#بازمانده☠
#قسمت15🎬
هاج و واج نگاهش میکنم.
ساندویچ سردی مقابلم گرفته است.
چشم از او برمیدارم و به پشت سرش خیره میشوم.
زن با همان ساک و تسبیح فیروزهاش کنار اتوبوس ایستاده است و میخواهد سوار شود.
دوباره به ساندویچ نگاه میکنم.
آخرین غذایی که خورده بودم، غذای بازداشگاه بود.
انگار تازه صدای شکمم را میشنیدم.
مُردَد ساندویچ را از دستش میگیرم و تشکر میکنم.
پسر میدَود و پشت سر مادرش، وارد اتوبوس میشود.
احساس میکنم بغض سنگینی، درست وسط حنجرهام نشسته و راه نفسکشیدنم را گرفته است.
چقدر ترحم برانگیز شدهام. محتاج یک لقمه غذا، که از این و آن به من برسد!
منی که سوگولی خانه بودم!
منی که همیشه بهترین مارکها و برندها را به تن میکردم و زیباترینِ هرچیز را در کنج کمدم انبار کرده بودم!
نایلون ساندویچ را پاره میکنم و تکهای از آن را گاز میگیرم.
دهانم خشک است و همین باعث میشود، لقمه حلقم را چنگ بزند و راهش را از میان بغضهای تلنبار شده پیدا کند.
بغضهایی که دیگر اجازه نمیخواستند.
بی مهابا، بی وقت و زمان، اشک میشدند و دانهدانه روی گونهام میغلطیدند و به سخرهام میگرفتند.
***
نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدایی، چشمانم باز میشوند.
سرم را بالا میگیرم و به اطراف نگاه میکنم.
دوباره ماشین بوقی میزند و صدای آشنایی میان همهمهی مسافران، گم میشود.
بلند میشوم. نایلون ساندویچ، از پاهایم سر میخورد و کنار میافتد.
نگاهم دوباره اطراف را میپاید.
-رها!
دوباره صدای بوق ممتد.
رد صدا را دنبال میکنم و نگاهم میخورد به پراید سفیدِ رنگورو رفتهای که آنطرف جاده، چراغ میزد.
تازه حالا متوجه تاریکی هوا میشوم.
خورشید غروب کرده بود و ریسههای لامپ اطراف مجتمع، روشن شده بود.
-رها...رها!
زیر لب زمزمه میکنم" بهاره"
با سرعت میدوم و خودم را به جاده میرسانم.
ماشین ها با سرعت، رد میشدند و مجال عبور نمیدادند.
منتظر میمانم تریلی که نزدیک میشود رد شود و بعد با سرعت میدوم و خودم را به ماشین میرسانم.
مجال نمیدهم و محکم، خودم را در آغوشش پرت میکنم.
چند قدم عقب عقب میرود و دستش را به ماشین تکیه میدهد.
-نزدیک بود بندازیم دختر!
حتی زبانم به سلام نمیچرخد.
دستش را روی کمرم بالا و پایین میکند.
-رها خوبی؟!
این چند روز برایم گران تمام شده بود، به اندازهی ماه ها و شاید سالها.
دیدن یک آشنا تنها چیزی بود که میتوانست کمی از آتش درونم را خاکستر کند.
از آغوشش که بیرون میآیم، تازه متوجه دختری میشوم که از ماشین پیاده شده بود و کنارمان ایستاده بود.
خودش پیش قدم میشود و مرا در آغوش میکشد.
-مارو نصف جون کردی تو رها!
بگو ببینم چیکار کردی؟
دستهای مائده از بازوهایم سر میخورد و یک قدم عقب میرود.
نگاهم را بالا میکشم. دقیقا روی همان رختهای سیاهشان.
دوباره چهرهی نسیم روبرویم نقش میبندد.
لرزش صدایم نمیگذارد حرف بزنم.
-بچهها؟
سرم خم میشود و نگاهم به زمین دوخته میشود.
-من نسیم و نکشتم. قسم میخورم من نکشتمش. کار من نبود. به جون مادرم قسم میخورم.
بهاره بازوهایم را محکم میگیرد و تکان میدهد.
-اِ این چه حرفیه میزنی؟ دیوونه شدی؟
اینقدر احمق نیستیم که یه صدم هم فکر کنیم کار تو بوده.
سوز سرما که به صورتم میخورد. اشکهایم یخ میشوند و تنم را میلرزاندند.
جای خالی نسیم، میان حلقهی رفاقتمان، دیواری شده است که هرلحظه روی سرم آوار میشود.
اصلا شاید هم حق با پلیس باشد؟!
نکند واقعا من نسیم را کشته باشم؟
نکند تعلل من باعث مرگش شده باشد؟
-رها واقعا مارو اینطور شناختی؟
با صدای بهاره افکارم به هم میریزند.
-چرا ما باید همچین فکری بکنیم؟
غیر اینه که خودمون فرستادیمت پی نسیم؟
این را که میگوید نگاهش را به مائده میدهد و منتظر میشود که او هم حرفش را تایید کند.
مائده کمی من من میکند و همانطور که با انگشت هایش ور میرود میگوید:
-آ...آره حق با بهاره است.
بعد هم سمت ماشین میرود و در صندلی جلو را باز میکند.
-قبل اینکه هوا خیلی تاریک بشه بیاید بریم.
رفتارش مثل همیشه نیست. انگار از دیدنم خوشحال نشده!
در صندلی عقب را باز میکنم و مینشینم.
آفتاب غروب کرده بود اما هنوز، باریکهای نور از پشتکوه ها بیرون زده بودند.
****
ماشین، با سرعت حرکت میکرد و باد تندی که از پنجره داخل میشد، روی گونهام تازیانه میزد.
-نسیم رو خاک کردن؟!
مائده نگاهی از آینه به جلو میاندازد و پشت بندش بهاره، رویش را به سمتم بر میگرداند.
انگار از سوال بی مقدمهام جا خورده...!
#پایان_قسمت15✅
📆
#14031014
🆔
@ANAR_NEWSS 🎙
♨️
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344