↰بـرادر هـای شـهیدم↳
❣🕊🌸 دوست‌شهیدنورے:🌱 بابک‌اینقدربه‌فرمانده‌ها‌میگفت: چشم‌حاج‌آقا.این‌تکه‌کلامش‌شده‌بود. ماهم‌هرموقع‌می‌خواستیم‌بابک‌رواذیت‌کنیم‌ همش می‌گفتیم:چشم‌حاج‌آقا. فک‌می‌کردیم‌بابک‌برای‌اینکه‌خودشو برای‌فرمانده‌هاعزیزکنه‌ همیشه‌میگه‌:چشم‌امابعدفهمیدیم‌که‌ داخل‌خانه‌هم‌همین‌جوری‌بوده... همرزم‌شهید: توی‌روستایی‌به‌اسم‌حمیمه‌مستقربودیم. ڪارما،پشتیبانی‌از‌نیروهای‌پیاده‌حزب‌الله‌بود. باید یه‌۲۰-۱۰کیلومتری‌عقب‌تر‌آماده‌میبودیم‌ تا‌در‌صورت‌لزوم‌وارد‌عمل‌بشیم. به‌ما‌گفتند‌برید‌و‌تو‌منطقه‌ای‌به‌اسمT2‌ بمونید‌یه‌منطقه‌ای‌کنار‌پالایشگاه‌بود. من‌و و‌حسین‌راه‌افتادیم. مسیر‌رو‌بلد‌نبودیم‌و‌داشتیم‌پشت‌سر ماشین‌شهید‌نظری‌حرکت‌میکردیم. البته‌اون‌موقع‌شهید‌نظری‌صداش نمیکردیم...یهو‌تو‌مسیر‌یه‌جعبه‌مهمات دیدیم...فشنگ‌کلاش‌بود. گفتم‌بابڪ‌بابڪ ‌نگه‌دار.‌یه‌جعبه‌فشنگ اونجا‌افتاده.. گف‌ولش‌کن‌بابا‌حتما‌خالیه.. گفتم‌نه‌،‌نگه‌دار،جعبه‌پلمبه‌حیفه،‌اونجا‌که بی‌کاریم..واسه‌خودمون‌میریم‌تیراندازی.. هیچی‌نباشه ۱۰۰۰تا‌گلوله‌هست.. بابک‌گف‌دیگه‌ازش‌رد‌شدیم‌ولش‌کن. گفتم‌خب‌برگرد. گفت‌ماشین‌اقای‌نظری‌رو‌گم‌میکنیم.‌ گفتم‌آخه‌تو‌این‌بیابون‌که‌فقط‌همین‌جاده هست،مسیر‌رو‌گم‌نمیکنیم. خب‌یه‌ذره‌بیشتر‌گاز‌میدی.. بابک‌تاکید‌داشت‌که‌اون‌جعبه‌خالیه.. خلاصه‌اینکه‌نگه‌نداشت‌و‌رفتیم.. اون‌شب‌با‌بقیه‌بچه‌ها‌دور‌اتیش‌نشسته‌بودیم راننده‌آماده‌و‌پشتیبانی‌اومد‌بهمون‌اضافه‌شد. داشت‌میگفت:‌‌امروز‌موقعی‌که‌اومدم‌اینجا متوجه‌شدم‌یه‌جعبه‌فشنگ‌کلاش‌گمشده.. احتمالا‌وسط‌راه‌افتاده. یه‌لحظه‌من‌و‌بابک‌چشم‌تو‌چشم‌شدیم، بابک‌یه‌لبخندی‌زد. اون‌لحظه‌دلم‌میخواست‌خودم‌شهیدش‌کنم. بعد‌من‌بهش‌گفتم‌الان‌چیڪارت‌کنم؟ گف‌ببین‌یه‌بار‌حرف‌فرمانده‌رو‌گوش‌ندادما. ولی‌از‌دست‌دادن‌هزار‌تا‌فشنگ‌چیزی‌نبود بشه‌باهاش‌کناراومد.😢💔 ادامہ‌دارد.. پارت ♥️ ♥️' °•🌱↷ ↱@Shahid_babaknori↲