#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادهشتم
نگاهش مثل همیشه نبود انگار رنگ دیگه ای داشت،امیدوار بودم که ربطی به حرفایی که آقام بهش زده بود نداشته باشه:-نمیخوای حرف بزنی؟منظورت چی بود که گفتی هنوز راهی برامون هست اما به خاطر بچه توی شکم سهیلا منصرف شدی؟اگه چیزی هست همین الان بهم بگو تا بیشتر از این دیر نشده!
نگاهی به چشمای خمارش انداختم و زیر لبی گفتم:-بهت میگم هرچند بعید میدونم دیگه بشه کاری کرد،فقط میگم که بدونی دور و بر تو هم مثل آقام دشمن کم نیست و همه صلاحتو نمیخوان!
تای ابروشو بالا انداخت و نگاهی بهم انداخت:-فالگوش وایساده بودی؟
با خجالت لب زدم:-آخه نگران بودم ببینم چجوری میخوای آقامو قانع کنی!
دستپاچه پرسید:-تا کجا شنیدی؟
-تا اونجایی که بهش گفتی اگه جای اون بودی تو هم عصبانی میشدی،مگه چیزی بوده که من نباید میفهمیدم؟
-نه...خیلی خب بقیشو بگو!
با شک نگاهی بهش انداختمو پرسیدم:-یادته وقتی آتاش برگشت،آقا مظفر ازت خواست به بزرگای ده بگی عقدمون واقعی بوده و منو تو با هم عروسی کردیم؟
آهی کشید و تکیشو به درخت داد و گفت:آره یادمه،به خاطر اون سه ماه عده باید دروغ میگفتیم،هر چند که به کارمون هم نیومد،خب؟
با بغض بیشتری لب زدم:-به خاطر اون سه ماه نبود،اصلا آقا مظفر نمیخواسته به ما کمک کنه،فقط میخواسته منو از زندگی دخترش بیرون کنه اورهان برای همین سر دوتامون رو شیره مالید تا خیال کنیم دیگه نمیتونیم با هم باشیم!
-یعنی چی؟چه ربطی به اون داره؟تموم بزرگای ده گفتن که من و تو به هم حرومیم،همه اونا چرا باید به خاطر خوشبختی دختر مظفر دروغ بگن؟
-همه گفتن به هم حرومیم چون تو بهشون گفتی ما با هم عروسی کردیم،اگه راستشو میگفتی اینجوری نمیشد!
یه تای ابروشو بالا داد و با تعجب بهم خیره شد،انگار توضیح بیشتری لازم داشت تا متوجه قضیه بشه:-اینارو از خودم نمیگم اورهان،گلناز دلیل حروم بودنمون رو از عموی اصغری که این چیزا رو بلده پرسیده،اونم گفته چون با هم عروسی کردن اینجوری شده اگه بهم دست نمیزدی به هم حروم نبودیم،تو مه به من دست نزدی،اصلا منو تو با هم عقد هم نکردیم،اون عقد از اول باطل بود،خودت اینو گفتی،یادت رفته؟
بدون اینکه حرفی بزنه دستی برد و یقه پیرهنش رو بازتر کرد و نفس عمیقی کشید چهرش رفته رفته به کبودی میزد!
نزدیک شدم دستشو گرفتم توی دستام،بدنش یخ بسته بود،حقم داشت منم وقتی فهمیدم همین حال شدم:-همش تقصیر آقا مظفره،اون باعث همه این اتفاقا شد اورهان،حواست رو جمع کن دیگه بهش اعتماد نکنی!
حرفی نمیزد انگار که قدرت تکلمش رو از دست داده بود،نگاهی به سینه اش که از خشم بالا و پایین میشد انداختمو با ناراحتی لب زدم:-اورهان خوبی؟
دستی روی پیشونیش کشید و غرید:-باید برم!
تا خواستم چیزی بگم صدای ثمین خانوم به گوشم رسید:-چیکار میکنی دختر؟
با نگرانی چشم از اورهان گرفتمو به سمت ثنا قدم برداشتم:-داریم بازی میکنیم آنا!
-خیلی خب بیاین داخل میخوایم شام بخوریم!
سری تکون دادمو با رفتن ثمین خانوم دوباره با عجله به سمت اورهان برگشتم و با دیدن جای خالیش از ترس دست روی دهانم گذاشتم، پشیمون بودم، کاش نمیگفتم،میترسیدم با این حالی که داشت خودشو توی دردسر بدی بندازه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻