مسیر طولانی بود. محسن هر چند ساعت یک بار، توقف می کرد تا کمی استراحت کنند و نمازش را بخواند و چیزی بخورند. نماز خواندنِ محسن، دیگر برای امید تمسخرآمیز نبود. طی این مدت، از این افراد، مردانگی هایی دیده و شنیده بود که متعجبش می کرد. ولی ویژگی مشترک همه شان نماز خواندن بود. هر چه به سمت جنوب پیش می رفتند، بر دمای هوا افزوده می شد. بالاخره نیمه های شب رسیدند. از قبل با نگهبان هماهنگ کرده بودند. وارد شدند و محسن با کمک نگهبان امید را به سوییتی همکف برد و روی تخت خواباند. هر دو خسته بودند. داروهای امید را داد. به اتاق خودش رفت و بالش و پتویش را آورد. کنارِ تخت امید، پتو را روی زمین اندخت و خوابید. امید به بودن محسن کنارش عادت کرده بود. مدت ها بود که دیگر از تنهایی خبری نبود. شب ها راحت تر می خوابید. دستانش را بالا آورد و روبروی صورتش گرفت. در این مدت، کف دستانش هم عرق سرد نداشت. رازِ این آرامش نسبی و خوابِ راحتش چه بود؟ هر چه فکر می کرد، دلیلی جز بودنِ در کنارِِ احمد آقا و علی و محسن، پیدا نمی کرد. مگر وجودشان چه داشت که آرامش می بخشید. نفس عمیقی کشید. این حقایقی بود که نمی توانست انکار کند. بارها و بارها با دوستانش برنامه دورهمی و...... داشتند. ولی هر بار وقتی به خانه برمی گشت با سردرد و نارحتی، تا صبح خوابش نمی برد. هر چه می کرد، از ناراحتی و غم هایش کاسته نمی شد. ولی حالا در کناری دوستی که از جنس خودش نبود؛ آرام گرفته بود. صدای نفس های عمیق محسن خبر از خوابی خوش می داد. به چهره او در تاریکی نگریست. لبخند روی لبانش نشست. پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490