eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
368 عکس
139 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 دهان صدف چندبار باز و بسته شد؛ اما صدایش در نیامد. بشری دوباره گفت: - سوال پرسیدما! صدف باز هم چیزی نگفت. بشری این بار لحنش را جدی‌تر کرد: - ببین دخترجون! از همون اول که با رفیقت شیدا اومدی ایران، حواسمون بهت بود و سایه‌به‌سایه دنبالت بودیم. پس انکار کردن فایده نداره، درست جواب منو بده! صدف پلک‌هایش را بر هم گذاشت و سرش را تکان داد. یک قطره اشک، آرام راهش را از چشم چپ صدف باز کرد و بر گونه‌اش کشیده شد. بشری پوزخند زد: - اومده بودن آزادت کنن! چشمان صدف ناگهان باز شد: - واقعاً؟ - آره؛ البته نه از دست ما، می‌خواستن کلا از قفس دنیا آزادت کنن؛ ولی متاسفانه خودشون آزاد شدن! صدف هین بلندی کشید و دستش را بر صورتش گذاشت. بشری ادامه داد: - اگه نگفته بودم بیارنت این‌جا و خودم نرفته بودم توی اتاق تو، الان داشتیم جنازه‌ تو رو جمع و جور می‌کردیم که ببریم سردخونه. صدف به لکنت افتاد: - چـ...چرا...می...می‌خواستن...منو...بـ...بکشن...؟ بشری از جا بلند شد و شانه بالا انداخت: - اینو باید از خودت پرسید! فعلاً استراحت کن. سعی کن به این فکر کنی که به چه کسایی اعتماد کردی... . و از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و قفل کرد. *** امید با احتیاط دستش را بر شانه حسین گذاشت و آرام گفت: - آقا...! حسین سریع سرش را بلند کرد. هنوز نیم‌ساعت هم از چرت زدنش نگذشته بود. امید با شرمندگی منتظر ایستاد تا حسین سر حال بیاید. حسین دو دستش را بر صورتش گذاشت و گفت: - بگو امید. می‌شنوم. - اول درباره مرگ شهاب بگم یا شیدا؟ - شهاب. امید نگاهی به پوشه‌ای که در دستانش بود انداخت و گفت: - حدستون درست بود. نتیجه کالبدشکافی نشون می‌ده بقایای یه سم فوق‌العاده خطرناک توی بدنشه. حسین دستش را از روی صورتش برداشت و با اخم به امید خیره شد: چه سمی؟ -عامل VX. اخم حسین غلیظ‌تر شد: وی.ایکس دیگه چه کوفتیه؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 -«ولی حداقل اینجا دیگه قرار نیست همش از اینکه یکی می خواد اذیتم کنه بترسم. یا از اینکه بابام به یه نفر بدهکاره و ممکنه مجبور بشم با پسرش ازدواج کنم. راستی... توی زمان شما اجازه می دن که دخترا مدرسه برن؟» -«البته که اجازه می دن! درس و مدرسه که فقط برای پسرا نیست. تازه برای ما مدرسه های دخترونه و پسرونه جداست. یعنی بهترین حالت. ولی خب تو دیگه فکر کنم باید از یه راه دیگه ای درس بخونی. سنت یه مقدار...» -«می دونم. خیلی برای مدرسه رفتن بزرگم.» -«هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد.» این را گفت و دیگر موضوعی برای صحبت به ذهنش نرسید. کمی پاهایش را به هم زد و دست هایش را به هم مالید. اتاق سرد تر از همیشه به نظر می آمد. بالاخره آنا سکوت را شکست و گفت: «خب...» -«خب چی؟» -«الان باید چی کار کنیم؟» -«فکر کنم باید بریم نتیجه رو به بقیه اعلام کنیم... نظر شما چیه؟ با من...» نبضش از سینه به سر منتقل شد. پاهایش لرزید و فکش قفل شد و تا چند ثانیه نتوانست حرف بزند. برای چندمین بار نفسی عمیق کشید و با تمام توان گفت: «با من ازدواج می کنی؟!» و چشم هایش را بست. دلش نمی خواست جواب "نه" بشنود. از شکست می ترسید. ... -«بابایی می شه برم بیرون بازی کنم؟» -«چرا نمی شه عزیزم؟ فقط خیلی نزدیک آب نرو.» محمد مهدی هوا را از سینه اش بیرون داد و به دختر هفت ساله اش که با آن لباس قرمز و موهای مشکی می دوید، خیره شد. به او اجازه داد ولی خودش می دانست هربار نمی تواند بیشتر از یک ربع ساعت او را دور از خود حس کند. -«اینجا کسی چایی میل داره؟» -«اگرم کسی میل نداشته باشه با بویی که راه انداختی میلش باز می شه!» آنا زیر لب خندید و آمد و روی مبل راحتی سفید، درست رو به روی محمد مهدی نشست. با مهربانی سینی را روی میز به سمتش سر داد و گفت: «بفرمایید...» محمد مهدی خم شد و باقی راه را با او همراهی کرد. لیوان سرامیکی که مال خودش بود را برداشت و کتابش را بست. از اینکه آنا می دانست چقدر آن لیوان را دوست دارد لذت می برد. -«دست شما درد نکنه!» و کمی روی آن را فوت کرد و منتظر دمای مطلوب شد. در این بین، یکدفعه صدای گریه محمد علی از طبقه بالا به گوش رسید. آنا سریع از جا بلند شد و با ناراحتی گفت: «اِی بابا! این بچه که دوباره بیدار شد...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────