#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت14
فاصلهمان با هیولا زیاد نبود بنابراین راحت میتوانستیم روی پشتش فرود بیاییم؛ البته اگر جای درستی فرود میآمدیم. هوای سرد طوفان و بارش باران نمیگذاشت درست چیزی را ببینم. به ناحیهی پشت هیولا که رسیدیم چشمانم را بستم و طناب را رها کردم. روی پشتش کنار انبوهی از شاخهای تیز پرت شدم. سعی کردم به بدن دردم اعتنایی نکنم و با چشمانم به دنبال یگانه گشتم. یگانه گوشهای خودش را مچاله کرده بود. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم...هیولا مشغول مهار کردن تیرهای بچهها بود و از طرفی لرزش پاهایم که از سر ترس و هیجان بود باعث میشد همهچیز واقعیتر به نظر برسد و یادآوری کند که این یک خواب هیجانانگیز نیست!
سعی کردم تعادلم را حفظ کنم و به سمت یگانه قدم بردارم. به او که رسیدم نوبت چکاب کردن بدنش بود...انگار سالم بود اما بهخاطر جراحتی که از قبل برداشته بود، دردش شدت یافته بود. مضطرب از بالا به بچهها که با تمام توان سعی در جنگیدن داشتند نگاه کردم...استاد واقفی با شجاعت تیراندازی میکرد و اگر تیرهایش تمام میشد از بغلیاش کش میرفت. آقای احف و میرمهدی سر اینکه تیرهایشان تمام شده بود باهم بحث میکردند. انگار مسابقه گذاشته بودند هرکسی تیر بیشتری به آن گندهبک بزند، زودتر ازدواج میکنند. آقای سید دور از بقیه با حساب و کتاب به نقاطی که فکر میکرد اثر دارد، تیر پرتاب میکرد و اما آقای یاد...آقای یاد بدون اینکه به تیردانش نگاه کند یا به خاطرش با کسی بحث کند؛ پشت سرهم تیر میکشید و پرتاب میکرد. چیزی که در آن شلوغی توجهم را جلب کرده بود این بود که تیرهایش تمامی نداشت...همانطور مبهوتش بودم که چشمم به دخترک عجیبوغریب افتاد که دوباره از ناکجاآباد پیدایش شد و اینبار به سمت آقای یاد میرفت. خواستم بیشتر ببینم که یگانه با وحشت گفت:«شفق وافراح نمیتونن تنهایی از پسش بربیان!»
چشمانم دنبال شفق گشت. شفق و افراح با شمشیر جلوی ضربههای هیولا ایستادگی میکردند. رجینا و نورسا رفته بودند پیش آقایون تا تیرهایشان را باهم به اشتراک بگذارند. دنبال شهبانو و طهورا میگشتم که یادم افتاد برای مراقبت از آقای مهدینار و آماده کردن تجهیزات داخل کابین مانده بودند. گوشه لبم را گزیدم و نگران بودم که مبادا اتفاق ناگواری بیفتد! چشمم به ستون کشتی افتاد غزل درحال پایین آمدن بود. به سمت اتاق کنترل رفت و دقایقی بعد، کشتی با سرعت هرچه تمامتر حرکت کرد. با خودم گفتم آفرین غزل...کشتی که سرعت گرفت؛ هیولا برای اینکه نگذارد کشتیمان در برود برای آخرینبار دستش را دراز کرد و لبه کشتی را چسبید. آقای معین تیر بزرگی آماده کرد و یکی از پرههای انگشت هیولا را نشانه رفت. غرش ترسناک هیولا، نشانهی برخورد تیر با هدف بود. وقتی از فرط درد دستش را بالا برد، یگانه که حالش مساعد نبود تعادلش را از دست داد! با صدای جیغش از دیدن صحنههای اتفاق افتاده دست برداشتم.
هیولا با یکی از بازوهایش یگانه را برداشته بود و با خودش میبرد. از یکی از شاخهایش گرفتم که خودم تعادلم را از دست ندهم اما دیدن چهرهی ناامید او از هر دردی دردناکتر بود. صدای جیغش مدام در فضا منعکس میشد و دست و پا میزد. ابروهایم در هم رفت. همه بچهها به نحوی سعی در کمک کردن داشتند...و من آن بالا چکار میکردم؟! اگر حواسم بود این اتفاقها نمیافتاد...به سرعت تیری را شلیک کردم و بعدی... آب دهانم را قورت دادم و بدون آنکه به چیز دیگری فکر کنم، تیر دیگری را پرتاب کردم. و اینبار درست به همان بازویی خورد که یگانه را محکم چسبیده بود و به طراوت گلهای بهاری رها شد. همان موقع بود که فهمیدم بیشتر اوقات بیفکر میشوم. در دلم خداخدا میکردم که معجزهای رخ دهد و نجات بیابد آنوقت اگر زنده میماندیم خفهام میکرد و این برایم لذتبخش بود. ناگهان دخترک عجیب و غریب شروع به پریدن داخل آب کرد اما به طرز اسرارآمیزی از بالای دهان هیولا سردرآورد. یگانه را محکم بغل کرد و غیبش زد. با خوردن تیرم به هدف و درد شدیدش... هیولا مدام تقلا میکرد و غرش!
از یک طرف شاخهایش را محکم چسبیده بودم و از طرفی دیگر نگران بقیه بودم. چهرهی همگی وحشتزده بود و منتظر اینکه در آخر چه اتفاقی خواهد افتاد. سرانجام پس از دقایقی دخترک و یگانه از فاصلهی صدمتری روی عرشه کشتی افتادند. همگی با نگرانی به سمتشان دویدند و تقریبا میشود گفت که صدای بچهها را از آن فاصله میشنیدم! همان خدایا شکرتهایشان...
بچهها دور و برشان را گرفته بودند و نمیگذاشتند ببینم چه اتفاقی افتاده. هنوز همانطور به هیولا چسبیده بودم و گردن کشیده بودم، تا بتوانم چیزی ببینم. هیولا مشتش را باز و بسته میکرد! انگار میخواست دردی را که به دستش هجوم آورده تسلی ببخشد...
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y