🍀 💜 🌺 نگاهی به ملک که این سوال رو پرسیده بود انداختم،خواستم دهن باز کنم چیزی بگم که گفت:-نگو آنام که بهتر از من میدونی رابطه اش با آقات داره درست میشه،حتی ناشتایی هم کنار هم خوردن،انگار آنات خوب رگ خواب آقاتو تو دست داره،تا الانم خودش نمیخواسته اینجوری وارد عمل بشه،بگو ببینم چرا گریه میکردی؟نکنه خاطرخواه شدی؟ با خجالت لب زدم:-این حرفا چیه میزنی ملک،فقط کمی دلم گرفته بود،راستش از ماهرخ و خونوادش میترسم،کاش میشد زودتر دستش رو رو کنیم! -نمیشه دختر بعضی کارا صبر و حوصله میخواد،ولی گمون میکنم ترست به جاست الان رباب خانوم رو دیدم وقتی دید اورهان خان از اتاق آنات بیرون اومد مثل گلوله آتیشی رفت سمت اتاق ماهرخ،من برم پیش آنات میترسم تنهاش بذارم دوایی چیزی به خوردش بدن،تو هم آبی به سر و صورتت بزن،زن بیچاره بعد از مدت ها یکم خوشحاله،اینجوری نبینتت! باشه ای گفتمو خواست بره که پرسیدم:-ملک لیلا و بقیه کجان؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:-لیلا با نامزدش داره توی باغ قدم میزنه انگار چشم آقاتو دور دیده! -آ...آرات چی؟ -آرات؟ گمونم با آقات رفت سر زمینا،کارش داری؟ -نه همینجوری پرسیدم! چشماشو ریز کرد و نگاهی بهم انداخت و لبخند معنا داری زد و از در بیرون رفت! با ترس لب به دندون گزیدم نکنه فهمیده باشه آرات رو دوست دارم؟اگه به آنام بگه خیلی بد میشه،همش تقصیر خودمه نباید ازش در مورد آرات میپرسیدم،اوووف... به هر حال حالا که مطمئن شدم آرات توی عمارت نیست وقتشه برم توی اتاقش! گره روسریمو محکم کردمو با ترس پا توی حیاط گذاشتم،نگاهی دور تا دور انداختم خدا رو شکر شرایط طوری بود که هر کسی مشغول کار خودش بود،لیلا و آیاز که توی باغ بودن و بقیه هم توی اتاقاشون داشتن نقشه میکشیدن آقامم که خونه نبود بی بی هم از اتاقش بیرون نمیومد،با این فکر نفس عمیقی کشیدمو در اتاق آرات رو باز کردمو داخل شدم و سریع بستم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻