💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت14🎬 چشمانش روی مربعهای کوچک و منظم قالی میگشت و زبانش داشت آخرین سبحانالله تسبیحات
#نُحاس🔥
#قسمت15🎬
سیبزمینیها را ریخت توی روغن داغ. صدای جلزولزش حسین را کشاند به آشپزخانهی کوچکی که با یک پرده از اتاق، جدا شده بود.
- آخجون! دیبدمینی!
راضیه دستش را گرفت و برد نشاند تو اتاق.
- بشین اینجا یه نقاشیِ خوشگل بکش تا من برات سیبزمینی بیارم، باشه پسرم؟
حسین با ذوق دفتر نقاشی را از دست مادر قاپید و با مدادرنگیهایش مشغول شد. راضیه برگشت به آشپزخانه. زیر اجاق را کم کرد و قاشق چوبی را در ماهیتابه گرداند. افکارش مثل سیبزمینیهای شناور در روغن، زیرورو میشد. حسین دوباره برگشت.
- مامان دیب دمینی!
راضیه با حواسپرتی به حسین که گردن کج کرده بود، نگاه کرد.
- بیا بغلم!..
به سختی به آغوش کشیدش.
- ببین!.. هنوز سرخ نشده! باید یه کوچولو دیگه صبر کنی..باشه؟..خب حالا چی کشیدی؟..بریم ببینیم؟
به اتاق برگشتند. وقتی حسین را زمین گذاشت، او مثل برق دفتر نقاشیاش را آورد. راضیه لپ تپل حسین را چند بار با عشق بوسید.
- بهبه! چه قشنگه این خونه! حسین آقا!مامانو بلدی بکشی پسرم؟
حسین سرش را تکان داد.
- بکش ببینم!
با صدای هادی که بلند سلام کرد، نفس راحتی کشید.
- چه بوهای خوبی!
موهایش را پشت گوش فرستاد.
- خدا خیرت بده! بیا سر این بچه رو گرم کن، سیبزمینیهام سوخت.
حسین از سروکول پدرش بالا رفت. راضیه رفت تو آشپزخانه. دودل بود ماجرای کلاس را الان به هادی بگوید یا بعداً. یا اصلاً نگوید. سیبها را ریخت تو بشقاب. فکر کرد: «بهتره بذارم سر فرصت.»
موقع آشپزی، خستگی برایش معنی نداشت. هرچند حالا که باردار بود ایستادن کمی برایش سخت مینمود.
خیلی زود شب فرا رسید. صدای نفسهای آرامِ حسین، با آن صورت معصوم، وادارش کرد تا آهسته پیشانیاش را ببوسد.
- هادی! بیداری هنوز؟
- بیدارم.
راضیه تکیهاش را به دیوار داد و پتو را محکم دور خودش پیچید. «حوصله داری حرف بزنیم؟»
- بزنیم.
- امروز یه شاگرد جدید اومده بود تو کلاس.
- عه! چه خوب!..الان شدن چند نفر؟
- با این یکی..شش نفر.
هادی چرخید و دستش را تکیهگاه سرش کرد.
- پیشرفت خوبیه تو این مدتِ کَما!..نه؟!
- مسخره میکنی؟
- نه والا.
- آخه پنج شیش نفر؟..تازه همینام یه جلسه میان دو جلسه نمیان.
- یکم باید صبور باشی.
راضیه پتو را تا زیر چانهاش بالا آورد.
- به نظرت چرا؟!..اینا اصاً زیر بار احکام نمیرن هادی!..تفسیر که دیگه هیچی. اصلاً قبول ندارن..روز دوم یه هفت نفری شدن..منم خوشحاااال..اما بعدش دیگه خبری نشد..این یکی هم که اومده توپش حسابی پر بود!
هادی سؤالي نگاهش کرد.
راضیه لبهایش را به پایین کش آورد.
- باور کن!..داشتم در مورد اصول و فروع دین میگفتم یهو دراومد گفت ما چرا باید اصول دین یاد بگیریم؟ فروع دین و چرا باید رعایت کنیم؟..خب اسمش روشه..فرع..چیزی که فرعیه خیلی مهم نیس انجام دادنش! منطق و ببین!
ادامه داد:
- منم براش اصول و فروع رو گفتم و توضیح دادم که خواهر من! هر چیزی اصولی داره. حتی کارهای معمولیتون اصول خودش رو داره. حالا خدا میاد دین خودش رو بدون اصول بذاره؟! فروع دین هم..
پرید وسط حرفم. گفت: «تو چرا دینو اصلی فرعیش میکنی! دین دینه دیگه.»
هر چی براش توضیح دادم تو کَتِش نمیرفت. بعدشم بحث رو کشوند به تقلید که آره ما خودمون عقل داریم میریم احکام رو در میاریم..چرا باید تقلید کنیم؟!..ما عقل داریم که بفهمیم چه کاری خوبه چه کاری بعد..تقلید اونم از کسی که نمیشناسی معنی نداره..
هادی کنجکاو گفت: «خب؟! جالب شد!»
راضیه نفس عمیقی کشید.
- جالبه؟!..هیچی دیگه..هر چی رشته بودم، پنبه کرد. بقیه هم همون فرمونو گرفتن و از خدا خواسته. حالام فقط روخوانی قرآن داریم..
هادی طاقباز خوابید. دستانش را زیر سرش گذاشت.
- منم نتونستم رو بچههای خودم تو مدرسه..کار کنم..خیلی مستعدنا..ولی نمیدونم چرا جوونترا دل نمیدن بیان این کلاسارو..نگفته بودمت تا حالا؟!
- میگم چطوره بگیم دخترا، دختربچهها بیان.
- فکر نکنم بیان.
- طلعت میگفت ما از پیشدبستانی بچههامون رو میفرستیم کلاسای درس اخلاق!..گفتم کجا؟!..گفت خونهی ایوب.
ایوب کیه؟!
هادی خمیازهی بلندی کشید.
- خونشون نزدیک مسجده..یه سالن بزرگ داره که کلاسای آشپزی و ورزشی و اینجور چیزا رو اونجا برگزار میکنن.
- طلعت یه چیزایی بهم گفته بود. ولی من جدی نگرفتمشون. میگم من احساس خوبی ندارم هادی! اینا یه چیزایی میگن که تا حالا نشنیده بودم. مثلا گفتم رساله دارین گفتن رساله چیه دیگه..عجیب نیس؟
در اثر خمیازههای پیدرپی آب از چشمان هادی راه افتاده بود.
- منم یه جورایی مشکوکم ولی مطمئن نیستم.
- میگم بهتره بریم پیش حاجآقا.
هادی اوهومی گفت و پتو را روی خودش کشید.
- یه روز میریم باهاش حرف میزنیم.
و خوابید.
راضیه خوابش نمیبرد. هجوم افکار مختلف کلافهاش میکرد. باید میفهمید اینجا چه خبر است.
#پایان_قسمت15✅
📆 #14030908
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت14🎬 -بله. بفرمایید. -ببخشید اشتباه گرفتم. خدانگهدار. فرصت نمیدهم که مرد حرفی بزند
#بازمانده☠
#قسمت15🎬
هاج و واج نگاهش میکنم.
ساندویچ سردی مقابلم گرفته است.
چشم از او برمیدارم و به پشت سرش خیره میشوم.
زن با همان ساک و تسبیح فیروزهاش کنار اتوبوس ایستاده است و میخواهد سوار شود.
دوباره به ساندویچ نگاه میکنم.
آخرین غذایی که خورده بودم، غذای بازداشگاه بود.
انگار تازه صدای شکمم را میشنیدم.
مُردَد ساندویچ را از دستش میگیرم و تشکر میکنم.
پسر میدَود و پشت سر مادرش، وارد اتوبوس میشود.
احساس میکنم بغض سنگینی، درست وسط حنجرهام نشسته و راه نفسکشیدنم را گرفته است.
چقدر ترحم برانگیز شدهام. محتاج یک لقمه غذا، که از این و آن به من برسد!
منی که سوگولی خانه بودم!
منی که همیشه بهترین مارکها و برندها را به تن میکردم و زیباترینِ هرچیز را در کنج کمدم انبار کرده بودم!
نایلون ساندویچ را پاره میکنم و تکهای از آن را گاز میگیرم.
دهانم خشک است و همین باعث میشود، لقمه حلقم را چنگ بزند و راهش را از میان بغضهای تلنبار شده پیدا کند.
بغضهایی که دیگر اجازه نمیخواستند.
بی مهابا، بی وقت و زمان، اشک میشدند و دانهدانه روی گونهام میغلطیدند و به سخرهام میگرفتند.
***
نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدایی، چشمانم باز میشوند.
سرم را بالا میگیرم و به اطراف نگاه میکنم.
دوباره ماشین بوقی میزند و صدای آشنایی میان همهمهی مسافران، گم میشود.
بلند میشوم. نایلون ساندویچ، از پاهایم سر میخورد و کنار میافتد.
نگاهم دوباره اطراف را میپاید.
-رها!
دوباره صدای بوق ممتد.
رد صدا را دنبال میکنم و نگاهم میخورد به پراید سفیدِ رنگورو رفتهای که آنطرف جاده، چراغ میزد.
تازه حالا متوجه تاریکی هوا میشوم.
خورشید غروب کرده بود و ریسههای لامپ اطراف مجتمع، روشن شده بود.
-رها...رها!
زیر لب زمزمه میکنم" بهاره"
با سرعت میدوم و خودم را به جاده میرسانم.
ماشین ها با سرعت، رد میشدند و مجال عبور نمیدادند.
منتظر میمانم تریلی که نزدیک میشود رد شود و بعد با سرعت میدوم و خودم را به ماشین میرسانم.
مجال نمیدهم و محکم، خودم را در آغوشش پرت میکنم.
چند قدم عقب عقب میرود و دستش را به ماشین تکیه میدهد.
-نزدیک بود بندازیم دختر!
حتی زبانم به سلام نمیچرخد.
دستش را روی کمرم بالا و پایین میکند.
-رها خوبی؟!
این چند روز برایم گران تمام شده بود، به اندازهی ماه ها و شاید سالها.
دیدن یک آشنا تنها چیزی بود که میتوانست کمی از آتش درونم را خاکستر کند.
از آغوشش که بیرون میآیم، تازه متوجه دختری میشوم که از ماشین پیاده شده بود و کنارمان ایستاده بود.
خودش پیش قدم میشود و مرا در آغوش میکشد.
-مارو نصف جون کردی تو رها!
بگو ببینم چیکار کردی؟
دستهای مائده از بازوهایم سر میخورد و یک قدم عقب میرود.
نگاهم را بالا میکشم. دقیقا روی همان رختهای سیاهشان.
دوباره چهرهی نسیم روبرویم نقش میبندد.
لرزش صدایم نمیگذارد حرف بزنم.
-بچهها؟
سرم خم میشود و نگاهم به زمین دوخته میشود.
-من نسیم و نکشتم. قسم میخورم من نکشتمش. کار من نبود. به جون مادرم قسم میخورم.
بهاره بازوهایم را محکم میگیرد و تکان میدهد.
-اِ این چه حرفیه میزنی؟ دیوونه شدی؟
اینقدر احمق نیستیم که یه صدم هم فکر کنیم کار تو بوده.
سوز سرما که به صورتم میخورد. اشکهایم یخ میشوند و تنم را میلرزاندند.
جای خالی نسیم، میان حلقهی رفاقتمان، دیواری شده است که هرلحظه روی سرم آوار میشود.
اصلا شاید هم حق با پلیس باشد؟!
نکند واقعا من نسیم را کشته باشم؟
نکند تعلل من باعث مرگش شده باشد؟
-رها واقعا مارو اینطور شناختی؟
با صدای بهاره افکارم به هم میریزند.
-چرا ما باید همچین فکری بکنیم؟
غیر اینه که خودمون فرستادیمت پی نسیم؟
این را که میگوید نگاهش را به مائده میدهد و منتظر میشود که او هم حرفش را تایید کند.
مائده کمی من من میکند و همانطور که با انگشت هایش ور میرود میگوید:
-آ...آره حق با بهاره است.
بعد هم سمت ماشین میرود و در صندلی جلو را باز میکند.
-قبل اینکه هوا خیلی تاریک بشه بیاید بریم.
رفتارش مثل همیشه نیست. انگار از دیدنم خوشحال نشده!
در صندلی عقب را باز میکنم و مینشینم.
آفتاب غروب کرده بود اما هنوز، باریکهای نور از پشتکوه ها بیرون زده بودند.
****
ماشین، با سرعت حرکت میکرد و باد تندی که از پنجره داخل میشد، روی گونهام تازیانه میزد.
-نسیم رو خاک کردن؟!
مائده نگاهی از آینه به جلو میاندازد و پشت بندش بهاره، رویش را به سمتم بر میگرداند.
انگار از سوال بی مقدمهام جا خورده...!
#پایان_قسمت15✅
📆 #14031014
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344