بچه‌ها خواستند از جایشان بلند شوند، اما به دلیل کوچک بودن قفس و کمبود جا فقط توانستند سرجایشان کمی جابه‌جا شوند. یکی از آنها تا نیمه وارد قفس شد و دست مهدینار را گرفت و به سمت خود کشید! مهدینار که از ترس چشمانش گرد شده بود سریعاً گفت:«بچه‌ها دستمو گرفته ول نمی‌کنه! چیکار کنم؟! چیکارم داره؟!» استاد با اخم دستش را روی دست آن مرد که مهدینار را گرفته بود گذاشت و گفت:«پسرم و کجا می‌برید؟!» آن مرد به ترکی چیزهایی بلغور کرد و دوباره دست مهدینار را کشید! تا اینکه بزور او را از قفس بیرون آورد و دستانش را پشت سرش گذاشت. یاد و میرمهدی هردو سعی کردند از قفس خارج شوند و نگذارند او را ببرند...اما آنها با اسلحه تهدیدشان کردند و دوباره آنها را به قفس برگرداندند. استاد همچنان میله‌های قفس را گرفته بود و اسم مهدینار را صدا می‌زد و مهدینار هم درحالی که روی خاک‌های نرم جنگل کشیده می‌شد فریاد رهایی سرداده بود. بقیه هم در بهت به سر می‌بردند! برخی اشک در چشم و برخی هم دست بر دهان! مهدینار را کشان‌کشان پیش فرمانده بردند. فرمانده درحالی که ته ریشش را نوازش می‌کرد رو به یکی از افرادش به ترکی چیزهایی گفت. مهدینار با عصبانیت پرسید:«چی دارید می‌گید! باید منو شهید کنید...» فرمانده با خنده از جایش بلند شد و به سمت او قدم برداشت. - «می‌برنت و می‌بندنت به یه درختی...وقتی که دوستات خواستن نجاتت بدن ماهم غافلگیرشون می‌کنیم.» با گفتن این حرفش مهدینار به نقشه‌ی کثیفشان پی برد و همچنان داد و فریاد راه انداخت. استاد و بقیه‌ی بچه‌ها هم از داخل قفس شروع به تهدید و انتقام کردند اما انگار از یک گوش می‌شنیدند و از گوش دیگر بیرون می‌کردند. برای همین توهین‌ها و تهدید‌های آبدارشان هیچ فایده‌ای نداشت. مهدینار را دست بسته بردند تا اینکه حتی صدای فریاد‌هایش هم به گوش نمی‌رسید. چین‌های دور چشم استاد واقفی عمیق‌تر شدند و صدای گریه‌‌اش را هرچند که بی‌صدا بود بقیه شنیدند. نورسا با نگرانی گفت:«استاد واقعا گریه می‌کنید؟!» -«مهدینار و بردن...الان جواب خانوادشو چی بدم؟!» این را استاد گفت و دوباره شانه‌هایش لرزید. یگانه با دلسوزی گفت:«همه چی درست میشه لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید.» غزل و طاهره هم حرف‌های یگانه را تایید کردند. میرمهدی با عصبانیت گفت:«استاد قول میدم خودم وقتی آزاد شدم دستاشونو قلم می‌کنم!» واقفی از حرف‌های شاگردانش کمی آرام گرفت اما در دلش طوفانی به پا بود. ولی این طوفان مانع لبخند کمرنگی که بر روی لبش نقش بست، نبود. ** گلویش از فریاد بیش از حد به سوزش افتاده بود و دیگر نای تقلا نداشت. او را کشان‌کشان به مانند مرده‌ای به سمت مسیری که مغزش دیگر یارای دنبال کردن نداشت، می‌بردند. فردی که نقشه را در دست داشت کلمه‌ای گفت و بقیه پشت سرش متوقف ماندند. دستور داد مهدینار را به درختی ببندند و آتشی جهت اُتراق کردن؛ بپا کنند. همه‌ی اینها وقتی رخ می‌داد که تاریکی حاکم زمین می‌شد... ؟🤓🌱