⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت8
#یاد
- «خب امتحانش کن!»
یاد دستش را به سمت دریا گرفت و اراده کرد. اما اتفاقی نیافتاد. این کار را چند بار انجام داد. ولی نتیجه نگرفت. هری بعد از دیدن تلاش بی فایده او دست هایش را روی صورتش گذاشت و ناله کرد:
- «ما هیچوقت بر نمی گردیم خونه!»
پیتر به سمتش رفت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- «نگران نباش. ما که فقط یه انگشتر نداریم...» به دستش نگاه کرد:
- «نه. حرفم رو پس می گیرم. برای منم همون جوری شده.»
زئوس چشم از انگشتر خود برداشت و گفت:
- «احتملا اختلالی که توی تونل به وجود اومد باعث شده این اتفاق بیافته. ولی دلیل اون اختلال چی بود؟»
اسمیگل زیر لب گفت:
- «فکر کنم من بدونم...»
سر ها به طرفش چرخید. اسمیگل دست به سینه ایستاد و توضیح داد:
- «یادمه یه بار موقع استراحت تو سوراخ موش داشتم یکی از کتاب های کتابخونه رو می خوندم. فکر کنم اسمش... یادم نیست! به هر حال یادمه یه جاش نوشته بود هرگز به بُعدی که گذشته یا آینده یا زمان حال خودتان در آن حضور دارد نروید. چرا که زمان و مکان انتظار دارد تنها یک نسخه از شما در یک بُعد حضور داشته باشد. در صورت انجام این کار، اتفاقی غیر قابل پیش بینی رخ خواهد داد...»
هری با کلافگی گفت:
- «آخه اینو الان می گی؟!»
اسمیگل چشم هایش را بست و مغرورانه گفت:
- «وظیفه من نیست که بیام و مطلب همه کتاب ها رو برای شما بگم...»
هری خواست چیزی بگوید که زئوس قدمی برداشت و میان آن دو ایستاد و گفت:
- «الان تنها چیزی که بهش نیاز نداریم دعوای بین شما دوتاست.»
یاد که داشت اتفاقات را در ذهن خود مرور می کرد گفت:
- «پس با این حساب مقصر این ماجرا منم.»
اینبار سر ها به طرف او چرخید.
- «اگر من به اون پسر... یا خودم دست نمی زدم احتمال داشت این اتفاق نیافته. این تقصیر منه که الان نمی دونیم کجاییم و معلوم نیست اصلا بتونیم برگردیم...» بغضش ترکید:
- «نباید کنترل خودمو از دست می دادم. شاید آینده... یا گذشته من داشت کار درستی انجام می داد... شاید داشت مامانم و زهرا رو از یه خطر دیگه نجات می داد... شاید...»
پیتر شانه هایش را گرفت و تکانش داد و گفت:
- «هی! هی!... الانم داری کنترل تو از دست می دی! به خودت مسلط باش. اون موجودی که من دیدم قیافه اش شبیه کسی نبود که بخواد به مامانت و زهرا کمک کنه. تو اگر بخوای به کسی کمک کنی می ذاریش توی کیسه و اونو با خودت می کِشی؟»
محمد مهدی به چشم هایش نگاه کرد.
- «قطعا نه. پس واکنش تو طبیعی بوده. یادت باشه یه انگشتر دار هیچوقت نباید برای گذشته ای که خرابش کرده ناراحت باشه. چون می تونه برگرده و درستش کنه!»
یاد در دلش گفت: «اگه بتونه برگرده...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺
#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺
@ANARASHEGH
╰─────────────