🔹 🦚 حدودا نیم ساعتی پیاده راه رفتیم تا در خونه ای ایستادیم که بیشتر به عمارت شبیه بود تا خونه یه رعیت عادی،در باز شد و در حالیکه سنگینی نگاه اورهان رو روی خودم حس میکردم داخل شدم،حیاط خونه اینقدر بزرگ بود که برای دیدن انتهاش باید چشماتو ریز میکردی،همینجور که داشتم با چشمای ریز شده به آخر حیاط و گوشه کناراش نگاه میکردم نورگل خاتون در گوشم گفت:-به چی نگاه میکنی عروس؟اینارو همش از پول برادرم دارن،از بس که حوریه از این ور و اونور میزنه و میریزه تو شکمشون وگرنه شوهرش عاقده دهه همچین پولایی نداره! داشتم به حرفای عمه نورگل فکر میکردم که چشمم خورد به سهیلا که با لباس سفید و روسری قرمز رنگی کنار زنی که شبیه حوریه بود و احتمال میدادم مادرش باشه ایستاده بود و در حالیکه صورت لاغرش از خجالت قرمز شده بود با ناز به اورهان نگاه میکرد،مردی که کنار مادرش ایستاده بود خیلی به چشمم آشنا بود انگار یه جایی دیده بودمش حرف عمه نورگل توی گوشم زنگ خورد،عاقد آبادیه،حتما موقع عقد خودمو آتاش دیده بودمش،سردرد امونمو بریده بود چشم ازش گرفتمو بعد از سلام و احوال پرسی سر سری پشت سر نورگل خاتون وارد اتاق شدم و کنارش جا گرفتم،بقیه هم یکی یکی وارد شدن و دور تا دور اتاق نشستن،بلافاصله طلعت خاتون شروع کرد از بزرگی و اصل و نسب خاندانشون صحبت کردن،هیچ کودوم از کلماتی که از دهانش خارج میشد رو نمیشنیدم ذهنم خیلی آشفته بود و تبم به شدت بالا رفته بود و نگاه اورهان و پوزخندی که گوشه لباش جا خوش کرده بود حالمو بدتر میکرد!  انگار داشت از حال و روزی که برام ساخته بود لذت میبرد،وقتی به خودم اومدم که سهیلا سینی چای به دست با ناز و عشوه روبه روی اورهان خم شد و باعث شد نگاهش ازم گرفته بشه،سر پایین انداختم تا برق اشک توی چشمام پیدا نشه،داشتم با گوشه روسری قطرات اشک توی چشمامو میگرفتم که حوریه خاتون گفت:-آقا مظفر اگه اجازه بدی انگشتر عروسمو بندازم و صیغشونو الان خودت بخونی،تا مراسم عروسی آتاش چیزی نمونده میخوام عروسی دوتا پسرای خان رو تو به روز برگزار کنیم و براشون جشن مفصلی بگیرم که ده آبادی اینور و اونور تو خوابشونم ندیده باشن! -اجازه ما هم دست شماس،هرچی خان صلاح بدونن!🌳🌳 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻