#بازمانده☠
#قسمت19🎬
-آخرش که پیدام میکنن؛ چه فرقی به حال من میکنه!؟
اگه فراریم دادین چرا دیگه وسط بیابون رهام کردین!
اشک به آسانی سر باز میکند و چشمانم را به کاسهی غربت تبدیل میکند!
کفشم را از روی زمین برمیدارم و پا میکنم.
سرم را برمیگردانم و راهم را به سمت دیگری کج میکنم.
-لازم بود!
همچنان که آهسته قدم برمیداشتم بلند میگویم:
-من به کمکتون نیازی ندارم. اصلا چرا میخواید کمکم کنید؟ شما که حتی منو نمیشناسین؟
-اصلا مهم نیست که من میشناسمتون یا نه! مهم اینکه اونارو خیلی خوب میشناسم.
سرم بر میگردد:
-کیارو؟
صدایم میان خیابان خالی میپیچد و به گوشش میرسد.
-همونایی که این بلا رو سرتون اوردن. سر شما، سر نسیم و شاید خیلیای دیگه.
اسم نسیم که میآید، چشمانم میلرزند.
نگاهم را به آسمان میدوزم.
یک لحظه صائقهای از دور، دل آسمان را میشکافد.
-اینایی که میگید کیان؟
دستی میان موهایش میکشد.
-الان نمیتونم بگم. فقط اینو بدونید برای اینکه از شرشون خلاص بشیم نیاز به کمکتون دارم!
با نگاهی مستاصل به چشمانش خیره میشوم.
سعی میکنم از مردمک چشمانش متوجه شوم دروغ میگوید یا...
-فقط شمایید که میتونید کمکم کنید!
افکارم را پس میزنم.
اگر بلد بودم از نگاه دیگران صداقت سخنشان را تایید کنم، از دوستانم رکب نمیخوردم!
صدایم ناخودآگاه پایین میآید.
-شما به کمک من احتیاجی ندارید. بین اینهمه همکار چرا اومدین سراغ من؟!
اخمهایش غلیظ میشوند.
-به اندازه کافی تو اون اداره جاسوس هست که مجبورم محرمانه جلو برم!
با مکث و بعد از کمی دست دست کردن میگوید:
-من با اون آدما یه خورده حساب دارم که کسی حاضر به کمک نیست!
بیاختیار دندانهایم را محکم چفت میکنم.
نمیدانم چرا نمیخواهم باور کنم که نیتش آزارِ من نیست!
فاصلهی بینمان را با چند قدم پر میکند و مقابلم میایستد.
آهسته زیر لب میگوید:
-خانم افشار!
ببین الان کجا وایسادی!
چه بخوای چه نخوای، تبدیل شدی به مهرهای که الان درست وسط صفحهی شطرنجه!
تو که نمیخوای به همین راحتی از بازی کنار گذاشته شی؟
این را که میگوید نگاهش به تیزی خنجری میشود و تا مغز استخوانم را میدرَد.
میان خلأ نحسی گیر کردهام. باید برای قبول کاری که نمیدانم چیست تصمیمم بگیرم.
-میخوام کمی فکر ک...
-میتونید همینجا تو این سرما بمونید و با خیال راحت فکر کنید.
اشارهای به گوشهی خیابان میکند و پوزخندی میزند.
-دوربینارو که میبینید؟
پلیس اونقدرام خنگ نیست که نتونه از دوربینا ردیابیتون کنه!
احتمالا تا صبح دستگیر میشید؛ اونموقع میتونید قبل از رفتن بالای چوبهی دار، لای وصیتاتون نظرتونم بگین!
یک لحظه از حرف گستاخانهاش، نفس در سینهام حبس میشود.
اما او همچنان، بی حرکت و جدی مقابلم ایستاده است و منتظر، نگاهش صورتم را میسوزاند.
سکوتم را که میبیند به سمت ماشین میرود و دستگیره را میکشد.
-اگه نظرتون مثبت بود و قبول کردین که کمک کنید سوار شید. اگر هم نه امیدوارم بتونید فرار کنید.
سوار میشود.
صدای کوبیده شدن دَر، همراه با سرمای پاییز در خیابان پیچ و تاب میخورد.
نمیدانم چه کنم. ترس مثل موریانهای به جانم افتاده و روانم را به هم ریخته است.
یک قدم به سمت ماشین برمیدارم؛ ولی تا میخواهم خود را با شرایط وفق دهم، دلشوره میگیرم.
پایم انگار قفل شده است...!
#پایان_قسمت19✅
📆
#14031018
🆔
@ANAR_NEWSS 🎙
♨️
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344