🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 دهان صدف چندبار باز و بسته شد؛ اما صدایش در نیامد. بشری دوباره گفت: - سوال پرسیدما! صدف باز هم چیزی نگفت. بشری این بار لحنش را جدی‌تر کرد: - ببین دخترجون! از همون اول که با رفیقت شیدا اومدی ایران، حواسمون بهت بود و سایه‌به‌سایه دنبالت بودیم. پس انکار کردن فایده نداره، درست جواب منو بده! صدف پلک‌هایش را بر هم گذاشت و سرش را تکان داد. یک قطره اشک، آرام راهش را از چشم چپ صدف باز کرد و بر گونه‌اش کشیده شد. بشری پوزخند زد: - اومده بودن آزادت کنن! چشمان صدف ناگهان باز شد: - واقعاً؟ - آره؛ البته نه از دست ما، می‌خواستن کلا از قفس دنیا آزادت کنن؛ ولی متاسفانه خودشون آزاد شدن! صدف هین بلندی کشید و دستش را بر صورتش گذاشت. بشری ادامه داد: - اگه نگفته بودم بیارنت این‌جا و خودم نرفته بودم توی اتاق تو، الان داشتیم جنازه‌ تو رو جمع و جور می‌کردیم که ببریم سردخونه. صدف به لکنت افتاد: - چـ...چرا...می...می‌خواستن...منو...بـ...بکشن...؟ بشری از جا بلند شد و شانه بالا انداخت: - اینو باید از خودت پرسید! فعلاً استراحت کن. سعی کن به این فکر کنی که به چه کسایی اعتماد کردی... . و از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و قفل کرد. *** امید با احتیاط دستش را بر شانه حسین گذاشت و آرام گفت: - آقا...! حسین سریع سرش را بلند کرد. هنوز نیم‌ساعت هم از چرت زدنش نگذشته بود. امید با شرمندگی منتظر ایستاد تا حسین سر حال بیاید. حسین دو دستش را بر صورتش گذاشت و گفت: - بگو امید. می‌شنوم. - اول درباره مرگ شهاب بگم یا شیدا؟ - شهاب. امید نگاهی به پوشه‌ای که در دستانش بود انداخت و گفت: - حدستون درست بود. نتیجه کالبدشکافی نشون می‌ده بقایای یه سم فوق‌العاده خطرناک توی بدنشه. حسین دستش را از روی صورتش برداشت و با اخم به امید خیره شد: چه سمی؟ -عامل VX. اخم حسین غلیظ‌تر شد: وی.ایکس دیگه چه کوفتیه؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────