💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشتصدوشصتویک
با صدای نرگس نگاه از برگه های توی دستم برداشتم و مات و متحیر نگاهش کردم
-چی؟
متعجب از رفتارم جلو تر اومد
-وا،
یک ساعته دارم صدات میکنم حالا میگی چی؟
لباسهای آذر خانم کو؟ بنده خدا مونده تو حموم تا تو بیای
با همون حالت گنگ گفتم
-لباسها؟
-تو خوبی ثمین؟ چته؟
-ها؟ آره، خوبم
سریع ساک زندایی رو بیرون ریختم و هر لباسی دم دستم اومد به نرگس دادم
-بیا اینا رو ببر
نگاه خیره ی نرگس هنوز به من بود
-چی شده ثمین؟ این کاغذها چیه ریختی دور خودت؟
دستپاچه شروع به جمع کردن برگه ها کردم
-هیچی، هیچی
تو برو لباسهای زندایی رو بهش بده
من اینا رو جمع میکنم.
باشه ای زیر لب گفت و به سختی نگاه از من گرفت و رفت.
تو این دو روز موقعیت مناسبی پیدا نکردم تا بتونم درباره ی این سند ها با بابا صحبت کنم.
بابا معمولا با حاج عباس جلو تر می رفتند و من و نرگس بخاطر زندایی گاهی عقب می موندیم و استراحت می کردیم.
بالاخره بعدداز یکسال انتظار، دوباره به کربلا رسیدیم و دوباره چشممون به گنبد طلایی حضرت ابالفضل افتاد.
شب اربعین بود و زمین کربلا مملو از عشاقی که از دور و نزدیک، خودشون رو به اینجا رسونده بودند.
با این شلوغی و هجوم جمعیت، اصلا نمی شد سمت حرم رفت!
حاج عباس همراهان رو جمع کرد گفت
-الحمدلله به کربلا رسیدیم، اما می بیتید که خیلی شلوغه.
ما احتمالا تا یک روز بعد از اربعین اینجا هستیم و توی یکی از موکبها اسکان میگیریم.
یکم که حرمها خلوت بشه میتونیم برای زیارت بریم.
ولی هر کسی امشب خواست، میتونه خودش بره زیارت...
بعد از چند دقیقه صحبت و توصیه به مسافران همراهمون، توی خیابونهای شلوغ راه افتادیم و بالاخره به موکبی رسیدیم تا بتونیم شب رو اونجا بمونیم.
جای زندایی رو آماده کردم
-زندایی، بیاید یکم استراحت کنید
اونقدر توی فکر بود که اصلا متوجه نشد.
جلو رفتم و روبروش نشستم
-زندایی، چیزی شده؟
نگران نگاهم کرد و گفت
-دو روزه از ماهان بی خبرم، این چند روز مدام با حاجی در تماس بوده ولی دو روزه ازش خبر ندارم.
چند بار هم از حاجی پرسیدم، اونم بی خبره.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتودو
زندایی دلنگران بود و من هم کم دلشوره نداشتم.
اما باید هر جور که بود زندایی رو آروم میکردم تا مبادا دوباره حمله های عصبی بعد از مدتها عود کنه.
باهاش حرف می زدم و کمی که آروم شد داروهاش رو دادم و کمک کردم تا بخوابه.
وقتی از حال زندایی خیالم راحت شد، چادر به سر کردم و از موکب بیرون زدم،
جایی نزدیک در ورودی موکب، روی سکویی نشستم و از همین فاصله نگاهم رو به نور گنبد و گلدسته های حرم دادم.
چقدر دلم می خواست الان توی بین الحرمین باشم.
اما من همینجا هم راضیم
همین که تو هوای کربلا نفس تازه میکنم
همین که روی زمین کربلا قدم گذاشتم
همین که اینجا هستم
خدا رو شکر!
اینکه دوباره دعوت شدم به این تکه از بهشت روی زمین، یعنی هنوز آقا به من نظر داره.
نگاه پر آبم رو به نور های گنبد طلایی دادم و شروع به نجوا کردم.
به آقا سلام دادم و بخاطر بزرگیش تشکر کردم.
سلام همه ی ملتمسین دعا رو رسوندم و همه رو توی این زیارتم شریک کردم.
یاد مامان کردم و یاد عزیز.
از آقا خواستم تا به همه ی آرزومندان نظری کنه و همه رو به این مهمانی زیبا دعوت کنه.
همه ی حرفهام رو زدم
همه ی پیغامها رو رسوندم.
اما دلم هنوز آروم نبود
حرفی توی دلم بود که نه جرات گفتنش رو داشتم نه توان حفظ کردن و نگفتنش رو.
هنوز نگاهم به نور حرم بود و چونه ام لرزید
-آقا جان، آقای من!
شما خودتون من رو تا اینجا آوردید
خودتون دست ماهان رو گرفتید تا به اینجا رسید.
الان خودتون حال دلم رو می دونید
من خیلی تلاش کردم که یک بار دیگه قلب و دلم رو درگیر نکنم ولی نشد!
از روزی که راه افتادم لحظه ای آروم و قرار ندارم، شما حالم رو خوب می دونید.
کمکم کنید آقا جان!
من الان اصلا خودم هم نمی دونم چی باید ازتون بخوام.
نمی تونم از خونوادم و سختی های که کشیدند چشم پوشی کنم و دل به ماهان ببندم.
از طرفی هم نمی تونم از فکرش بیرون بیام.
به منِ حیرون و سردر گم کمک کنید تا راهم رو درست انتخاب کنم.
نه من، نه خونواده ی من دیگه تحمل یه ضربه ی دیگه رو نداریم.
تمام امیدم به شماست
شما که از حال دل من خوب خبر دارید
شما که بهتر از خودم میدونید چی برای من بهتره!
پس با قلب آروم و مطمئن من رو راهی خونه کنید...
حرفهام رو با آقا زدم و دلی سبک کردم.
دستی به صورتم کشیدم از جا بلند شدم.
کمی اونطرف تر حاج عباس رو دیدم که گوشی به دست کنار موکب روی سکویی نشسته و امیر حسین هم کنارش ایستاده بود.
همون طرف شیر آبی دیدم.
اول آبی به صورتم بزنم و بعد هم از حاجی می خوام با ماهان تماس بگیره تا زندایی هم از این نگرانی در بیاد.
چند قدم جلو رفتم و شیر آب رو کمی باز کردم.
حاجی و پسرش توی تاریکی هنوز متوجه حضور من نشده بودند.
مشت آبی به صورتم زدم و شیر آب رو بستم که با صدای امیر حسین، توجهم جلب شد.
-شما با ماهان تماس گرفتید؟
حاجی با تاسف سری تکون داد
-از دیروز گوشیش خاموشه، هر چی زنگ می زنم فایده نداره
-ای بابا، به حاج آقا علوی زنگ میزدید خب، شاید خبر داشته باشه.
-هم به حاج آقا زنگ زدم هم به محسن.
هیچ کدوم خبری ازش ندارند.
گفتند این چند روز همش با سعید بوده.
با شنیدن اسم سعید، نگاهم پر از تعجب شد.
سعید با ماهان چکار داشته؟ چرا با هم بودند؟
-یعنی سعید هنوز تهرانه؟
منتظر جواب سوال امیر حسین بودم و نگاهم به حاجی بود.
-آره، ظاهرا این چند روز هم با هم بودند.
-خب من شماره ی سعید رو دارم، می خواید بهش زنگبزنیم؟
حاجی نفس سنگینی کشید و گفت
-خودم دارم شماره اش رو، اونم از دیروز جواب نمیده.
-ای بابا، سعید دیگه چرا؟
-نمی دونم، خدا میدونه این دوتا جوون دارند با هم چکار میکنند.
حاجی این رو گفت و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد
-حواست باشه فعلا جلوی آقا رحمان و آذر خانم حرفی نزنی.
راه دور کاری نمی تونند بکنند فقط نگران می شند.
برسیم ایران ببینیم چکار میشه کرد.
-باشه، ولی اگه آقا رحمان خودش به سعید زنگ بزنه چی؟
-نمی زته، شارژ سیم کارتش تموم شده.
چند بار هم به من گفت زنگ بزنم، منم گفتم خط نمیده.
تو هم مراقب باش چیزی نگی.
-چشم
با این حرفها، حسابی توی دلم خالی شد.
نگرانی ماهان کم بود و حالا نگران حال سعید هم شده بودم و از شدت دلشوره لحظه ای آروم و قرار نداشتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوسه
روز اربعین که اصلا موقعیت برای زیارت رفتن نبود و به سختی همراه زندایی تا اطراف حرم رفتیم.
روز بعد کمی از شلوغی کمتر شده بود
هنوز هم زیارت رفتن سخت بود اما می تونستیم وارد صحن حرم بشیم.
همراه نرگس و زندایی، مهمان حرم شدیم و بین جمعیت زائران ارباب نشستیم.
تو هوای حرم نفسی تازه و دلی سبک کردیم.
-آقا جان، سپردمش به خودت....
با صدای پر بغض زندایی سربلند کردم و نگاهش کردم.
نگاهش سمت ضریحی بود که از دور بین موج جمعیت دیده می شد و صورتش غرق اشک بود.
توی حال خودش بود و انگار اصلا متوجه اطرافش نبود.
اشک می ریخت و با امام حسین حرف می زد و نجوا می کرد.
نگاه خیسم رو ازش گرفتم و به گنبد طلایی دوختم.
تمام نگرانی و دلشوره ام رو اینجا آورده بودم و من هم حرفهام رو با آقا می زدم.
دلم نا اروم بود
دلشوره ی سعید رو داشتم
دلشوره ی ماهان رو!
-آقا جان، خودت مراقب هر دوشون باش. خودت از شر منصور و آدمهاش حفظشون کن...
یکی دو ساعتی تو حرم موندیم و به موکب برگشتیم.
زندایی اوتقدر خسته بود که غذا هم نخورد و فقط می خواست بخوابه.
جای خوابی براش آماده کردم و همراه نرگس کمکش کردیم تا دراز بکشه.
-چقدر زود خوابید، کاش غذا می خورد بعد می خوابید.
نیم نگاهی به نرگس کردم و لبخند بی جونی زدم
-خیلی خسته بود، دیشب اصلا نخوابید
همش تو فکر ماهان بود.
نرگس نفس عمیقی کشید و گفت
-ثمین، شما که برای معالجه ی پدرت کلی دوا و دکتر کردید تا الحمدلله پاهاش بهتر شد و الان خودشون میتونن راحت راه برند.
کاش آذر خانم رو هم ببرید پیش همون دکترا، شاید بشه کاری کرد.
آه عمیقی کشیدم و گفتم
-وضع پاهای زندایی دیگه بهتر نمیشه. پارسال که بخاطر حمله های عصبیش میبردمش پیش دکتر، پیگیر وضع پاهاش هم شدیم ولی گفتند فایده ای نداره.
-اصلا چرا اینجوری شد؟ مشکلش چیه؟
نگاه غصه دارم رو به صورت شکسته و غرق در خواب زندایی دادم
-اینجور که خودش تعریف می کرد، یه روز با دایی بگو مگو کردند و بحثشون بالا گرفته.
دایی از پله ها هولش داده و همون وقت پای زندایی دچار شکستگی شده.
طفلک کلی درد کشیده، دایی هم اهمیتی نداده.
چند ساعت بعد ماهان میره خونه و حال مادرش رو که میبینه می برش بیمارستان.
پاش رو گچ گرفتند ولی همون موقع دکتر گفته کمرش هم آسیب دیده و باید تا یه مدت تحت نظر دکتر باشه و فقط استراحت کنه.
ولی تو اون خونه کسی حواسش به زندایی نبوده، خودشم اونقدر از طرف دایی تحت فشار بوده که اصلا بفکر خودش نبوده.
یه مدت که میگذره اوضاع پاش نه تنها بهتر نمیشه که بد تر هم میشه.
بخاطر ضربه ای که به کمر و پاش وارد شده، عصب یه پاش که کامل از کار افتاده، اون پاش هم خیلی توان نداره و فقط روی زمین می کشه.
بخاطر همین با واکر و عصا خیلی سخت می تونه راه بره.
اصلا نمی تونه تعادل خودش رو حفظ کنه.
نفس،عمیقی کشیدم و ادامه دادم
-این اواخر دکتر میگفت دیگه خیلی دیر شده و نمیشه براش کاری کرد، با همین ویلچر باید زندگی کنه.
-طفلک آذر خانم، خیلی عذاب کشیده.
بخاطر همینه که تمام سختی این راه رو با جون و دل تحمل کرد و دوست داشت زودتر برسه کربلا.
بعد از اون همه سختی کشیدن، اینجا فقط آروم میشه.
سری تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم
-آره، خدا رو شکر که تونست این راه رو بیاد.
تمام دلخوشیش همین بود که برسه به کربلا.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوچهار
وداع با کربلا سخت بود و دیگه این سفر هم به پایان رسیده بود.
سفری که همه چیزش زیبایی بود و زیبایی!
حرفهای آخرم رو با آقا درمیون گذاشتم و دلی که از ابتدای سفر بی قرار شده بود رو دستش سپردم و راهی وطن شدم.
به امید دیداری دوباره!
به پایانه ی مرزی رسیدیم و هنوز هم خبری از ماهان و سعید نداشتیم.
بابا و زندایی که از چیزی خبر نداشتند ولی من خوب می فهمیدم حاج عباس هربار دلیل و بهونه ای برای بر قرار نشدن تماس میاره تا این دو نفر نگران بچه هاشون نباشند.
تو این بی خبری، من هم ترجیح دادم فعلا در مورد اون مدارک و سند ها چیزی به کسی نگم تا نگرانیشون رو بیشتر نکنم.
اما خیلی طول نکشید
و تا از مرز رد شدیم
هم بابا و هم زندایی گوشی هاشون رو روشن کردند و تلاش داشتتد با بچه هاشون تماس بگیرند.
از پایانه ی مرزی گذشتیم و بین راه جایی برای استراحتی کوتاه موندیم.
زندایی با گوشیش مشغول بود و بعد از چند دقیقه نگران و درمونده گفت
-چرا گوشیش خاموشه؟
ای خدا، کجاست این پسر؟
دارم از دلواپسی دیوونه میشم.
کنارش نشستم و گوشی رو اروم از دستش گرفتم
-چرا اینقدر خودتون رو اذیت می کنید؟
یه چند ساعت دیگه میرسیم تهران میبینیدش
کلافه و نگران سری تکون داد
-گوشیش خاموشه، دلم گواهی بد میده.
دروغ چرا؟
دل من هم آشوب شده بود
اما الان فقط تلاش داشتم زندایی رو اروم کنم
-خب شاید شارژ تموم کرده
شاید گوشیش خراب شده
چرا بد به دلتون راه میدید؟
-نه امکان نداره
ماهان مدام گوشی دستشه
اصلا نمیذاره شارژ گوشیش تموم بشه
می ترسم اتفاقی براش افتاده باشه.
فکری کرد و گفت
-باید به زینت زنگ بزنم
شاید اون خبری ازش داشته باشه.
بدون هیچ مقاومتی، گوشی رو بهش دادم و شماره ی زینت رو گرفت.
این خوب بود که نمی دونست سعید هم تهران مونده و با هم بودند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوپنج
چند لحظه با زینت حرف زد و نا امیدانه گوشی رو قطع کرد
-چی شد؟
-هیچی، اونم خبر نداره
میگه از روزی که ما راه افتادیم بهش گفته فعلا نمبخاد بره به خونه سر بزنه چون خودش هست.
زینت هم این چند روز نرفته اونجا، ماهان رو هم ندیده.
با بغض نگاهم کرد
-می ترسم ثمین
میترسم از منصور!
نکنه بلایی سر بچم اورده باشه
نکنه یه وقت...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده
-اروم باشید زندایی
با این فکرا و این حرفها فقط دارید خودتون رو اذیت می کنید.
یه چند ساعت تحمل کنید می رسیم تهران.
تلاشم برای آروم کردنش خیلی نتیجه ای نداشت اما کاری از دستم برنمیومد.
نگاهم به بابا افتاد که اونم گوشی به دست اونطرف تر نشسته بود.
جلو رفتم و کنارش نشستم.
-به کی زنگ می زنید؟
سری تکون داد و گفت
-به سعید
چند بار زنگ زدم تا جواب داد
ولی درست حرف نزد که کجاست
فقط گفت تهرانه!
-خب دیگه، تونستید باهاش حرف بزنید
پس چرا نگرانید؟
-آخه درست جوابم رو نداد، انگار داشت چیزی رو پنهان می کرد، درست حرف نمی زد که.
ظاهرا اوضاع خوبی نبود
نه خبری از ماهان بود
نه سعید معلوم نیست کجاست؟!
حاج عباس که متوجه موقعیت شده بود، بابا رو دعوت به صبر و آرامش کرد و تصمیم گرفتیم زودتر راهی تهران بشیم.
با اتوبوسی که از قبل هماهنگ کرده بود، تماس گرفت و بعد از رسیدن همه ی مسافرا راهی تهران شدیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
#صدقهاولماهقمری
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه
دوستان اعلام واریزیتون #صدقهاولماه یا خریدجهیزیه
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوشش
بعد از چند ساعت طیِ مسیر، بالاخره به تهران رسیدیم و اتوبوس جلوی حسینیه متوقف شد.
زندایی که این یکی دو ساعت آخر خیلی بیقراری می کرد، به محض رسیدن، نگاهش رو از شیشه بیرون داده بود و بین اون آدمهایی که برای استقبال از زائرانشون اومده بودند، دنبال پسرش می گشت.
اما خبری از ماهان نبود.
مسافرا یکی یکی پیاده شدند و من و نرگس موندیم و زندایی رو همراهی می کردیم.
از پله ی اتوبوس با احتیاط پایین اومدیم و زندایی روی ویلچرش نشست.
نگاه نگرانش هنوز به اطراف بود.
از سعید هم خبری نبود و بابا هم از حاج آقا علوی سراغش رو می گرفت.
دل من هم خیلی شور می زد.
چطور هیچ کدوم اینجا نیستند؟
ساک زندایی رو کنار ویلچرش گذاشتم و سمت بابا رفتم.
-بابا، سعید کجاست؟
نگاهش رو به نگاه نگرانم داد
-توی راهه داره میاد بابا جان
کمی نگاهش کردم و درمونده گفتم
-زتدایی هم سراغ ماهان رو میگیره، اون چرا نیست؟
بابا نفس،عمیقی کشید و نگاهش رو به اطراف داد
-نمی دونم، هر چی که هست خیره ان شاالله.
بلافاصله لحنش عوض شد و با لبخند گفتم
-سعید اومد
و دست بلند کرد و اشاره کرد به سمت ما بیاد.
قبل از،ما، با حاج عباس و بقیه دست داد و بعد خودش رو به بابا رسوند.
همدیگه رو در آغوش کشیدند و با هم حال احوالی کردند.
جلو تر رفتم و با سعید دست دادم و روبوسی،کردیم.
با لبخند نگاهم کرد
اما نگاهش، نگاه همیشگی نبود.
-زیارت قبول کربلایی خانم
-ممنون، جات خیلی خالی بود
لبخند عمیق تر شد و گفت
-دعا کردی قسمت ما هم بشه؟
-آره، خیلی دعا کردم
ان شاالله به زودی به سفر دسته جمعی بریم
-تو چرا گوشی جواب نمیدادی بابا، دیگه داشتم نگران میشدم.
ماهان هم که کلا گوشیش خاموشه.
بابا که این رو گفت، سعید نگاه ازش گرفت و سر به زیر اتداخت.
دستی پشت گردنش کشید و گفت
-حالا براتون میگم که چی شد، الان وقتشنیست.
-آقا سعید!
با صدای زندایی نگاه هر سه مون سمتش رفت و سعید که انگار کمی دستپاچه بنظر می رسید جواب داد
-سلام زندایی، زیارت قبول
زندایی با همون لحن درمونده گفت
-سلام پسرم
سعید جان، پس ماهان کجاست؟
ازش خبری داری؟
سعید که انگار داشت از گفتن چیزی طفره میرفت، با نگاهش اطراف رو دوری زد و گفت
-خبر که، آره
بیخبر نیستم.
خودش نتونست بیاد، من رو فرستاد دنبالتون.
-مرضیه چی؟
اون کجاست؟
نگاه سعید دوباره سمت بابا برگشت
-مرضیه که تهران نیست،
یکی دو روز اینجا بود و با هم برگشتیم.
بعدش من دوباره اومدم تهران...
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروهشتصدوشصتوهفت
بابا و سعید با هم صحبت می کردند که نگاهم سمت حاج عباس رفت.
با فاصله ی چند متری کنار پسرش ایستاده بود با حاج آقا علوی و محسن مشغول صحبت بودند.
نمی دونم اون دو نفر چی می گفتند که اخمهای حاج عباس تو هم بود و با ناراحتی سر به زیر انداخته بود.
امیر حسین هم مثل پدرش از چیزی ناراحت بود و این از حالت صورتش معوم بود.
حاجی چیزی بهش گفت که نگاهش رو به سعید داد
-آقا سعید، یه لحظه بیا
سعید و بابا هم به جمعشون اضافه شدند.
حاج عباس چیزهایی می گفت که بابا تعجب کرده بود و سعید سر به زیر انداخت.
بابا اینقدر تعجب کرده بود که بدون توجه به اطرافش و بدون اینکه تن صداش رو پایین بیاره رو به سعید با ناباوری گفت
-الان کجاست؟ خبر داری ازش؟
پاسخ سعید مثبت بود و سری تکون داد اما نفهمیدم چی گفت که تعحب بابا بیشتر شد.
-سعید از ماهان خبر داره من می دونم.
اینا هم دارند درباره ی ماهان حرف می زنند و جیزی به من نمی گند.
این صدلی بغض دار زندایی بود که این حرف رو زد و فشاری به چرخهای صتدلیش دادو سمت بابا و حاج عباس و بقیه جلو رفت.
حاج آقا علوی که زودتر از بقیه متوجه حضور زندایی شده بود، گلویی صاف کرد و لبخندی زد و خواست که مثلا بحث رو عوض کنه.
-سلام آذر خانم
زیارت قبول ، رسیدن بخیر
اما زندایی که دیگه طاقت بیخبری نداشت، کوتاه جوابش رو داد بغضدار گفت
-سلام حاج آقا، ممنون.
ببخشید مزاحم جمعتون شدم،
ولی من یه خبر از ماهان می خوام.
یکی یه حواب به من بده.
چرا نمیگید ماهان کجاست؟
قبل از اینکه بقیه چیزی بگند، سعید جلو اومد و گفت
-نگران نباشید، فعلا شما رو با بابا و ثمین میبرم...
-من هیچ جا نمیام، فقط بگو ماهان کجاست؟ چرا چیزی به من نمیگید؟
این جواب کوتاه و قاطع زندایی، باعث شد حرف سعید قطع بشه.
چنگی لای موهاش کشید و نگاه از این متدر نگران گرفت.
حاج آقا علوی که دیگه سکوت رو جایز نمی دید، عباش رو روی دوشش مرتب گرد و چند قدمی جلو اومد
و با لحنی آروم گفت
-ما اگه چیزی نگفتیم بخاطر این بود که نمی خواستیم نگرانتون کنیم.
راستش...آقا ماهان...یکم ناخوشه...فعلا بستریه...ولی جای نگرانی نیست...
زندایی با چشمهای خیس، نگاهش به لبهای حاج آقا بود و با شنیدن این حرف، ضربه ای به صورتش زد
-یا فاطمه ی زهرا،
چی به سر بچم اومده؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
دوستان برای چند قلم از وسایل اولیه قیمت گرفتیم فرش از ده میلیون به بالا تلوزیون۱۴میلیون به بالا جارو برقی ۴میلیون به بالا یخچال ۱۷میلیون به بالا
عزیزان برای جهیزیه این دختر خانم۱۶میلیون۸۵۰هزارتومن جمع شده ما اگر بخوایم چند قلم براشون بخریم حداقل نزدیک ۳۰میلیون تومن لازمه
هر عزیزی از#۱۸هزارتومنبهنیتسنخانمجانمونحضرتزهرا(س) تا هرچقد درتوانش هست کمک یا صدقه بده که بتونیم زودتر وسایل بخریم بتونن برن سر خونه زندگیشون
به نیابت از #اهلبیت و #شهدا یا #امواتتون یاعلی بگید و کمک کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c دوستان اگر واریزی ها بیشتر باشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از حضرت مادر
🕯اۍسلمان!
محبت فاطمه (س) در صد جا سودمند است
که آسانترین آن، هنگام مرگ و محاسبه اعمال است!
#شهادتحضرتزهرا(س)
#ختمصلوات
#سورهکوثر
هدیه به
#خانمجانمونحضرتزهرا(س)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل
#نابودیآمریکا
#نابودیصهیونیست
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه 🖤
#حضرت_زهرا(س)