#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستشصتششم
سری به نشونه مثبت تکون دادمو به سرعت از اتاق بیرون رفت!
صبح به محض اینکه بیدار شدم خودمو به اتاق آتاش رسوندم،تموم شب منتظر اومدنش بودم دل توی دلم نبود همش فکر میکردم اتفاق بدی افتاده که اینقدر دیر کرده،چند ضربه به در کوبیدم، حتی صداش کردم اما جوابی نشنیدم نا امید از اینکه هنوز برنگشته خواستم برگردم و مراقب ساره باشم که صدای خوابالودش توی گوشم پیچید:-بیا تو!
ترس برم داشت،از این اتاق و تنها موندن با آتاش واهمه داشتم پشیمون خواستم برگردم که گفت:-نترس نمیخورمت خسته ام تموم دیشب رو توی راه بودم دیگه نا ندارم اگه کاری داری بیا تو!
نگاهی به اطرافم انداختمو محکم درو هل دادمو سنگ پشتشو کناری زدم،داخل که شدم با دیدن بالا تنه نیمه لخت آتاش با ترس سر به زیر انداختمو همونجا جلوی در ایستادم،سعی میکردم خودمو کنترل کنم و سوالمو بپرسمو زود برم اما تصاویر اون شب با دیدنش توی ذهنم پر رنگ شده بود و ترسم بهم اجازه حرف زدن نمیداد،یکی از چشماشو باز کرد و گفت:-باز چی میخوای؟
آروم لب زدم:-دیشب چی شد به آقام خبر دادی؟
غلتی زد و ساعدشو روی چشماش گذاشت تا نور اتاق خوابشو نپرونه:-خبر دادم،یکم عصبانی شد ولی وقتی براش توضیح دادم چه غلطی کرده نشست روی زمین و فقط گفت خواهرتو بردار ببر!
نفسم توی سینه حبس شد با ترس لب زدم:-یعنی منتظر نموندی حالش بهتر بشه؟
-نکنه فکر کردی من طبیبم؟نترس حالش اونقدرا هم بد نبود،حتما میخواست منو بفرسته بیرون تا اشک بریزه،آقای توئه دیگه،فقط بلدین گریه زاری راه بندازین!
عصبی درو کشیدمو خواستم برم بیرون که لب زد:-حواست باشه فرحناز چیزی نمیدونه یه وقت حرفی نزنی،به اون دختره هم بگو!
این رو گفت و بی خیال غلتی زد و به پشت خوابید!
طاقت حرفاشو نداشتم،چطور تونسته بود آقامو توی اون موقعیت تنها بذاره،تقصیر خودم بود زیادی روش حساب باز کرده بودم!
بی اختیار لب زدم:-چه خوب حالا که دیگه خواهرتو برگردوندی و اردشیر هم که مرده دیگه به گرویی گرفتن احتیاجی نیست،همین امروز برمیگردم دهمون!
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻