#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهشتادسوم
باید میفهمیدم دلیل اومدن آقام و اون رفتارش چی بود،مطمئن بودن چیزی راجع به من یا اورهان هست که اگه فاش بشه ممکنه روی زندگیم تاثیر بذاره که آقام رو اینقدر کلافه کرده بود!
هر چی فکر کردم ذهنم یاری نمیداد،آخه ممکن بود چی باشه؟
آنام که پی به حال و روزم برده بود سینی هدیه ها رو جلو کشید و گفت:
-این حرفارو بذار کنار دختر،گذشته ها گذشته بیا ببین عزیزت چه چیزایی برات فرستاده حتی موقع زایمان فاطیما هم اینقدر خوشحال نبود!
لبخند مصنوعی به لب زدمو در خالیکه هنوز ذهنم مشغول بود مشغول زیر و رو کردن هدیا شدم که آنام آهی کشید و ادامه داد:
-قبل از اومدن اینجا یه سر رفتن خونه خاله ات گفتم همراه خودم بیارمش تا کمی حال و هواش عوض بشه!
نمیدونی بیچاره چه حالیه،بیشتر از دو هفته میشه که از حسین خبری نیست،یه پوست و استخون شده افتاده گوشه خونه تموم شب های محرم میزد توسر خودش و میگفت غلط کردم...
با حرفایی که میزد قلبم وحشیانه به دیواره سینم میکوبید،سعی کردم خودم رو بزنم به اون راه،متعجب و بریده بریده پرسیدم:-چرا؟مگه خاله جایی فرستادتش که حالا برنگشته و خودش رو مقصر میدونه؟
چمیدونم دختر میگه به خاطر اینکه با ازدواجش با تو مخالفت کرده گذاشته از خونه رفته...
حال و روزش رو که دیدم رغبت نکردم بهش بگم آبستی گفتم خوب نیس یدفعه آهی میکشه پشت سرت...
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و در دل خدا رو شکر کردم که به چیزی شک نکردن!
دوباره با صدای آنام از فکر بیرون اومدم:-خدا رو شکر که تو خوشبختی،شوهرت خیلی خاطرت رو میخواد...
امروز اومده بود عمارت پی گلناز میگشت میگفت ندیمه بهتر از اون برات سراغ نداره، اجازه اصغری رو از آقات گرفت تا بیاد اینجا کار کنه و گلنازم وردست تو باشه!
ذوق زده نگاهی بهش انداختم و تا خواستم چیزی بگم ضربه ای به در خورد و صدای نازک گلناز از پشت در به گوشم رسید:-خانوم جان گلنازم میتونم بیام داخل؟
آنام لبخندی زد و گفت:-حقا که حلال زادس!
پارچه های روی پامو گوشه ای پس زدمو با شوق به سمت در قدم برداشتم و با دیدنش لبخند بزرگی روی لبم نقش بست، کشیدمش توی آغوشم:
-خوش اومدی گلناز،پس بقچه ات کو؟مگه نیومدی پیشم بمونی؟
-چرا خانوم جان دست اورهان خانه نذاشتن من بیارم،شنیدم آبستن شدین،نفهمیدم چطوری بقچه پیچیدم اومدم، اصلا باورم نمیشه دارین مادر میشین انگار همین دیروز بود که توی حیاط عمارت شر میسوزوندین و اون اشرف بیچاره رو زجر میدادین نمیدونین چقدر دلتنگ اون روزا شدم!
از حرفاش خنده ام گرفت اشک توی چشماشو پس زدمو گفتم:-نگران نباش دلتنگ نمیشی از این به بعد این وظیفه به عهده ی بچمه قراره کلی شر به پا کنه!
-ان شالله خانوم جان،اصغری هم میاد اینجا کار کنه،حالا دیگه منم مثل ساره کنارتونم!
بوسه ای روی گونه اش کاشتمو دعوتش کردم داخل...
چند دقیقه ای از اومدن گلناز نگذشته بود که اورهان هم رسید،نگاه قدرشناسانه ای بهش انداختم و بقچه رو از دستش گرفتم انقدر خوشحال بودم که دلم میخواست خودم رو تو آغوشش بندازمو تموم صورتش رو غرق بوسه کنم، با آوردن گلناز انگار تموم دنیا رو بهم هدیه داده بود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻