#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدوازدهم
وحشت زده از چهره ترسناک زنعمو خزیدم کنج اتاق و وقتی رفت بیرون نفسمو که توی سینه حبس کرده بودم با فشار بیرون دادم!
می دونستم که حرفای دیشب خاله رو عقده کرده، برای همین به جای این که حرص بخورم پوزخندی زدم، از این که فرهاد با ما وصلت کرده و دختر چاق اونو نگرفته آتیش می گرفت!
اما علت اصلی کینه ش از ما رو نمی تونستم درک کنم آخه مامانم آدمی نبود که مثل خاله اون رو سوزن بزنه!
سکمو گذاشتم توی صندوق و رخت خوابمو جمع کردمو گذاشتم سر جاش و رفتم کمک مادرم،چند روز دیگه قرار بود توی عمارت عروسی به پا بشه و خوب میدونستم مسئولیت همه کارها رو دوش مادرمه چون بقیه به هر نحوی از زیر کار در میرفتن!
گلناز مشغول آماده کردن خمیر شیرینی بود،نزدیکش شدمو یه تیکه از خمیر رو برداشتمو مشغول شکل دادن بهش شدم،همیشه از این کار لذت میبردم،بعضی وقتا برای خودم عروسک یا حتی دستبند خمیری درست میکردم:-آیسن نکن دخترم گناهه،ذات خدا رو اینجوری حروم نکن!
-فقط یه تیکه برداشتم آنا!
خواست چیزی بگه که با صدای فریاد فرهاد همه به سمت در آشپزخونه هجوم بردیم تا ببینیم چه خبر شده!
نگاهی به لباسای عقد و عروسی مادرم که وسط حیاط عمارت پهن شده بود انداختم و فرهادی که رو به زنعمو فریاد میکشید:برای عروس من کهنه های مردمو میاری؟خیال کردی فقط اردشیر نوه خان هست؟اگه چیزی نمیگم برای اینه که دنبال مال و مقام نیستم اما خودتم میدونی از اون اردشیر مفت خور بیشتر به در خان بودن میخورم،تو نمیخواد به فکر عروس من باشی مادرم براش همه چیز میخره!
همه چشم ها خیره به زنعمویی مونده بود که هر لحظه امکان منفجر شدنش میرفت،با رفتن فرهاد از عمارت بی سر و صدا برگشتیم سر کارامون،که عمه وارد شد و با استرس و نکرانی رو بهم گفت:-داریم میریم بازار برای خرید عروسی اگه میخوای تو هم بیا!
از خوشحالی چشمام برقی زد و نگاهی به مادرم انداختم و سرشو به نشونه مثبت تکون داد:-چشم عمه جان الان حاضر میشم!
زود باش،پسره خیره سر زده به سرش کم مونده با اشرف در بیفتم!
دوییدم سمت چارقدمو انداختمو سکه پولمو برداشتمو رفتم داخل حیاط و همراه زنعمو و سحرناز و عزیز که از قیافه هاشون مشخص بود به زور فرهاد راضی شدن راه افتادم!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴