وقتی رسید بر عکسِ هر روز، محسن را در اتاق ندید. با تعجب اطراف را نگریست. از محسن بعید بود که دیر کند. حتما اتفاقی افتاده. پشتِ میزِ کار رفت. دستش به کار نمی رفت. گوشی را برداشت و شماره محسن را گرفت. بعد از چند بوق، صدای محسن را شنید. مثلِ همیشه، پر انرژی و شاد. "جانم امید جان. شرمنده تا نیم ساعت دیگه می رسم." امید گفت:" منتظرم." گوشی را روی میز گذاشت. دوباره ذهنش به سمت رفتارِ مادرش رفت. اصلا از رفتارش سر در نمی آورد. چرا اجازه نداد که به خانه خاله زری برود؟ چرا اول صبح به خانه آن ها رفت؟ خیلی عجیب و غریب بود. صدای محسن اورا از افکارش بیرون کشید. پلک هایش را روی هم فشرد. به لبخندِ نقش بسته روی لبهای محسن، نگریست. صدای محسن به قهقه بلند شد و گفت:"کجایی مهندس؟" امید همچنان متعحب بود. از روی صندلی بلند شدو به سمت روشویی رفت. آبی به صورتش زد و نگاهی به چهره عبوس خودش در آینه انداخت. چند بار به شدت پلک زد. سرش را تکان داد و با دستش موهای آشفته اش را مرتب کرد. اصلا گذر زمان را حس نکرده بود. نفس عمیقی کشید به سمتِ میزِ کار برگشت. حتما باید امروز سر از کار مادرش در بیاورد. محسن مشغول شده بود. رو به امید کرد و گفت:"شرمنده دیر کردم. امروز باز مامانم حالش خوب نبود. بیمارستان بودم." امید با نگرانی گفت:" خب پیشش می موندی" محسن لبخند زد وگفت:"خدارا شکر خواهرم اومده. تنها نبود. کارهای بیمارستان را هم ردیف کردم. عصر هم حتما می رم پیشش." رفتارهای محسن خیلی عجیب بود. مگر می شد با این همه مشغله، این قدر آرام بود و پر انرژی؟ به یادِ قیافه خودش در آینه افتاد. چرا باید این همه آشفته باشد؟ شاید اتفاقات ِ تلخِ زندگیش در برابرِ مشکلات محسن هیچ باشد. ولی محسن آرام بود. این همه آرامش از کجا می آید؟ منبع این آرامش چیست؟ حتما باید دلیلش را بیابد. بی شک رمز و رازی در کار است. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490