#قسمت2
این را که گفت، زیر ماسکم لبخندی زدم و عرق سردی روی پیشانیام نشست. سپس یک حبه قند در دلم آب شد و در دلم گفتم:
_خدایا یعنی عاشقم شده؟ وای مگه میشه؟
سپس میخواستم برگردم و نگاهی به عقب بیندازم که ببینم چه کسی را این گفته و اصلاً او لایق دوست داشتن من هست؟ اگر نیست که هیچ؛ ولی اگر لایق هست، بعد از پایان کلاس بروم و خواستگاری کنم و بعد هم کارهای عقد و ازدواج و سیسمونی بچه. واه واه، بلا به دور! چه اعتماد به نفسی هم دارم. الان که دارم فکر میکنم، از شرایط ازدواج فقط شناسنامهاش را دارم. به خاطر همین قید برگشتن به عقب را زدم. البته اینکه یک لشگر جنس مونث بدحجاب آن پشت نشستهاند نیز، دلیل دیگری بود که به عقب نگاه نکنم.
هرچه که بود، جلسهی آخر فرا رسید. استادمان پس از حضور غیاب، شروع به تدریس کرد و میگفت که این بخش کتاب مهم است و زیرش خط بکشید. من هم خودکارم را برداشتم و زیرش خط کشیدم که دیدم جوهر خودکارم تمام شده و هرچه خط میکشم، نمیکشد. واویلا! حالا از چه کسی خودکار بگیرم؟ آخرِ جلسه هم نبود که بگم دیگر آخرش مهم نیست و بیخیال. کل اتاق را هم جنس مونث پر کرده بود و مذکری نبود که خودکاری ازش قرض بگیرم. نگاهی گذرا به مونثها انداختم که دیدم مشغول خط کشیدن هستند و اصلاً توجهی به من ندارند که درخواستم را بگویم. مجبور شدم تا آخر کلاس صبر کنم و الکی خط بکشم که استاد نگوید چرا خط نمیکشی؟!
کلاس تمام شد و هیچ چیزی در آخرین جلسهی آییننامه ننوشتم. میان آن همه بیحجاب، یک مونث با حجاب و چادری پیدا کردم. تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه، به خجالتم "های" بگویم و بروم جلو و درخواست کنم اگر میشود کتابش را قرض بدهد تا نکات مهمش را خط بکشم. یا اصلاً شمارهام را بدهم و او از نکات مهم عکس بگیرد و بفرستد. شاید اصلاً به همین بهانه باب آشنایی هم باز بشود و قاطیِ مونثها بشویم. از آموزشگاه بیرون آمدیم. تا یک جایی هممسیر بودیم و به خاطر همین پشتش راه افتادم. تپش قلب شدیدی داشتم. هی میخواستم فامیلیاش را به زبان بیاورم و بگویم "ببخشید، میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟" اما هربار خجالتم به من "های" میگفت و اجازهی مطرح کردن درخواستم را نمیداد. پیش خودم هی میگفتم:
_دِ بگو دیگه لامصب! نمیخوای که ازش خواستگار کنی. میخوای سوال درسی بپرسی. اگه نگی، خیلی... خیلی گاگولی!
از خودم انتظار نداشتم که به خودم بگویم گاگول. بنده خدا آن دختر هم فکر میکرد من مزاحم هستم و قصد مزاحمت دارم. به خاطر همین آنقدر با سرعت میدَوید که از من دور شود. خیلی دلم میخواست بهش بگویم من مزاحم نیستم؛ ولی خب کسی که نتواند درخواست درسیاش را بگوید، چگونه میتواند بگوید من مزاحم نیستم و این حرفش را ثابت کند؟
به هرحال نتوانستم درخواستم را بگویم تا اینکه مسیرمان از هم جدا شد و او رفت آنور و من هم اینور. نا امید شده بودم. منی که نمیتوانم یک درخواست ساده را به یک جنس مخالف بگویم، چگونه میخواهم در آینده خواستگاری کنم؟ اصلاً ولش کن. من تنها به دنیا آمدم و تنها هم از دنیا خواهم رفت.
حالا از آن موقع یک ماه و نیم است که میگذرد. آن روز رفتم و بر اساس حافظهی دیداریام، زیر نکات مهم خط کشیدم. سپس سه هفته بعد کلاسهای آموزش شهریام شروع و همین امروز تمام شد. حالا خود را برای امتحان آییننامه آماده میکنم و اگر قبول شوم، سپس باید برای امتحان شهری آماده شوم. شما هم دعا کنید بار اول قبول شوم و همچنین همهی جوانان نیز عاقبت بخیر شوند.
#امیرحسین
#14000426