#نُحاس🔥
#قسمت20🎬
زنها دور راضیه را گرفته بودند. هرکس چیزی میگفت. طلعت خودش را به راضیه رساند.
- وای خاک عالم به سرم!..این دختر که مُرد دیگه!..سکینه..هوی سکینه..بپر از تو خونه یه آب قندی چیزی وردار بیار..بدو..
آرام تو صورت راضیه میزد و صدایش میکرد.
- هول وَرِش داشته..معلوم نی چی به سرش اومده!..رنگ به رو نداره!
سکینه لیوان آب قند را دست مادرش داد. طلعت انگشترش را درآورد و انداخت داخل لیوان. تندتند هم زد و به خورد راضیه داد.
راضیه آهسته چشمانش را باز کرد. گیج شده بود. نگاهی به دوروبرش انداخت. یکهو چشمش افتاد به حسین. کنجی کز کرده و با ترس گوشهایش را گرفته بود. نفهمیده بود این بچه کی از خانه بیرون آمده! اصلاً چرا ندیده بودش؟! دست طلعت را پس زد. هراسان و با عجله برخاست. سمت حسین دوید و به آغوشش کشید. حسین مثل یک بچه گنجشک که از لانهاش بیرون افتاده باشد، میلرزید و گریه میکرد. راضیه چادرش را دور او پیچید و غرق بوسهاش کرد.
صدای آه و نالهی مرد، هنوز بلند بود. چند نفر هادی را از او دور کرده بودند. یکی با صدای بلند هوار زد: «اینکه براتعلیه!.. براتعلی مگه چیکار کردی بندهی خدا که ای زده لتوپارت کرده..ها؟!»
یک نفر دیگر گفت: «چیکار کرده آقا معلم ای براتعلی؟!»
براتعلی که دید اوضاع به نفعش نیست، به سختی بلند شد و نالید: «اِی بخت برگشته براتعلی!.. اِی اقبالت بسوزه براتعلی..من کاری نکردم والله.. من چیکار کردم؟!..این مرتیکه روانیه..موجیه..بینین به چه روزم انداخته وحشی؟» و آه و ناله را سر داد.
هادی به سمت براتعلی هجوم برد و غرید:
- تو روز روشن دنبال ناموس مردم افتادی و حرف لیچار زدی!.. دوقورتونیمتم باقیه؟..حقته بزنم بکشمت که خودتو اینجوری نزنی به موشمردگی..
براتعلی چند قدم عقب رفت. وقتی دید مردم جلوی هادی را گرفتند، جرأت پیدا کرد.
- دیدین..دیدین موجیه..من کی حرف لیچار زدم ها؟..من فقط میخواسَم ازش بپرسم کلاس قرآنا چه جوریه..اسم خار* و دای* منم بنویسه..این شد لیچار؟..ها مردم؟!..این کتک داره؟..باید بیوفتی به جونم؟..
هادی که از دروغگویی او عصبانیتر شده بود، خواست دوباره حملهور شود که مردم گرفتندش. باز غرید:
- دروغ میگه بیپدر مادر!..من خودم شنیدم چی به زنم گفتی بی چشمورو..
براتعلی خونهای صورتش را پاک کرد.
- برو گوشاتو شستوشو بده..بیپدر تویی که افتادی به جون من و تهمت میزنی.. مرتیکهی نفهم..من خودم ناموس دارم..نمیام بیوفتم دنبال ناموس مردم..
انگشتش را به سمت جمعیت چرخاند.
- اینا همه منو میشناسن..
راضیه که دید دیوار حاشای این مرد، ارتفاعش به حد اعلا رسیده، فریاد کشید: «شرم و حیا نمیکنی تو روی منم دروغ میگی؟.. تو نبودی که دنبال من را افتادی و حرف مفت میزدی؟!»
براتعلی با خشم به راضیه توپید: «بابا به پیر..به پیغمبر..من فقط میخواسم دو کلوم واسه این کلاس کوفتیت حرف بزنم..همین..»
- لابد وسط کوچه!.. با را افتادن دنبال من! مادر و خواهرت خودشون نمیتونستن بیان نه؟!
- نهه..اونا نمیدونسن..خیر سرم میخواسم غافلگیرشون کنم..اومدم مسجد بهت بگم..تا رسیدم دیدم داری میری..اینقد تندتند رفتی که بهت نرسیدم..مجبور شدم چند بار صدات کنم..تا رسیدم سر کوچه این غول بیشاخودم بهم حمله کرد..حالا بدهکارم شدم..
یکی گفت: «حالا شما کوتا بیا آقا معلم!»
دیگری صدا بلند کرد:
- این مال این حرفا نیس...
و بقیه که هر کدام نظر میدادند.
- اینجا سالهاس کسی با کسی دعوا نداره..ما خیلی وقته بینمون ای چیزا اتفاق نیوفتاده..حالا شما کوتا بیا دیگه..
راضیه هادی را صدا زد.
- بیا بریم خونه هادی! ولش کن.. این بچه داره میلرزه.
هادی تازه چشمش افتاد به حسین و رنگوروی پریدهی راضیه. خشمِ نگاهش را نثار براتعلی که پوزخند بر لب گوشهای ایستاده بود، کرد و رفت. سرما خلید توی جانش. دیگر نتوانست آنجا ماندن را طاقت بیاورد. دست حسین را گرفت و با راضیه به خانهشان رفتند.
جمعیت پچپچکنان پراکنده شد. خبر به سرعت برق میان مردم پیچید...!
#پایان_قسمت20✅
📆
#14030913
🆔
@ANAR_NEWSS 🎙
🏴
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344