eitaa logo
↰بـرادر هـای شـهیدم↳
124 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
381 ویدیو
1 فایل
«یه چیز عجیب، مثل مدل هاست، مثل هنرمندهاست، تو اصلا اهل زمین نبودی. تو می‌روی و دیده ی من مانده به راهت! ای ماه سفر کرده، خدا پشت و پناهت♥!» ادمین تبادل🌸: @Shaahadaatt ⇤ تبادل‌با‌کانال‌های‌غیر‌اخلاقی‌صورت‌نمیگیرد❌ #لبیک_یا_خامنه_ای ♥️'
مشاهده در ایتا
دانلود
↰بـرادر هـای شـهیدم↳
❣🕊🌸 دوست‌شهیدنورے:🌱 بابک‌اینقدربه‌فرمانده‌ها‌میگفت: چشم‌حاج‌آقا.این‌تکه‌کلامش‌شده‌بود. ماهم‌هرموقع‌می‌خواستیم‌بابک‌رواذیت‌کنیم‌ همش می‌گفتیم:چشم‌حاج‌آقا. فک‌می‌کردیم‌بابک‌برای‌اینکه‌خودشو برای‌فرمانده‌هاعزیزکنه‌ همیشه‌میگه‌:چشم‌امابعدفهمیدیم‌که‌ داخل‌خانه‌هم‌همین‌جوری‌بوده... همرزم‌شهید: توی‌روستایی‌به‌اسم‌حمیمه‌مستقربودیم. ڪارما،پشتیبانی‌از‌نیروهای‌پیاده‌حزب‌الله‌بود. باید یه‌۲۰-۱۰کیلومتری‌عقب‌تر‌آماده‌میبودیم‌ تا‌در‌صورت‌لزوم‌وارد‌عمل‌بشیم. به‌ما‌گفتند‌برید‌و‌تو‌منطقه‌ای‌به‌اسمT2‌ بمونید‌یه‌منطقه‌ای‌کنار‌پالایشگاه‌بود. من‌و و‌حسین‌راه‌افتادیم. مسیر‌رو‌بلد‌نبودیم‌و‌داشتیم‌پشت‌سر ماشین‌شهید‌نظری‌حرکت‌میکردیم. البته‌اون‌موقع‌شهید‌نظری‌صداش نمیکردیم...یهو‌تو‌مسیر‌یه‌جعبه‌مهمات دیدیم...فشنگ‌کلاش‌بود. گفتم‌بابڪ‌بابڪ ‌نگه‌دار.‌یه‌جعبه‌فشنگ اونجا‌افتاده.. گف‌ولش‌کن‌بابا‌حتما‌خالیه.. گفتم‌نه‌،‌نگه‌دار،جعبه‌پلمبه‌حیفه،‌اونجا‌که بی‌کاریم..واسه‌خودمون‌میریم‌تیراندازی.. هیچی‌نباشه ۱۰۰۰تا‌گلوله‌هست.. بابک‌گف‌دیگه‌ازش‌رد‌شدیم‌ولش‌کن. گفتم‌خب‌برگرد. گفت‌ماشین‌اقای‌نظری‌رو‌گم‌میکنیم.‌ گفتم‌آخه‌تو‌این‌بیابون‌که‌فقط‌همین‌جاده هست،مسیر‌رو‌گم‌نمیکنیم. خب‌یه‌ذره‌بیشتر‌گاز‌میدی.. بابک‌تاکید‌داشت‌که‌اون‌جعبه‌خالیه.. خلاصه‌اینکه‌نگه‌نداشت‌و‌رفتیم.. اون‌شب‌با‌بقیه‌بچه‌ها‌دور‌اتیش‌نشسته‌بودیم راننده‌آماده‌و‌پشتیبانی‌اومد‌بهمون‌اضافه‌شد. داشت‌میگفت:‌‌امروز‌موقعی‌که‌اومدم‌اینجا متوجه‌شدم‌یه‌جعبه‌فشنگ‌کلاش‌گمشده.. احتمالا‌وسط‌راه‌افتاده. یه‌لحظه‌من‌و‌بابک‌چشم‌تو‌چشم‌شدیم، بابک‌یه‌لبخندی‌زد. اون‌لحظه‌دلم‌میخواست‌خودم‌شهیدش‌کنم. بعد‌من‌بهش‌گفتم‌الان‌چیڪارت‌کنم؟ گف‌ببین‌یه‌بار‌حرف‌فرمانده‌رو‌گوش‌ندادما. ولی‌از‌دست‌دادن‌هزار‌تا‌فشنگ‌چیزی‌نبود بشه‌باهاش‌کناراومد.😢💔 ادامہ‌دارد.. پارت ♥️ ♥️' °•🌱↷ ↱@Shahid_babaknori↲
↰بـرادر هـای شـهیدم↳
❣🕊✨ شب‌های‌البوكمال‌فوق‌العاده‌سردبود. سرماباعث‌می‌شد‌‌که‌موقع‌نگهبانی‌هم‌ به‌دور‌خودمون‌پتو‌بپیچیم. ساعت‌حدود۱۲شب‌بود که‌من‌برای‌سرکشی‌بین‌نیروها‌رفتم. شهیدنظری‌،شهیدکایدخورده‌وشهیدنوری‌ سه‌تایی‌پشت‌یک‌خاکریز‌بودند، چون‌خیلی‌پتوکم‌بود‌تواون‌پست‌نگهبانی‌ به‌هرکدومشون‌به‌سختی‌پتورسیده‌بود. شهیدکایدخورده‌وشهیدنوری‌كه‌خودشون‌ رو‌زیرپتوپیچیده‌بودند‌گفتند:‌حاجی‌بیا‌اینجا. بیااینجا‌دوربین‌‌رانشان‌دادند‌و‌گفتند: دشمن‌‌داخل‌ساختمان‌روبه‌رویی‌پنهان‌شده. متوجه‌شدم‌که‌آنقدرگشتندتاتونستنددشمن‌رادریک‌نقطه‌پیداکنند. گفتم‌:شماکاملادشمن‌را‌تعقیب‌کنید. آن‌شب‌هرموقع‌ازکنارشان‌ردمی‌شدم‌ وسوال‌می‌کردم،میگفتند: بله‌دشمن‌همان‌جااست‌تحرك‌داره‌و.. مشخص‌بودکه‌کاملادشمن‌رازیرنظرداشتند. شب‌بعدنیروهای‌اطلاعاتی‌را برای‌شناسایی‌به‌جلوفرستادیم؛ وقتی‌دیدم‌فرصت‌مناسب‌هست‌ همان‌شب‌‌عملیات‌راشروع‌کردیم. عملیات‌فوق‌العاده‌موفق‌بودوتوانستیم‌همه‌ ارتفاعات‌راتصرف‌کنیم. ادامہ‌دارد.. ♥️ ♥️ °•🌱↷ ↱@Shahid_babaknori↲
❣🕊🌸 دوست‌شهیدنورے:🌱 بابک‌اینقدربه‌فرمانده‌ها‌میگفت: چشم‌حاج‌آقا.این‌تکه‌کلامش‌شده‌بود. ماهم‌هرموقع‌می‌خواستیم‌بابک‌رواذیت‌کنیم‌ همش می‌گفتیم:چشم‌حاج‌آقا. فک‌می‌کردیم‌بابک‌برای‌اینکه‌خودشو برای‌فرمانده‌هاعزیزکنه‌ همیشه‌میگه‌:چشم‌امابعدفهمیدیم‌که‌ داخل‌خانه‌هم‌همین‌جوری‌بوده... همرزم‌شهید: توی‌روستایی‌به‌اسم‌حمیمه‌مستقربودیم. ڪارما،پشتیبانی‌از‌نیروهای‌پیاده‌حزب‌الله‌بود. باید یه‌۲۰-۱۰کیلومتری‌عقب‌تر‌آماده‌میبودیم‌ تا‌در‌صورت‌لزوم‌وارد‌عمل‌بشیم. به‌ما‌گفتند‌برید‌و‌تو‌منطقه‌ای‌به‌اسمT2‌ بمونید‌یه‌منطقه‌ای‌کنار‌پالایشگاه‌بود. من‌و و‌حسین‌راه‌افتادیم. مسیر‌رو‌بلد‌نبودیم‌و‌داشتیم‌پشت‌سر ماشین‌شهید‌نظری‌حرکت‌میکردیم. البته‌اون‌موقع‌شهید‌نظری‌صداش نمیکردیم...یهو‌تو‌مسیر‌یه‌جعبه‌مهمات دیدیم...فشنگ‌کلاش‌بود. گفتم‌بابڪ‌بابڪ ‌نگه‌دار.‌یه‌جعبه‌فشنگ اونجا‌افتاده.. گف‌ولش‌کن‌بابا‌حتما‌خالیه.. گفتم‌نه‌،‌نگه‌دار،جعبه‌پلمبه‌حیفه،‌اونجا‌که بی‌کاریم..واسه‌خودمون‌میریم‌تیراندازی.. هیچی‌نباشه ۱۰۰۰تا‌گلوله‌هست.. بابک‌گف‌دیگه‌ازش‌رد‌شدیم‌ولش‌کن. گفتم‌خب‌برگرد. گفت‌ماشین‌اقای‌نظری‌رو‌گم‌میکنیم.‌ گفتم‌آخه‌تو‌این‌بیابون‌که‌فقط‌همین‌جاده هست،مسیر‌رو‌گم‌نمیکنیم. خب‌یه‌ذره‌بیشتر‌گاز‌میدی.. بابک‌تاکید‌داشت‌که‌اون‌جعبه‌خالیه.. خلاصه‌اینکه‌نگه‌نداشت‌و‌رفتیم.. اون‌شب‌با‌بقیه‌بچه‌ها‌دور‌اتیش‌نشسته‌بودیم راننده‌آماده‌و‌پشتیبانی‌اومد‌بهمون‌اضافه‌شد. داشت‌میگفت:‌‌امروز‌موقعی‌که‌اومدم‌اینجا متوجه‌شدم‌یه‌جعبه‌فشنگ‌کلاش‌گمشده.. احتمالا‌وسط‌راه‌افتاده. یه‌لحظه‌من‌و‌بابک‌چشم‌تو‌چشم‌شدیم، بابک‌یه‌لبخندی‌زد. اون‌لحظه‌دلم‌میخواست‌خودم‌شهیدش‌کنم. بعد‌من‌بهش‌گفتم‌الان‌چیڪارت‌کنم؟ گف‌ببین‌یه‌بار‌حرف‌فرمانده‌رو‌گوش‌ندادما. ولی‌از‌دست‌دادن‌هزار‌تا‌فشنگ‌چیزی‌نبود بشه‌باهاش‌کناراومد.😢💔 ادامہ‌دارد.. پارت ♥️ ♥️' °•🌱↷ ↱@Shahid_babaknori↲
🕊❣✨🌸 وقتی‌قراربودبه‌منطقه‌‌البوکمال‌بریم‌، گفتندیک‌سری‌ازبچه‌های‌گیلان‌هم در‌راه‌هستند ،یک‌نفرهلال‌احمری‌هم‌باتمام‌تشکیلات‌اش‌ می‌آید‌‌به‌اسم‌بابک‌نوری.‌ خیلی‌خوش‌حال‌شدیم‌ازاینکه‌قراره‌امدادگربیاد چون‌اگریک‌نفرزخمی‌بشه‌توانایی‌داره‌که‌کمکش‌ کنه.بعدازچندروز‌یک‌نفرمن‌راصدازد؛ گفت:تا‌می‌توانیدوتامیشه‌بابک‌روخط‌‌نبرید، سفارش‌شدست. خودِبابک‌برای‌رفتن‌به‌خط‌خیلی‌مصربود🙏🏻 ومیگفت:چون‌من‌آموزش‌موشکی‌دیدم‌‌ بایدموشکی‌کارکنم. موشکی‌وضدزره‌زیرنظر‌ادوات‌فرماندهی‌ میشدندو‌فرمانده‌ی‌آنها‌هم‌آقای‌فرشیدزارع‌بود. بابک‌تعهداخلاقی‌دادوگفت‌‌ که‌من‌کارامدادگری‌هم‌انجام‌می‌دهم، اگرکسی‌مجروح‌بشه‌‌از‌اومواظبت‌می‌کنم‌ تا‌امدادگرهای‌سازمان‌برسند یک‌روز‌قراربوددوتاماشین‌‌برامون‌مهمات‌بیارند که‌رانند‌ماشین‌ها‌راه‌روگم‌می‌کنند وبه‌جای‌اینکه‌به‌سمت‌ما‌بیان‌به‌طرف‌دشمن‌ حرکت‌‌کردند‌از‌آتشی‌که‌به‌سمت‌شون‌‌ اومده‌متوجه‌شدن‌که‌‌دارند‌راه‌رو‌اشتباه‌می‌روند. ماشین‌مهمات‌داخل‌شیار‌گیر‌می‌کنه‌ و‌راننده‌ها‌به‌سمت‌نیروهای‌خودی‌فرار‌می‌کنند.‌ بعدازنماز‌بود‌که‌حاجی‌آقا‌عبدی‌من‌رو‌صدازد و‌گفت:شاهین‌مهمات‌ها‌بایدتاامشب‌بیارید. لطفاازدماغ‌یک‌نفرخون‌نیاد.‌ حضرت‌زینب‌(س)پشت‌سر‌شماست. ادامہ‌دارد.. ♥️ ♥️ °•🌱↷ ↱@Shahid_babaknori↲
🕊❣✨🌸 وقتی‌قراربودبه‌منطقه‌‌البوکمال‌بریم‌، گفتندیک‌سری‌ازبچه‌های‌گیلان‌هم در‌راه‌هستند ،یک‌نفرهلال‌احمری‌هم‌باتمام‌تشکیلات‌اش‌ می‌آید‌‌به‌اسم‌بابک‌نوری.‌ خیلی‌خوش‌حال‌شدیم‌ازاینکه‌قراره‌امدادگربیاد چون‌اگریک‌نفرزخمی‌بشه‌توانایی‌داره‌که‌کمکش‌ کنه.بعدازچندروز‌یک‌نفرمن‌راصدازد؛ گفت:تا‌می‌توانیدوتامیشه‌بابک‌روخط‌‌نبرید، سفارش‌شدست. خودِبابک‌برای‌رفتن‌به‌خط‌خیلی‌مصربود🙏🏻 ومیگفت:چون‌من‌آموزش‌موشکی‌دیدم‌‌ بایدموشکی‌کارکنم. موشکی‌وضدزره‌زیرنظر‌ادوات‌فرماندهی‌ میشدندو‌فرمانده‌ی‌آنها‌هم‌آقای‌فرشیدزارع‌بود. بابک‌تعهداخلاقی‌دادوگفت‌‌ که‌من‌کارامدادگری‌هم‌انجام‌می‌دهم، اگرکسی‌مجروح‌بشه‌‌از‌اومواظبت‌می‌کنم‌ تا‌امدادگرهای‌سازمان‌برسند یک‌روز‌قراربوددوتاماشین‌‌برامون‌مهمات‌بیارند که‌رانند‌ماشین‌ها‌راه‌روگم‌می‌کنند وبه‌جای‌اینکه‌به‌سمت‌ما‌بیان‌به‌طرف‌دشمن‌ حرکت‌‌کردند‌از‌آتشی‌که‌به‌سمت‌شون‌‌ اومده‌متوجه‌شدن‌که‌‌دارند‌راه‌رو‌اشتباه‌می‌روند. ماشین‌مهمات‌داخل‌شیار‌گیر‌می‌کنه‌ و‌راننده‌ها‌به‌سمت‌نیروهای‌خودی‌فرار‌می‌کنند.‌ بعدازنماز‌بود‌که‌حاجی‌آقا‌عبدی‌من‌رو‌صدازد و‌گفت:شاهین‌مهمات‌ها‌بایدتاامشب‌بیارید. لطفاازدماغ‌یک‌نفرخون‌نیاد.‌ حضرت‌زینب‌(س)پشت‌سر‌شماست. ادامہ‌دارد.. ♥️ ♥️ °•🌱↷ ↱@Shahid_babaknori↲