🔹 🦚 🧸 نشستم کنارشو زانوهامو تو بغل گرفتم:-چرا ما باید توی این اتاق نم زده و سرد زندگی کنیم و بعد از اونا عذا بخوریم؟مگه خونشون از ما رنگین تره؟منم نوه احمد خانم چرا ما باید ته مونده غذای اونارو بخوریم؟ -آیسن؟اگه خانوم حرفاتو بشنوه خیلی بد میشه پس زبون به دهن بگیر تا این رو بالشتی رو بدوزم بعد یواشکی میرم آشپزخونه اول برای تو و آقات غذا میکشم! -ببین تو هم میگی خانوم،چرا؟مگه تو عروس بزرگه نیستی؟اصلا من نمیفهمم چرا آقام اعتراضی نمیکنه؟چرا من نباید مثل سحرناز جلوی اون آیینه نقره کاری شده بشینمو موهامو شونه بزنم؟ 💖 با دیدن چهره غمگین و چشمای پر از اشک مادرم از حرفی که زده بودم پشیمون شدم میدونستم دلیل تموم این رفتاراشون دخترزا بودن مادرمه،اما تو کتم نمیرفت،مگه اردشیر چیکار میتونست انجام بده که من نمیتونستم؟با اینکه پنج سال ازش کوچکتر بودم اما من کار بلدتر از اون تنبله به قول خان مفت خور بودم! تا خواستم حرفایی که زده بودمو ماست مالی کنم صدای زنعمو اومد:ساقی بیا سفره رو بنداز الان خان میرسه! سوزن رو از دستای پینه بسته مادرم گرفتمو با صدایی که پشیمونی توش موج میزد گفتم:بده من تمومش میکنم آنا! آخرین کوک رو بالشتی رو زدمو سریع از سر جام بلند شدمو سفره رو پهن کردم الانا بودکه آقام سر برسه! با صدای باز شدن در اتاق لبخند کمجونی اومد روی لبام که با دیدن مادرم و قابلمه غذای تو دستش محو شد،آخه اجازه نداشتیم قبل از اومدن بزرگتر به خونه غذا بخوریم و منم خیلی گشنم بود! چند دقیقه ای گذشت،صدای باز شدن در با قار و قور شکمم قاطی شد،آقام کلاهش رو از سرش برداشت و کتش رو در آورد:-آیسن بیا اینا رو آویزون کن! -سلامی کردمو کت رو از دستش گرفتمو آویزون کردم! رو به مادرم گفت:زمستون امسال خدا به دادمون برسه مشخصه سرمای سختی در پیش داریم باید یه فکری به حال در و دیوارای این اتاق بکنیم! -اخمام توی هم گره خورد حیف که دخترها جلوی بزرگترشون حق اظهار نظر نداشتن وگرنه خوب میدونستم باید چی بگم،کلی از اتاقای بالای ایون این عمارت خالی بود و بابا فقط چون پسر نداشت یکی از اونارو لایق خودش نمیدونست! با اشتهایی که دیگه کور شده بود سر سفره نشستمو تو کاسه آبگوشتی که مادرم برام کشید،کمی نون خورد کردمو مشغول خوردن شدم! ناهارمون که تموم شد سفره رو جمع کردم و آقام بالشتشو گذاشت یه گوشه تا به قول خودش چرتی بزنه،مادرمم مشغول دوختن بقیه روبالشتیا شد، کنارش نشستمو با خورده پارچه ها مشغول درست کردن لباس برای عروسکم شدم عروسکی که با کاه برای خودم درست کرده بودم،همیشه دوست داشتم خواهر داشتم تا دیگه تنها نباشم اینقدر از دخترزا بودن مادرم توی گوشم خونده بودن که حتی توی آرزوهامم به داشتن برادر فکر نمیکردم! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴