eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 صابری برگه‌های مقابلش را نظم داد: - این یه نقشه تکراریه؛ ادعای تقلب توی انتخابات، کشوندن مردم به خیابون، اعمال فشار به حکومت کشور هدف و درنهایت براندازی. عین کاری که توی گرجستان و اوکراین و چندتا کشور دیگه کردن. حسین ماژیک را برداشت و از جایش بلند شد. پای تخته ایستاد چندبار ماژیک را کف دستش زد و به زمین چشم دوخت. بعد گفت: با توجه به برداشتی که همه‌مون از روحیه صدف داشتیم، بعیده صدف خودش بدونه توی چه باند خطرناکی قرار گرفته. هنوز معلوم نیست برای چی با شیدا اومده. شاید فقط یه پوشش باشه برای توجیه این که دوتا دانشجو که خارج از کشور درس می‌خونن، اومدن به خانواده‌شون سر بزنن. بعد چرخید طرف صابری: - خانم صابری، شما زحمت بکش ببین خانواده صدف کجا زندگی می‌کنن و شرایطشون چجوریه. و ادامه داد: - اما شیدا، درواقع ادامه تیم تروری هست که با حمایت مالی حانان فرستاده شده ایران. و باید همین روزا با بقیه اعضای تیم ارتباط بگیره یا باهاش ارتباط بگیرن. عباس پرسید: - خب الان این تیم ترور قراره افراد مهم رو ترور کنه؟ یا چی؟ -تا جایی که اویس به ما خبر داد، این تیم و تیم‌های مشابهش توی اصفهان و شهرهای دیگه قراره سازماندهی بشن برای ایجاد آشوب و هدف نهایی‌شون هم جنگ شهریه. امید زیر لب «یا ابالفضل»ی زمزمه کرد و لبش را گزید. همه ساکت شدند. واضح بود جنگ شهری یعنی جدی‌ترین قدم دشمن برای براندازی؛ قدمی که ممکن است به عنوان قدم آخر طراحی شده باشد. حسین چندبار با ماژیک به تخته ضربه زد و گفت: - بچه‌ها درسته که نقشه دشمن خیلی دقیقِ، درسته که همه دشمنان نظام جمع شدن تا کار رو یکسره کنن، درسته که این نقشه اونا توی چندتا کشور جواب داده؛ اما یه چیزم یادتون نره؛ اونم این که اونا حساب همه چیز رو نکردن. اولا، امریکا توی همه کشورایی که دچار کودتای مخملی شدن، سفارت داشت. اما توی ایران سفارت نداره. و این یعنی چشم امریکا توی ایران کوره و لانه جاسوسی نداره؛ هرقدر هم جاسوس داشته باشه. دوم این که، هیچکدوم از کشورهایی که کودتای مخملی توشون جواب داد، ولایت فقیه نداشتن. اما الحمدلله، ما ولایت فقیه رو داریم. نزدیک سی ساله می‌خوان کار نظام تموم بشه، همه زورشون رو هم زدن، از گروهک‌های جدایی‌طلب مثل کومله و دموکرات بگیر تا ترورهای منافقین و جنگ و فتنه‌های قومی. اما نتونستن و اگه ما بازم توکلمون به خدا باشه و کارمونو درست انجام بدیم، ان‌شاءالله این بار هم تیرشون به سنگ می‌خوره. فقط یادتون باشه، حجم کار امسال خیلی سنگینه و کمبود نیرو داریم. باید تا می‌شه همه کارا رو خودمون انجام بدیم. رو کرد به امید و گفت: - پیام بده به اویس، ببین پرواز حانان چه زمانیه. باید چهارچشمی حواسمون بهش باشه. بعد عباس را مخاطب قرار داد: - امشب سارا وارد ایران می‌شه. سایه‌به‌سایه می‌ری دنبالش تا ببینی کجا می‌ره و چکار می‌کنه. تا قبل این که سارا بیاد هم برو دست اون رفیقت... چی بود اسمش؟ عباس خندید: - کمیل رو می‌گید؟ - آهان کمیل... آره برو دستشو بگیر بیار کمکمون. هماهنگیاش انجام شده. قرار بود یه ماموریت دیگه بره ولی لغو شد. اینجا نیازش دارم. - چشم آقا. رفاقت عباس و کمیل، حسین را یاد رفاقتش با وحید می‌انداخت. به ساعتش نگاه کرد؛ نزدیک اذان ظهر بود. رفت که وضو بگیرد. ‌ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 - «خب امتحانش کن!» یاد دستش را به سمت دریا گرفت و اراده کرد. اما اتفاقی نیافتاد. این کار را چند بار انجام داد. ولی نتیجه نگرفت. هری بعد از دیدن تلاش بی فایده او دست هایش را روی صورتش گذاشت و ناله کرد: - «ما هیچوقت بر نمی گردیم خونه!» پیتر به سمتش رفت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: - «نگران نباش. ما که فقط یه انگشتر نداریم...» به دستش نگاه کرد: - «نه. حرفم رو پس می گیرم. برای منم همون جوری شده.» زئوس چشم از انگشتر خود برداشت و گفت: - «احتملا اختلالی که توی تونل به وجود اومد باعث شده این اتفاق بیافته. ولی دلیل اون اختلال چی بود؟» اسمیگل زیر لب گفت: - «فکر کنم من بدونم...» سر ها به طرفش چرخید. اسمیگل دست به سینه ایستاد و توضیح داد: - «یادمه یه بار موقع استراحت تو سوراخ موش داشتم یکی از کتاب های کتابخونه رو می خوندم. فکر کنم اسمش... یادم نیست! به هر حال یادمه یه جاش نوشته بود هرگز به بُعدی که گذشته یا آینده یا زمان حال خودتان در آن حضور دارد نروید. چرا که زمان و مکان انتظار دارد تنها یک نسخه از شما در یک بُعد حضور داشته باشد. در صورت انجام این کار، اتفاقی غیر قابل پیش بینی رخ خواهد داد...» هری با کلافگی گفت: - «آخه اینو الان می گی؟!» اسمیگل چشم هایش را بست و مغرورانه گفت: - «وظیفه من نیست که بیام و مطلب همه کتاب ها رو برای شما بگم...» هری خواست چیزی بگوید که زئوس قدمی برداشت و میان آن دو ایستاد و گفت: - «الان تنها چیزی که بهش نیاز نداریم دعوای بین شما دوتاست.» یاد که داشت اتفاقات را در ذهن خود مرور می کرد گفت: - «پس با این حساب مقصر این ماجرا منم.» اینبار سر ها به طرف او چرخید. - «اگر من به اون پسر... یا خودم دست نمی زدم احتمال داشت این اتفاق نیافته. این تقصیر منه که الان نمی دونیم کجاییم و معلوم نیست اصلا بتونیم برگردیم...» بغضش ترکید: - «نباید کنترل خودمو از دست می دادم. شاید آینده... یا گذشته من داشت کار درستی انجام می داد... شاید داشت مامانم و زهرا رو از یه خطر دیگه نجات می داد... شاید...» پیتر شانه هایش را گرفت و تکانش داد و گفت: - «هی! هی!... الانم داری کنترل تو از دست می دی! به خودت مسلط باش. اون موجودی که من دیدم قیافه اش شبیه کسی نبود که بخواد به مامانت و زهرا کمک کنه. تو اگر بخوای به کسی کمک کنی می ذاریش توی کیسه و اونو با خودت می کِشی؟» محمد مهدی به چشم هایش نگاه کرد. - «قطعا نه. پس واکنش تو طبیعی بوده. یادت باشه یه انگشتر دار هیچوقت نباید برای گذشته ای که خرابش کرده ناراحت باشه. چون می تونه برگرده و درستش کنه!» یاد در دلش گفت: «اگه بتونه برگرده...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────