#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتهفتادپنجم
اژدرخان اشاره ای به دختر جوونی که جلوی در ایستاده بود کرد که بره آقامو خبر کنه و رو کرد به اردشیر که سر و صورتش هنوز از کتکایی که دیروز خورده بود زخمی بود و با غرور خاصی گفت:-فقط به خاطر عموت راضی به این ازدواج شدم برو به جونش دعا کن وگرنه همه این آدما که برای خواستگاریت اومدن باید برای مراسم عزات دورهم جمع میشدن پسر!
عمو اتابک با چشمای به خون نشسته نگاهی به اردشیر انداخت و کلافه سرشو تکون داد انگار با نگاهش داشت اردشیر رو به خاطر آبروریزی که کرده بود سرزنش میکرد،اما عزیز دوباره خیلی جدی گفت:-اژدر تو همسن پسر منی و ما هم مهمونیم دوست ندارم تو خونه خودت بهت بی حرمتی کنم اما باید بدونی اگه نوه من خطایی کرده تنهایی نکرده گناه دختر تو هم از اون کمتر نیست،این چیزا برای مرد عیب نیست ولی برای دختر هست،مثلا خودتو ببین دوتا زن داری اما زنات فقط یه شوهر دارن،ما همه اینجاییم تا این موضوع فیصله پیدا کنه اگه قرار به زخم زبون زدن باشه ما هم بلدیم!
اژدر خان عصبانی از تیکه ای که عزیز بهش انداخته بود و کلمه ی خانی که پشت اسمش برداشته شده بود اخمی کرد و خواست چیزی بگه که با اشاره زنش لا اله الا اللهی زیر لب گفت و تا اومدن آقام ساکت مونده!
برام خیلی عجیب بود که اژدر خان با اون همه ابهتش به حرف یه زن گوش بده اصلا چرا وقتی زنش اینقدر براش مهم بود زن دوم گرفته بود؟
نفسمو دادم بیرون این چیزا به من مربوط نمیشد فقط با تموم وجودم میخواستم دعواها تموم بشه و همراه آقام برگردیم به روستای خودمون،تو این فکر بودم که بعد از اومدن اورهان ازش بخوام که دست مادرش و خونوادشو بگیره و بیاد روستای پایین خودم از آقام میخواستم بهش کار بده!
با صدای در سر چرخوندم سمت آقام که دستشوبه نشونه سلام بالا برد و درست کنار عمو نشست،از اینکه سالم میدمش خوشحال بودم:-اینم از ارسلان خان حال بریم سر صحبتای اصلی باید بگم که ما نمیتونیم همینجوری به پسر شما اعتماد کنیم،پس دو راه پیش پاتون میذارم،خودتون هر کودوم صلاح میدونین انتخاب کنید،بعد از ازدواج یا دخترم و اردشیر توی عمارت ما زندگی میکنن تا زیر نظر خودم باشن،یا اینکه یه دختر از شما بگیریم برای یکی از پسرای عمارتمون،این شرط رو گذاشتم چون نمیخوام مشکل جدیدی بینمون پیش بیاد و حداقل به خاطر دختر خودتونم شده حرمت دخترمو نگه دارین!
عمو اتابک کاردش میزدی خونش در نمیومد،انگار غرورش اجازه نمیداد دخترشو اینجوری شوهر بده، دل کندن از اردشیر هم به عنوان جانشین خان براش ممکن نبود داشت با خودش کلنجار میرفت که عزیز گفت:-ما دخترمون سحرناز رو به عنوان عروس میفرستیم عمارت شما،تا بفهمین هیچ نیت بدی نداریم،فقط یه شرط دارم اونم اینه که هیچکس حق نداره سر دخترای عمارت ما هوو بیاره که اگه غیر از این شد باید پی همه چیز روبه تنش بماله از الان گفتم تا بدونید فکر نکنن چون آقاشون دوتا زن داره اونا هم اجازشو دارن،درضمن داماد باید از پسرا خودت باشه اژدرخان،ما دختر به کوچ و کلفت🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻