#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستچهلچهارم
سری تو اتاق چرخوند و وقتی مطمئن شد هیچ کس به جز منو خودش توی اتاق نیست درو پشت سرش بست دستی زیر لباسش کرد و کاغذی بیرون کشید و با دستای لرزونش به سمتم گرفت:-خانوم جان ببخشید بی اجازه داخل شدم،اورهان خان اینو دادن بدم به شما بفرمایین!
دستمو روی سینه گذاشتم،نفس عمیقی کشیدمو نامه رو از دستش گرفتم!
ساره سری پایین انداخت و در حالیکه از ترس رنگ به رو نداشت گفت:-اورهان خان سفارش کردن بعد از اینکه نامه رو خوندین از بین ببرینش،من برم دیگه میترسم کسی ببینتم،با اجازه خانوم!
بعد از رفتن ساره با امید به اینکه اورهان راهی برای رها شدنم پیدا کرده باشه نامه رو باز کردم،نامه کوتاهی بود به نظر نمیرسید توضیحی داده باشه،دست و پا شکسته با همون سواد کمم شروع به خوندن کردم و چند دقیقه ای طول کشید تا منظورشو بفهمم:(بقچتو آماده کن وقتی فانوس جلوی در روشن شد،آروم بیا بیرون، همین امشب فراریت میدم)
چشمام از تعجب گرد شد،فکر کردم درست معنی حرفاشو نمیفهمم،آخه زدن این حرف از اورهان بعید بود،با شک نامه رو چندین بار خوندم،اما دقیقا همون کلمات نوشته شده بود،اگه ساره این نامه رو نیاورده بود حتما شک میکردم که دسیسه ای چیزی باشه،اصلا به کجا فرار میکردم؟اگه قرار بود فرار کنم چرا اصلا تا الان صبر کردم،حتی با خوندن و فکر کردن بهش هم تنم میلرزید چه برسه به انجام دادنش خوب میدونستم اگه موقع فرار بگیرنم کمترین مجازاتم زنده زنده خاک کردنمه ولی حتما اورهان فکر همه چیز رو کرده که همچین حرفی زده شاید راه دیگه ای جز فرار ندارم!
هنوز درگیر نامه بودم که با باز شدن ناگهانی در وحشت زده و بی اختیار نامه روی توی دستم مچالش کردم و دستامو گرفتم پشت سرمو سر بلند کردم و با دیدن کسی که روبه روم ایستاده بود خون توی تنم منجمد شد،بی اختیار لب زدم:-آتاش...🔵🔵🔵🔵
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻