#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_255
باصدای آرامِ محسن از خواب بیدار شد.
دارویش را از دست او گرفت. هنوز بدنش درد داشت. محسن گفت:" ببخشید امید جان، ناچار بودم بیدارت کنم. دکترت خیلی سفارش کرد تا داروهات رو سرِ ساعت بدم."
امید تشکر کرد و دوباره دراز کشید.
محسن گفت:" من بیرونم کاری داشتی صدام کن."
امید گفت:" جایی می ری؟"
محسن لبخند زد و گفت:" نه! جایی نمی رم. می خوام نماز و دعا بخونم. گفتم بیرون از اتاق باشم مزاحم خوابت نشم."
امید گفت:" اگه می شه همین جا بخون. منم گوش می کنم."
محسن خندید و گفت:" چشم مهندس جان. هر چی شما امر کنی."
بعد سجاده اش را پهن کرد و برای نماز شب قامت بست.
امید چشمانش را بست. به صدای زمزمه وارِ محسن گوش داد. عجیب بود که این نجوا، از هر آهنگی که تا به حال شنیده بود، دلنواز تر بود. سال ها به دنبال جدیدترین آهنگ ها، با دوستانش زمین و زمان را زیر و رو کرده بود. هر بار که صدای پخش اتومبیلش را بالا می برد تا فراموش کند هر چه که آزارش می داد، هیچ نتیجه ای نداشت.
اما حالا دلش آرام می گرفت، با نجوای مردی مؤمن که نماز می خواند و با خدایش مناجات می کرد.
از شبی که با هم به امامزاده رفته بودند و جانش صفا گرفته بود با ذکر دعا، دیگر نتوانسته بود، انکار کند، اثرات دعا را. قطره اشکی از چشمش چکید.
ولی کاش می شد دلش قرص شود. به ایمانی که این مردان داشتند.
همه چیز درست بود، ولی باورش و یافتن یقین سخت بود.
تردیدی از جنسِ یقین به جانش افتاد.
خواب برچشمانش حرام شد. چشم بر قامت محسن دوخت و گوش به نجوایش سپرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490