🔹 🦚  با نزدیک شدن نورگل خاتون از اینکه لازم نبود جواب سوال عزیز رو بدم نفس راحتی کشیدم نگاهی به چروکای کنار چشمم که دقیقا شبیه اورهان بود انداختمو ناخودآگاه لبخند به لبم اومد:-کجا بودی عروس؟بیا بریم که آنام کلی سراغتو گرفته! دستمو گذاشتم توی دستاشو و با نگاهم از گلناز که تازه نشسته بود خواستم همراهیم کنه،اما همین که نیم خیز شد تا از جا بلند شه عزیز رو بهش گفت:-تو کجا میری دختر بنشین سر جات داره میره به خانواده شوهرش سلام کنه و برگرده! گلناز نگاهی به عزیز و بعد به من انداخت و همونجا نشست روی زمین،با دلی پر از غصه نگاهمو ازشون گرفتمو همراه نورگل خاتون رفتیم گوشه ای از حیاط که بیشتر افراد عمارت بالا نشسته بودن،طلعت خاتون با دیدنم گل از گلش شکفت دستمو گرفت کشید و نشوندن نزدیک خودشو بوسه ای دو طرف گونم کاشت و با محبت رو به نورگل خاتون گفت:-این دختر یه جور خاصی به دلم میشینه،انگار جوونیای خودمو توی صورتش میبینم،نورگل اگه دخترت زنده بود الان هم سن سال این دختر بود،میگرفتمش برای اورهانم آخه میگن عقد دختر عمه و پسر دایی رو توی آسمونا بستن! نا خودآگاه اخمام کشیده شد توی هم،دروغ چرا توی دلم خدا رو شکر کردم که دختر عمه اورهان الان زنده نیست! حوریه خاتون ابرویی بالا انداخت و دستی به کمر دختری که کنار دستش نشسته بود کشید و با عشوه ی خاصی گفت:-خانوم بزرگ سهیلا هم دختر خوشگلیه خیلی به اورهانم میاد ایشالا قسمت بشه و همین چند روز آینده میریم خواستگاریش! توی یه لحظه جریان خون توی بدنم از گردش ایستاد،نگاهی به چهره ی سهیلا انداختم خوشگل بود شبیه خود حوریه خاتون،چشم و ابروی مشکی و بینی قلمی و کشیده تنها ایراد صورتش لبهای درشتش بود که کمی تو ذوق میزد، دلم پر از حسرت شد یعنی اورهان قبول کرده بود به خواستگاریش بره؟اون که میگفت دوسش نداره، نگاه از صورتش گرفتمو برای چند لحظه چشمامو بستم و با خودم گفتم معلومه که میره اون که دیگه حسی به من نداره همش تقصیر خودته آیسن اورهان رو از دست دادی! اما با جمله نورگل خاتون که گفت:- به سلامتی حوریه جان بلاخره اورهان رضایت داد بریم خواستگاری؟آخه تا همین دیروز میگفت راضی نیست،برای لحظه ای نور امید به دلم تابید!  پس اورهان مخالفت کرده بود؟دلم میخواست گوشامو میگرفتم تا جمله بعدی حوریه خاتون رو نشنوم اما ممکن نبود،مردمک چشمم روی دهانش ثابت مونده بود و تکون نمیخورد،بادی به غب غبش انداخت و پشت چشمی برای نورگل نازک کرد و گفت:-پسرم تازه چند روزم نیست از شهر برگشته از روی خستگی و عصبانیت اون حرفارو زد مگه ندیدی چه دعوایی راه انداخت که چرا خواهرشو بی خبر از اون اینجوری شوهر دادیم،اما خیالت راحت راضی میشه کی بهتر از سهیلا که از بچگی باهاش بزرگ شده و میشناستش؟🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻