و دوباره شروع کرد یه حرفهایی زد. منم نمیخواستم ثمین رواذیت کنه.کیفم رو زود گذاشتم و معصومه خانم رو بردم خونمون.
وسط این همه اضطراب و بهت و تعجب، نگاه و پوزخند محسن هم نصیب من شد و دوباره سمت نرگس برگشت
_یعنی هیچ کس دیگه ای تو حسینه نیومده؟
_نه... یعنی... اگه کس دیگه هم اومده باشه، ثمین خبر داره ....چون ....اون فقط اونجا بود....
_خب خانم، الان چه حرفی داری؟
بزاق دهانم که مزه ی زهر گرفته بود رو به زور قورت دادم و لب به اعتراض باز کردم
_من... هنوز نمی دونم چی بگم... شما....شما دارید تهمت دزدی به من می زنید... من...
محسن کلافه، دستش رو به علامت سکوت بالا آورد
_دیگه ننه من غریبم بازی بسه! کیف این خانم پر از پول تو حسینیه بوده، هیچ کسی هم غیر از شما وارد حسینیه نشده. حداقل اینا کس دیگه رو غیر از شما ندیدند...
اینبار من تو حرفش پریدم و وسط گریه هام کمی صدام رو بالا برذم
_چون اینا کس دیگه ای رو ندیدند پس حتما من دزدی کردم؟ رو چه حسابی این تهمتو به من میزنید؟
امیر حسین که این چند دقیقه ساکت مونده بود، باز صداش بالا رفت
_رو حساب اینکه تو دیروز به بابا گفتی میخوای برگردی و پول نداری، رو حساب اینکه یه دفعه یه آدم خیرِناشناس پیدا شد که کمکت کنه برگردی و حتی فرصت نداشتی بمونی تا بابا بیاد، رو حساب اینکه اون همه پول تو دستت هست!
دیگه به هق هق افتاده بودم
_،من دروغ نگفتم، پولی نداشتم. کیف و مدارک و کارت بانکیم هم جایی مونده بود که نمی تونستم بیارمشون وگرنه از خونوادم میخواستم که کمکم کنند. پسر عمه مو پیدا کردم و اون کمکم کرد همین!
_خب پس کجاست این پسر عمتون؟
سوال تکراری بود که دوباره محسن پرسید و من نمیدونستم چه جوابی بدم.
سکوت من روکه دید نفسش رو سکنین بیرون داد
_ببین خانم، الان همه ی شواهد بر علیه شماست، مگر اینکه حرف جدیدی بزنی، یا کسی رو دیده باشی که تو حسینیه اومده باشه
تا این حرف رو زد، ذهنم سمت معصومه خانم رفت. اون زمانی که دیدمش دستپاچه از حسینیه بیرون اومد و چیزی زیر چادرش قایم کرده بود.
یعنی ممکنه کار اون باشه؟
از من دل پُری داشت و من رو تهدید کرده بود!
تو این شرایط هیچ چیزی برام بعید نبود، حتما می خواسته من روپیش حاج عباس خراب کنه و آبروم رو هدف گرفته بود!
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#چهلوشش
صدام از بغض می لرزید و طلبکار نگاهشون کردم
_چرا فقط من رومتهم می کنید؟ کس دیگه ای هم اونجا بوده
محسن نگاه سوالیش روبه من داد. الان دیگه وقت حرف زدنه، وقت دفاع از خودم
_من بیرون از حسینیه بودم وقتی برگشتم همون خانمی که نرگس میگه رو دیده که با علجه اومد بیرون. تا من رو دید هول کرد. یه چیزی هم زیر چادرش قایم کرده بود.
امیر حسین که فقط و فقط من رو مجرم میدونست، دستی لای موهاش کشید و کلافه و پر حرص لا اله اللهی گفت و باز قدمی سمت من برداشت
_این خانمی که میگی سالهاس تو این هیاته وما بهش اعتماد داریم چون تو همه ی این سالهااز این ماجراها نداشتیم. حق نداری تهمت بزنی
این حرفش، کلید انفجار من بود و صدام بالا رفت
_چرا؟ چرا من حق تهمت ندارم ولی شماها دارید؟ چرا ایتقدر به خودتون و حرفتون اطمینان دارید و حرف من میشه تهمت؟
امیر حسین خواست چیز دیگه ای بگه که محسن مانعش شد و رو به نرگس کرد
_بی زحمت اون خانم رو بگید بیاد
نگاه نرگس بین برادر و پدرش چرخید و وقتی مخالفتی ندید با تعلل بیرون رفت.
تواین مدت حاج عباس ساکت ترین فرد درجمعمون بود.
من باز هم ازش انتظار حمایت داشتم و انگار انتظار بی جایی بود!
چند لحظه بعد، نرگس همراه معصومه خانم وارد انبار شدند.
معصومه خانم سلامی کرد و نگاه معتجبش، جمع رو می کاوید
_چیزی شده حاج آقا؟
حاج عباس فقط مغموم نگاهش کرد و چیزی نگفت.
محسن جلوتر رفت و برعکسِ زمانی که با من تند و عصبی حرف میزد، آروم و مودب ، مخاطب قرارش داد
_ببخشید که مزاحم شما شدیم، فقط یه سوال داشتم ازتون
معصومه خانم که همچنان گنگ و مبهوت بود، اروم گفت
_خواهش میکنم بفرمایید
محسن نیم نگاهی به من و نرگس کرد
_شما وقتی برای کمک اومدید، همراه نرگس خانم از حسینیه بیرون رفتید درسته؟
_بله، گفت خانمها اونجا مشغولند منم همراهش رفتم
سری تکون داد و گفت
_بعد از اون، دیگه برگشتید به حسینیه؟
_نه والا، تا الان خونه ی حاج اقا مشغول بودم الانم داشتم سبزی می شستم که نرگس گفت بیام اینجا، این سوالا برای چیه؟
محسن، نکته سنج و موکد پرسید
_یعنی از اون موقع اصلا نرفتید تو حسینیه چیزی از حسینیه بیرون آورده باشید؟
کمکم میشد رگه های نگرانی رو تو صورت معصومه خانم دید
_نه. فقط، خانم مقیمی یکم گوشت آورده بود برای یه خونواده مستحق، گذاشته بود توحسینیه چون نمی خواست کسی ببینه.آخه اون خونواده روخیلی ها میشناسن. گفت آبرو دارند و ازم خواست یه جوری که کسی نفهمه ببرم براشون. منم بردم
ابروهای محسن بالا پرید و نگاهش رو به من داد ولی حرفی نزد.
_چیزی شده چرا این سوالا رومی پرسید؟
محسن نگاهش رو از من گرفت ونفس عمیقی کشید
_هیچی چیزی نیست، شما بفرمایید. بازم ببخشید مزاحمتون شدیم
با راهنمایی نرگس، معصومه خانم که هنوز جواب سوالش رونگرفته بود بیرون رفت
_خب خانم، حالا چی می گید؟
نمی خواستم خودمرو ببازم، تمام جراتم روجمع کردم
_چیزی ثابت نشده، اگه به گفتنه منم گفتم خبر ندارم
باز صدای امیر حسین کلامم رو قطع کرد
_این خانم الان شاهد داره ما میتونیم بریم خانم مقیمی رو بیاریم و ازش بپرسیم و همه چیز ثابت میشه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖