💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت29🎬 با طمأنینه از منبر پایین آمد. - چی شده همشیره!..چرا این‌قدر عصبانی؟! راضیه دندان
🔥 🎬 - مردم!.. این شجره‌نامه‌ی این روستاست..این دیگه دروغ نیست به هر کس می‌خواین نشون بدین.. شجره‌نامه‌ی خاندان این آدم..که سالهاست پشت سرش نماز می‌خونید اینجاست.. گذشته‌ش..ایل و تبارش.. آب دهان نداشته‌اش را قورت داد. گلویش خشک شده بود ولی دست بر نداشت. به خاطر استرس و هیجان، بچه تکان می‌خورد و انگار از حال مادرش باخبر بود. - مردم!.. این آقا خاندانش بهایی‌‌ان..می‌خواین بچه‌هاتون با کفرِ این آدم‌ بزرگ بشن..با عقاید کسی که دشمن اسلام و پیغمبرتونه؟! چشمش افتاد به تابلوی نسبتاً بزرگی که روی دیوار نصب شده بود. - اینم یه نشونه‌ی دیگه.. این چه معنی‌ای داره؟ روی تابلو با خط نستعلیق نوشته شده بود: «یا ذی‌الفخر و البهاء » ابراهیم که کله‌اش از حرف‌های راضیه داغ شده بود، سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. اگر وا می‌داد معلوم نبود چه بر سرش می‌آمد. نفسش را با یک فوت بیرون فرستاد و به مردم نگاه کرد. همه منتظر بودند ببینند او چه می‌گوید. آرام پلک زد.‌ همه‌ی احساسش را پشت چشم‌های پرنفوذش که سعی می‌کرد غم را هم در آنها بگنجاند، پنهان کرد و با صدایی رسا گفت: «همه‌ی این آدم‌ها، آره همه.. هر کسی..هر بشری رو که می‌بینی خیال می‌کنه..نه..اصلا‌‌ً باور داره که همه‌ی حقیقت فقط پیش اونه..فقط اونه که می‌تونه حقیقت رو بفهمه و بقیه باید برن بمیرن..خب..الان باید برای دونستن این حقیقت مهم برات کف بزنیم؟!» بعد سرش را به تمسخر تکان داد. - گیریم اجداد من بهایی بودن..مگه آیه اومده من بهایی مونده باشم!..نه دخترم!..مهم اینه که من الان مسلمانم..و به مسلمان بودنم افتخار می‌کنم..همه‌ی این مردم می‌تونن شهادت بدن.. انگشت اشاره‌اش را گرفت سمت تابلو. - اما این تابلو..این فقط یه دعاست.‌ یه فراز از دعای جوشن صغیر.‌ مثل بقیه‌ی دعاها.. مثل این فراز « یا مُقیل العثرات ». ای پذیرنده‌ی توبه‌ی گناهکاران... مکث کرد، تا حرفش خوب جا بیفتد. بعد با احساس بیشتری گفت: « من به خدا و پیغمبرش ایمان دارم..من بهایی نیستم..من روسیاهِ این مردمم..» این حرف که از دهان ابراهیم بیرون آمد، کل جمعیت بلند شدند و صلوات فرستادند. راضیه تا خواست حرف بزند، باز صدای صلوات بلند شد. یکی فریاد زد: «حاج آقا خیرش به همه‌ی ما رسیده..به پیر و جوون.. کوچیک و بزرگ..هر کی قبول داره صلوات بعدی جلی‌تر..» درودیوار مسجد همراه قلب راضیه لرزید. عده‌ای هنوز شک‌ داشتند. بعضی‌ از اهالی همان‌ اول کار رفته بودند و عده‌ای هم با وجود حرف‌های ابراهیم، گفتند ما پشت سر این آدم نماز نمی‌خوانیم‌ و رفتند. ولی اکثریت پشت ابراهیم درآمدند. راضیه نمی‌فهمید این عده را چه شده! ذهن و جانشان با دروغ‌های ابراهیم مُسَخّر شده بود و مثل آدم‌های مسخ شده، هر چه را می‌گفت، باور می‌کردند. - بهایی بودن جرم نیس..ولی قتل و آتیش زدن مال مردم جرمه خانوم.. این را بهرام گفت و خطاب به هادی داد کشید: «فک نکن همه چی تموم شده آقا معلم..من هنوزم بهت شک دارم..تا برارم پیدا نشه دس از سرت برنمی‌دارم..» راضیه دیگر توان نداشت بماند و دفاع کند. مداحی میکروفون را برداشت و شروع کرد به دست گرفتن مجلس. هادی از میان جمعیت دست راضیه را گرفت و گفت: «بیا بریم..این آدما با بوقلمون مسابقه گذاشتن تو رنگ عوض کردن..» ابراهیم پیروزمندانه لبخند زد و اقتدارش را به رخ راضیه کشید. ایوب مردم را تهییج می‌کرد به سینه‌زنی و عزاداری. چند نفر هم راضیه و هادی را از مسجد بیرون کردند. هادی نگاهش را به طوفان مردمک‌های راضیه دوخت.‌ طوفانی که حالا جایش را داده بود به استیصال. - می‌دونستم اینا باور نمی‌کنن.. راضیه پلک روی پلک فشرد و اشک‌هایش بدون اجازه روان شدند. - مهم نیست هادی جان! ما کار خودمون‌و کردیم..دیگه پیش وجدانم شرمنده نیستم..بیا زود بریم که دارم از حال میرم.. حسین از خستگی خوابش برده بود. سرش روی شانه‌ی هادی کج شده و با هر قدم‌ هادی تکان می‌خورد. راضیه دستی به سر حسین کشید. - بمیرم..بچه‌م انگار بیهوش شده..امروز درست و حسابی بهش نرسیدم.. خودش داشت به زور راه می‌رفت. پاهایش توان کشاندن بدنش را نداشت. اشک‌هایش را پاک کرد. هادی برای اینکه حال‌وهوایش را عوض کند گفت: «ولی خودمونیما.. چه کولاکی به پا کردی امشب..خیلی بهت افتخار کردم راضی‌گلی..» این‌بار بغضی از شادی و رضایت در گلویش پنجه کشید. همین‌که توانسته بود عده‌ی کمی را آگاه کند، برایش کافی بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344