#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت4
کف ماشین را نسبتاً شن و ماسه پر کرده بود. فضای بیرون سوتوکور شده بود. آقای یاد دوباره ماشین را روشن کرد و خواست راه بیفتد. ماشین حرکت نکرد! اما ایشان همینطور به جلو خیره شده بود و پایش را روی پدال گاز گذاشته بود و فشار میداد که در آخر آقای احف گفت:« بذار برم ببینم چی شده...» آقای میرمهدی و مهندس هم به همراه او پیاده شدند. پس از چند دقیقه آقای احف از پنجره سرش را داخل آورد و گفت:«چرخاش تو شن و ماسه گیر کرده باید پیاده شیم هُل بدیم.» آقای یاد سرش را به نشانه تایید تکان داد. من و دخترها هم بلند شدیم و میخواستیم کمک کنیم که استاد واقفی گفت:«شماها کجا؟!»
با چشمای قرمز به سمت بیرون اشاره کردم و گفتم:«بیایم همگی ماشین و هل بدیم دیگه!»
استاد واقفی به ساعت مچیاش نگاه کرد و بعد سرش را از پنجره بیرون برد.
-«چندساعت دیگه وقت داریم...نظرتون چیه الان ناهار بخوریم؟!»
چهرهی آقای میرمهدی باز شد. مثل بچهای که قرار بود برایش اسباببازی مورد علاقهاش را بخرند. بعد درحالی که لبخند میزد گفت:«آخ گفتینا! حالا چی بخوریم؟!»
آقای مهدینار درحالی که دست توی کولهاش کرده و بود و انواع نودلهارا بیرون میآورد گفت:«قبل از اینکه حرکت کنیم با استاد واقفی ناهار خریدیم. شبم که میرسیم آشوراده اونجا ازمون پذیرایی میکنن البته امیدوارم!»
زدم در ذوقشان و گفتم:«نخیر! من و مامانم صبحی ساندویچ الویه درست کردیم برای همه...پس ساندویچای منو میخوریم چون خراب میشن...»
لحظهای نگاهمان بهم گره خورد و درآخر شانههایش را بالا انداخت و دوباره نودلهارا در کوله پشتیاش جای داد.
پلاستیک ساندویچها را از توی کولهام درآوردم و یکییکی به بچهها دادم. نورسا که گوشهی لبش آویزان شده بود، زیر لب غرغر کرد و گفت:«ولی من نودل دوست داشتم...»
رجینا با شیطنت گفت:«فعلا اینو بخور سیر نشدی نودلم بهت میدیم.»
بعد نورسا درحالی که یک گاز حرصی از ساندویچ میزد، مشتی هم به شانهی رجینا زد! یگانه و غزل اطراف کولهام را با چشم میپاییدند. دهانم پر بود بنابراین دستم را به سمت هردویشان تکان دادم به معنی چیه؟!
غزل گلویش را صاف کرد و گفت:«دیگه نمونده؟!»
اتفاقا چندتا زاپاس هم درست کرده بودیم، بنابراین دوتایش را به غزل و یگانه دادم. چقدر زود خورده بودند! از آنور آقای سید هم سرش را بالا آورد و آرام گفت:«بیزحمت سهتا هم اینجا رد کنید.»
پنجتای دیگر در پلاستیک بود و همهاش را با شفق و افراح دستبهدست کردیم تا برسد به آقایون. ساندویچها بین آقایون بیسروصدا و ریز تقسیم شد...انگار داشتند مواد مخدر ردوبدل میکردند. آقای معین هم حین برداشتن ساندویچ اطرافش را چندبار نگاه کرد. پس از ناهار همگی پیاده شدیم و ماشین را هل دادیم تا دربیاید. بعد همگی سوار شدیم. استاد واقفی دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت:«خب ساعت دو ونیمه! اختتامیم ساعت شیش بعدازظهره...عجلهای نیست میتونیم از کویر زیبایمان هم لذت ببریم.»
طهورا گوشیاش را نگاه کرد و مردد گفت:« استاد احتمالا ساعتتون خواب مونده! چون الان ساعت نزدیک چهارِ! فکر نمیکنم به مراسم برسیم...»
این خبر مثل تیری به قلب استاد کوبیده شد و لحظهای به افق خیره...آقای یاد به بغل چرخید و سراسیمه استاد را تکان داد. آقای احف بر سرش زد و گفت:«ای وای بیاستاد جودیم...»
- ایبابا زبونتونو گاز بگیرید.
این را شهبانو گفت که از چشمانش نگرانی میبارید. طهورا هم لبش را گاز گرفته بود و نگران بود که مبادا استاد چیزیاش بشود.
یگانه و شفق بلند شدند و گفتند که دورهی کمکهای اولیه دیدن بنابراین میتوانند کمک کنند. یگانه چادرش را مرتب کرد و گلویش را صاف کرد:« خب استاد و بخوابونید کف ماشین...» شفق هم دستانش را ترق و تروق شکست بعد رو به آقای مهندس گفت:«دستتون رو اینطوری میذارید روی جناق سینه و بعد تندتند فشار میدین...تنفس مصنوعیام که...»
آقای مهندس آستینهایش را بالا زد و گفت:«میدونم خودم بلدم.»
میخواستند که استاد را بخوابانند که ناگهان خندهای عصبی در گلویش جوشید...!
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y